۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

- حکومت دینی آری یا نه؟

آخر هفته ای فیک فیکو برای کارهای معمول خانه کمک می طلبد و دوکیلو پیاز و سیب زمینی و هویج می آورد و میگذارد جلو من که  همه را خلالی خُرد کنم.از پیازها شروع میکنم ولی بد جور اشکم در می آید.من که تا آن موقع مشغول دیدن تلوزیون بودم حواسم به پیازها جلب شد: لامصب بی پدر مادر چقدر تنده!
بیشتر که دقت میکنم می بینم دلیل این همه اشک و سوزش علاوه بر تُندی پیاز , کنُد بودن کارد آشپزخانه هم هست. کار را نیمه کاره می گذارم  وکارد را تیز می کنم و دوباره مشغول می شوم : آخیش! چه راحت خُرد می شود!
 دوباره مشغول تلوزیون می شوم که ناگهان همچون داستان یوسف انگشت را تابیخ شاهرگ حَبلٍ الوَرید می بُرم. فیک فیکو با اخم می آید و بساط را پس می گیرد و با غرغر به آشپزخانه می رود: نخواستیم بابا...
من هم به دنبال پانسمان انگشت بیچاره.
کارم که تمام میشود فیک فیکو می گوید: بیا این کاردی که تیز کردی را مثل اولش بکن تا منم دستمو نبریدم. فکر کردی من نمی تونستم از چاقو تیزکن  استفاده کنم؟ نخیر پسر خوب. من برای اینکه دستم رو نبرم  تیزش نمی کنم. تیغ اگه تیز شد هویج و انگشت براش فرقی نمی کنه! تیغ تیز آدم هوشیار و مطمئن می خواد. اگه حواست پرت بشه یا دست بچه و آدم دیوونه بیوفته خدا می دونه چی میشه.منم چون نمی تونم همش چارچشمی مراقب دست خودم و تو و نیکوُجه باشم ترجیح میدم از کارد کنُد استفاده کنم.
می بینم حرف حرف حساب است و جوابی ندارد. لاجرم با کارد به جان دسته هاون برنجی می افتم و تیغ تیز شده را مثل اولش کند می کنم.حالا می فهمم تیغ های تیز چه موجودات خطرناکی هستند. حالا می فهمم چرا بعضی ها بیخود و بی جهت بریده می شوند.شاید یک روزی تیغی را زیاده از حد تیز کرده اند.

هیچ نظری موجود نیست: