در لا بلای نوشته های قدیمی ام این متن به حس این روزهایم بسیار نزدیک است :
یک حس ، شبیه مور مور بهار در پنجه های خشک درخت و پچ پچ آفتاب در رگ باغچه چند روزیست قلم را به سوی انگشتانم می کشاند.نمی دانم چه می خواهد و نمی داند که چه می خواهم. فقط گاهی احساساتی زیبا و بیان نکردنی به زبان دل جاری می شود که آرزوی نگاشتن اش را دارم. مثل حس یک صبح با طراوت بی دغدغه ی زنگ ساعت و هیاهوی خیابان . و یا مثل حس لمس یک تن برهنه داغ در دل تاریکی شب . و یا حس یک ساحل آرام با نور ماه بر فراز آب های راکد تیره و لمس مرطوب شرجی با پوست و تماس چسبناک پیراهن و اندام...
آه که چقدر سخت شده قلم بر کاغذ کشیدن ، قلم بر کاغذ رقصاندن ، چرخاندن ، پس کشیدن.
آه که چقدر دور از ذهن است حس کردن ، با احساس بودن. و چقدر لجن آلود شده این روح ، این فکر ، این تن.
در پس تلاش های بیهوده ی روزمرگی ؛ تنها جرمی از پول بر سطح آیینه ی زندگی باقیمانده و دیگر...
آه که چقدر انسان در خسران است آه...!
اسفند ماه 83. بندرعباس
۴ نظر:
نمی دانم چه می خواهد و نمی داند که چه می خواهم.
تنها جرمی از پول بر سطح آیینه زندگی باقیمانده
آه که چقدر انسان در خسران است آه..
این نوشته تونو خیلی دوست داشتم .
خدا کنه بلاگر ادا در نیاره بتونم کامنتمو بزارم
نمی دانم چه می خواهد و نمی داند که چه می خواهم
این جمله رو دوس داشتم
neveshtan jorat mikhad ke man nadashtam.in matlabeto dust dashtam.
ارسال یک نظر