۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

- اُمّل

آخر سال است و اوضاع پروازها خراب شده. خارج کردن ابوطياره هاي روسي هم شده غوز بالا غوز و دليلي براي پرشدن زودهنگام پروازها.امروز براي دوهفته ديگر هم پرواز جا نميدهد. به هر کس و ناکسي رو انداختم که براي جلسه چهارشنه بتوانم خودم را به کارگاه برسانم.
دختر عمه يکي از نفراتم که توي آژانس هست هم نتوانست بليطي برايم رزرو کند.تقريبن داشتم نا اميد مي شدم که يکي از پيمانکارها با همان لهجه جنوبي اش گفت:
نِگِرون نِباش مَهَنِس! خودُم بَرات اوکی می کنم.
فرداش که زنگ زد و گفت که بليط رفت و برگشت را فرستاده و براي گرفتنش به صندوق امانات مهرآباد بروم تازه باورم شد که خيلي هم خالي نبسته.تشکر کردم وخواهش کردم که پولش را حتمن بگيرد.
صبح چهارشنبه وقتي توي فرودگاه مهر آباد مسئول کانتر کارت CIPرا به دستم داد تازه فهميدم بيزينس کلاس است.جالب بود.ارزش گرانتر بودنش را داشت.هرچند مهماندارهای جوان و زیبای ماهان به نحو مسخره اي اداي FIRST CLASS را در مي آوردند و با آن آب ميوه هاي شادلي و حوله داغي که پوست صورت را جزغاله ميکرد بيشتر اسباب زحمت مي شدند تا راحتي ولي صندلي هاي راحت و فضاي باز آن ارزشش را داشت. خلاصه رفت و برگشت اين هفته با  سرويس ويژه قدري متفاوت بود ولي لحظه اي که در فرودگاه مهرآباد قصد پياده شدن داشتيم يک آن از خودم و آن مردهاي شکم گنده اي که صرفن به خاطر پولهايشان آن جلو نشسته بودند به هم خورد. دم در هواپيما زني که کودکش بيتابي ميکرد قصد داشت اولين نفر پياده شود ولي مهماندار جلوش را گرفت و گفت :  اجازه بدين اول فرست کلاس پياده بشن بعد شما!
و مردهاي شکم گنده در حالي که دکمه کت هاي چند ميليوني شان به زحمت بسته ميشد پيروزمندانه از پله هاي اير باس پايين مي رفتند و من داشتم فکر ميکردم که علم بهتر است يا ثروت!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

صد البته ثروت !!!!!!!!!!!!!!
من به شاگردانم تاکید میکنم که برای پول دار شدن وقت کمه، اما برای علم اندوزی تا گور وقت هست ،کاش آموزگارم به من نیز اموخته بود