۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

- گربه ی جهانخوار

در سایت خبری خواندم : "شب گذشته گربه‌های شهر شیراز با ورود به نمایشگاه دستاوردهای پژوهشی شیراز موش‌های گران‌قیمت این نمایشگاه که قیمت هر کدام ۵ میلیون تومان بود را به عنوان شام خوردند."
با شناختی که من در یک سال و نیم گذشته از این شهر و اهالی اون به دست آوردم بخشی از خبر رو تایید و بخش دیگه رو تکذیب می کنم. اینکه موشها حس و حال فرار نداشتن که فرار کنن خیلی چیز غریبی نیست و بنده تایید می کنم که موشها قطعن شیرازی بودند ولی در ملیت گربه ها جای تردید هست. گربه ی شیرازی که  از دیوار بالا نمیره و موش نمی گیره. قطعن این توطئه استکبار جهانی بوده و با فرستادن گربه های اسرائیلی این صدمه بزرگ رو بر پیکره علمی کشور وارد کردند.

پ.ن : دوستان شیرازی قطعن جنبه ی این شوخی رو دارند. در غیر این صورت پیشاپیش عذر خواهی میکنم

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

- کشفیات یک مُنگل

یک گروه از بچه ها برای پیک نیک تصمیم گرفتن برن کوه نوردی. از بین جمع یکی که از همه پر روتر بود پرید پشت فرمون مینی بوس و حرکت کردن. سر اولین پیچ دیدن که راننده نمیتونه ماشین رو کنترل کنه. همه به فکر افتادن و چندتایی تصمیم گرفتن قبل از اینکه مینی بوس چپ کنه بپرن بیرون. چندتایی عقلشونو بکار انداختن و تصمیم گرفتن سر پیچها در خلاف جهت پیچ بشینن تا ماشین چپ نشه و به همین خاطر در تمام طول مسیر از این طرف مینی بوس به اون طرف مینی بوس خودشونو پرت می کردند. ولی کسی به فکرش نرسید اون الاغی که رانندگی بلد نیست رو از پشت فرمون بردارن و یک راننده وارد بجاش بذارن. قصه ی ما به سر رسید غلاغه آرزو به دل مرد !!!!

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

- بچه های بالا

اوضاع پروژه آنقدر بی ریخت شده که گفتن ندارد. در شرایطی که همه ی پروژه ها کار می کردند پروژه ی ما لنگ بود و کشتی کارفرما به گل نشسته.حالا تصور کنید در این وانفسایی که همه هشت شان گرو یازده شان است کارفرمای نه چندان محترم چه اوضاع و احوالی دارد.
از اول سال تا بحال بیش از 20 نفر را اخراج کرده ام. دوتا پیمانکار کارگاه را ول کرده اند و رفته اند. فحش و دعوا و در گیری و اس ام اس توهین و تهدید آمیز تبدیل به سرگرمی روزانه مان شده و من هم که بیش از این تحمل این شرایط را ندارم دنبال تعریف کردن شرایط پایدارتری برای خودم هستم. گور بابای شرکت و پروژه و کارفرمای شیرازی.
این تصویر را داشته باشید. حالا مدیر عقل کل ما به تازگی گویا بچه اش لوپ لوپ خریده و از شانس بد ما از توی لوپ لوپ یک بابایی به نام ف در آمده که می خواهد بیاید و مشکل پروژه های مشکل دار شرکت را حل کند. من یک جلسه بیشتر اورا ندیدم ولی در همان یک برخورد هم به نظرم آدم شارلاتانی آمد. در اینکه می تواند مشکل حل کند شکی نیست ولی بیشتر قادر به حل مشکلات خودش است و تکیه کلامش هم " بچه های بالا" ست. از طریق بچه های بالا برای کارفرما بودجه تامین می کند! بچه های بالا ظرف 24 ساعت برایش ال سی ریالی میگیرند! برای عوض کردن مدیر عامل کارفرما به بچه های بالا زنگ می زند و خلاصه رابط بچه های بالاست.
این روزها تکیه کلام همکارها همین " بچه های بالا" شده. تمام شدن دستمال توالت،گرم نکردن شوفاژ، خرابی شبکه اتوماسیون، آنتن ندادن موبایل و همه و همه به بچه های بالا ارجاع می شود! حالا گند این بچه های بالا کی در بیاید خدا می داند.

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

- قدم خیر


ماشین را پارک می کنم و نگاهی به اطراف می اندازم. باران تندتر می بارد و با خاموش شدن برف پاک کن شیشه ی جلو پر از قطرات باران شده است. قفل فرمان را می زنم و پیاده می شوم. پالتوام را از صندلی عقب بر میدارم و می پوشم. سر رسیدم را زیر بغل می زنم و از عرض خیابان می گذرم. آت وآشغالهای جیبم را در سطل زباله ی کنار خیابان می ریزم و به طرف پیاده رو خیز بر میدارم که ماشینی ترمز شدیدی می کند و بوق ممتدی زند.
کسی آن اطراف نیست . شاید می خواهد آدرسی بپرسد. بر میگردم و ماشین هم دنده عقب می گیرد.  منتظر می شوم ببینم چه کاری با من دارد. شیشه ها باران زده است و چهره ی راننده نامشخص . پنجره ی سمت شاگرد آرام پایین می رود و اولین کلمه که به گوشم می خورد –  بدون دیدن چهره –  راننده را می شناسم :
گوساله ؛ اینجا چه غلطی می کنی؟!
امین  است.مثل همیشه سرزنده و خندان و پر انرژی. چه چیزی بهتر از این که صبح بیدار شوی ، باران ببارد و اولین کسی که می بینی یک دوست قدیمی باشد.  آن هم این کله ی شهر ، سر چهار راه فرمانیه. به فال نیک می گیرم و با خیال راحت تری برای بستن قرارداد میروم...

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

- شهوت قلم

قلم را که ول کنی بر پهنه ی کاغذ شاید بدانی حرف اول چیست ولی اینکه به کجا بیانجامد و چند سطر یا چند صفحه را سیاه کند خدا می داند. دستم برای تایپ تند است ولی ترجیح می دهم قلم را با سه انگشت بگیرم و بسته به اینکه سر حال باشم یا دمق ؛ خوش خط می نویسم یا پاچه کلاغی و بقول فیک فیکو چند کلمه می نویسم و بعد بر می گردم و نقطه هایش را دستکاری می کنم و ... و اینگونه تمام حسم را خالی می کنم و سبک می شوم.
راستش را بخواهید وقتی دارم می نویسم به تنها چیزی که فکر نمی کنم این است که ته نوشته به کجا می رسد. گاهی به قصد چند سطر حس لحظه ای شروع می کنم و چندین صفحه را سیاه می کنم و آخر سر هم خسته می شوم و رها می کنم و گاه به قصد مقاله ای مفصل چند سطری می نویسم و تخلیه می شوم و تهی. همین دو هفته قبل بود که در پاسخ به گه خوری های موسوی گرمارودی در باره صادق هدایت متنی را شروع کردم ولی با نوشتن 3-4 صفحه نتوانستم بحث را جمع کنم و لاجرم نوشته به فراموشی سپرده شد.
خلاصه کاغذ سفید یک جور جاذبه ی ترسناکی دارد. مثل یک زیر زمین تاریک و نمدار قدیمی. جلو می روی وصندوقچه ها را یکی یکی زیر و رو می کنی و در عین حال خوف بیرون پریدن موشی یا مارمولکی و یا ترس از لگد کردن جنی یا پری هر لحظه رهایت نمی کند. 
کاغذ سفید همین طور است. گاهی ترس غلبه می کند و گاه شهوت نوشتن و آنگاه حاصل این شهوت می شود چیزی شبیه همین که می خوانید.

پ.ن : بعد از نوشتن این پست در فیس بوک خبر غلبه زندانی بر زندان بان را خواندم و خوشحال شدم. همچون میلیونها دوستدار آزادی  این پیروزی را به "نسرین ستوده" این ستودنی ترین شیر زن ایرانی تبریک می گم

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

- شاًن سکوت

در دو حالت انسان سکوت میکند : یا حرفی برای گفتن ندارد یا خیلی حرف دارد و...

پ.ن : خودم هم نمیدانم سکوت این روزهای من از کدام نوع است.