۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

!!!

سحرگه  به راهي  يكي  پير ديدم
سوي خاك  خم گشته  از ناتواني
بگفتم چه گم كرده اي اندراين راه
بگفتا : جواني    جواني    جواني

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

لامپ مهتابی

اونایی که صنعتی درس خوندن می فهمن من چی می گم.
یادش بخیر سالهای میانی دهه هفتاد - یه مشت جوون یا بهتر بگم یه مشت بچه - از بد روزگار و جبر زمونه, هر کدوم از یک گوشه مملکت و هرکدوم به دلیلی با هم جوینت شده بودیم که ته بساط باقیمونده ی اون روزها شده یک دوجین ((یادش بخیر)) و ((بقول علی)) و... . خلاصه روزگاری بود.
داشتم می گفتم. اونایی که صنعتی درس خوندن- البته منظورم بچه های خوابگاهیه- می فهمن چی میگم.یکی از چیزایی که فقط توی خوابگاه باهاش سروکار داشتیم لامپ های مهتابی کوچیکی بود که توی اتاقها نصب شده بود و مشکل اصلی کمبود اون سایز لامپ بود.خلاصه همیشه یا توی اتاق یکی دوتا لامپ سوخته و نیم سوز چش چش می کرد و کم نوری اتاق بهانه ای بود برای درس نخوندن یا اینکه باید تن می دادی به این که یک مهتابی بزرگ معمولی زشت بیارن بزنن جای حباب های خوشکل مربعی که هر کدوم چهارتا لامپ نیم متری توش جا می شد.
القصه... هفته اول ترم دوم سال 76 یا 77 بود که یکی راپورت آورد که تو تعطیلات بین دو ترم سالن مطالعه رو نقاشی کردن و تموم مهتابی هاش رو هم عوض کردن. (راپورت چی رو یادم نیست ولی فقط سعید می تونست هفته اول سالن مطالعه بره و بقیه حتی شب پایان ترم ها هم از این ناپرهیزی ها نمی کردیم)
فکر کنم داشتیم شِلم می زدیم و طبق معمول پایه های اصلی مشغول کُرکُری و بردن و باختن بودن. اگه درست یادم بیاد اون موقع که ما 215 بودیم خونساری ها 216 بودن. جفتمون تو بال سر بطری خوابگاه 2. خلاصه برنامه ردیف شد و در همون حین ( شایدم هین)شلم بازی نقشه رو کامل کردیم و بازی رو تا ساعت 1 یا 2 ادامه دادیم.
حالا که خوب فکر می کنم می بینم عمرن به گروه خونی هیچکدوم مون نمی خورد که هفته اول ترم دانشگاه باشیم. تنها دلیلش اعتیادی بود که اون دوره به شلم پیدا کرده بودیم و ترجیح می دادیم به جای موندن توی خونه و غُرغُر شنیدن بریم خوابگاه و از شب تا صبح ورق بزنیم و از صبح تا عصری بخوابیم و از عصر تا شب هم بریم کنار زاینده رود و از خودمون کف ساطع کنیم.
داشتم می گفتم... ساعت حدودای یک و نیم بعد از نیمه شب بود و هوای سرد بهمن ماه. همگی لباس گرم و پالتو هامونو پوشیدیم. کفش کتونی هم که جزو واجبات بود. شال و کلاه رو هم به بهانه سرما و بیشتر برای استتار صورت  با خوردمون بردیم و هر کدوم از یک طرف به سمت ساختمون کتابخونه راه افتادیم. ( خب برای اینکه جلب توجه نکنه و نگهبان ها بویی نبرن) دل توی دلم نبود.لذت ترسناکی بود یا بهتر بگم ترس لذت بخشی داشت.خلاصه تا به خودم اومدم دیدم پنج نفری وسط سالن مطالعه طبقه چهارم وایسادیم و یکی از یکی دستپاچه تر. حمید و اوستا (استاد) دستور شروع عملیات رو دادن. دونفر رفتیم توی سالن سمت چپی و دونفر توی کلاسهای سمت راستی. فکر کنم سعید هم رفت سراغ سرویسها. اول یک میز رو گذاشتیم زیر یک حباب پر لامپ نو و یک نفر رفت بالا و لامپ رو باز می کرد و اون یکی توی پالتوش که البته بند پایین رو محکم گره زده بویدم- جوری که مثل خانومهایی که می نی ژوپ تنگ می پوشن حتی برای راه رفتن هم مشکل داشتیم- لامپ ها رو با دقت کنار هم می چید و مراقب اطراف هم بود.
ما تازه رفته بودیم سراغ حباب سقفی دومی که یه دفعه اون صدای وحشتناک رو از جلو پام شنیدم. حمید مثل قِرقی از بالای میز پرید پایین و همونی  که باید رو حواله دهن و هزار جای دیگه ی خودم و بزرگان خاندانم کرد و سریع یکی دوتا لامپ رو که برای خودش باز کرده بود چپوند توی پالتوش و زد بیرون. من هنوز بخاطر موج انفجار گیج بودم و نمی دونستم چیکار باید بکنم. از سالن که اومدم بیرون فقط علی رو دیدم که داشت مثل وحشی ها به سمت راه پله می دوید و شکمش رو هم مثل زنهای حامله ی پا بماه محتاطانه نگه داشته بود و از توی راه پله صدای تاپ تاپ پای خونساری ها شنیده می شد.تقریبن 80 تا پله و فاصله بین کتابخونه تا پشت خوابگاه 3 رو در عرض کمتر از یک دقیقه با اون همه لامپی که اگه می خوردیم زمین می تونست در حد انفجار اتمی خطرناک باشه دویدیم.
وقتی خیالمون راحت شد که کسی تعقیبمون نمی کنه و همه هم برگشتن نفس نفس زنان و خیس عرق در حالی که رنگ همه مون مثل ماست سفید شده بودهر کدوم از یک مسیری بر گشتیم به خوابگاه و یه راست رفتیم 215. هنوز نفسهامون یکی در میون بود که اوستا برگشت گفت:کدوم کون کشی اون غلطو کرد؟حمید از بالای عینک بزرگ و خنده دارش با غیظ نگاهی بهم کرد و گفت : معلومه!! اوستا لابلای نفس نفس زدن هاش گفت: هـ هـ هـ دیگه هـ هـ هـ نمی برمت هـ هـ هـ دزدی !!!
بعد از اون روز تا روز فارغ التحصیلی اتاق های 215 و 216 تنها اتاقهایی بودن که مهتابی اوریژینال نصب می کردن و کلی از این بابت هر غریبه ای که به اتاقمون می اومد سورپریز می شد.اتفاق اون شب باعث شد که دیگه کسی منو با خودش دزدی نبره. بگذریم که دیگه هیچکدوم دزدی نرفتن.
حالا سالها از اون اتفاق می گذره. اوستا و سعید را دورادور می دونم که استاد دانشگاه هستند. حمید مدیر عامل یک شرکت تولیدیه و برای خودش کسی شده. علی هم هر چند زیاد این شاخه اون شاخه پریده ولی دستش به دهنش می رسه. منم اینم که می بینید. ولی فکر می کنم همه ما در حسرت یک شب بیخیال تا صبح شلم بازی کردن و آواز خوندن دور آتیش توی جنگل هستیم. حیف......

پ.ن: حدود3-4ماه قبل كه بندرعباس رفته بودم به دعوت يك دوست ناهار مهمون كاپيتان يك كشتي بوديم كه خيلي آدم باحالي بود غروب كه ميخواستم خداحافظي كنم اين منظره رو ديدم(همون كه بالاي اين پست مي بينيد) و ثبتش كردم.درسته كه ربطي به مطلب نداره ولي كار خودمه.حالا كه فكر ميكنم مي بينم بهتر بود اونو نگه ميداشتم و براي يك مطلب عاشقانه خرج ميكردم چون درست از همون جايي كه جك و رزهمديگه رو بغل كرده بودن گرفتم.ولي خب حالا كه گذاشتمش!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

بزن بر سینه و بر سر...

داشتم تلوزیون می دیدم که لابلای یک برنامه قطعه ای از عبدی رو گذاشت که مثل بقیه کارهاش چیزی ورای جالب و شگفت انگیر بود.ترجیع بند معروف محتشم کاشانی رو به سبک جدید و البته با مختصری تغییرات اجرا کرده که احتمالا از امروز یکی از دغدغه هام میشه پیدا کردن آهنگ کامل و یا احیانن آلبوم کاملش تا از اون لذت ببرم.ولی اون چیزی که توی این آهنگ اونم در برش کوچکی که از تلوزیون پخش شد منو به خودش جذب کرد نه خواننده بود و نه ریتم و نه کلام بلکه نگاه جدید و جالبی بود که عبدی به یک ترجیع بند قدیمی که توی تمام حسینیه ها و تکیه ها نوشتن داشته و تونسته با کلام محتشم منظور خودش رو به شنونده انتقال بده.

اون چیزی که باعث می شه امثال عبدی یا نامجو و دیگرانی که مطمئنن هستند ولی من نمی شناسم شون از دیگران متمایز باشند همین نوع نگاه و نحوه بیان بی هیاهوی عقایدشون و بیدار کردن ذهن گروهی از مخاطبین هست ولاغیر. خلاصه این که فعلن چند ساعتی شایدم بیشتر (شایدم کمتر) بخاطر همین یک چیزی که یاد گرفتم هیجان زده م. شارژم.مثل دوران دبستان که وقتی درس جدیدی توی مدرسه میدادند و یاد می گرفتم هیجان زده اون رو برای همه تعریف می کردم وحالا که یادم میاد می بینم چقدر خننده دار بوده. شاید هیجان امروز من هم فردا برای خودم و یا حتی امروز برای تویی که می خونی مضحک باشه. شاید آموختن امروز من بخش کوچکی از بدیهیات فکری دیگری باشه.
یادم میاد زمانی مطلبی در مورد آموختن نوشته بودم که سعی می کنم پیدا کنم و عینن توی یکی از پستها بنویسم. ولی خلاصه اون مطلب این بود که پس از سالها تجربه و زندگی و مطالعه( ! ) فهمیدم که ما با تلاش و کوشش دانسته هامون رو اضافه نمی کنیم بلکه جهل مون رواضافه می کنیم. حتمن می گین چطور؟! خب خیلی ساده ست ولی چون این مطلب رو در اون نوشته کاملن توضیح دادم لزومی نداره اینجا تکرار کنم. بهتره اگه نمی دونی فکر کنی که چطور چنین چیزی ممکنه. واگه هم که می دونی که بی خیال. در هر صورت در آینده نچندان ودور و نه چندان نزدیک اون رو از لابلای اوراق توی کیف یا کمد یا کشو ( چه جالب , هر سه تاش اولش کاف داره!) پیدا می کنم و همینجا می نویسمش.  پس فعلن تا بعد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

افتتاحيه

الان حدود نيم ساعتي ميشه دارم فكر مي كنم يك كلمه قشنگ تر از عنوان عربي اين اولين پست براي شروع وبلاگم انتخاب كنم ولي چيزي به فكرم نمي رسه.خلاصه پس از مدتها تونستم استارت كار رو بزنم و اميدوارم بتونم ادامه بدم.خلاصه قراره اين وبلاگ محل تخليه افكار ماليخوليايي و يا عقده هاي روحي وقفس تنهايي و مستراح پرخوري هاي فكري و ميداني براي ترك تازي هاي زبان سرخ و زبانم لال قربانگاه سر سبز(البته ربطي به حوادث بعد از انتخابات نداره((هرچند كه بر اساس ايدئولوژي"سياست ما عين ديانت ما و بالعكس"نميشه كه حرف سياسي نزد اونم توي اين دوره و زمونه كه نقل مجلس ادارات و منازل و تاكسي و اتوبوس و صف شير وحتي خلوت همسران صحبت راجع به....بگذريم قرار نبود هنوز شروع نشده فيلتر بشيم )) ) باشه.
باشد كه قبول طبع خودم شود. حالا اگه تو خواننده محترم هم لطف كردي و وقت گذاشتي و خوندی و از همه مهمتر زحمت نظر دادن رو به خودت دادی تا ابد ممنونتم.
بگذريم...فعلا همين مقدمه يا بقول علي: "فتح باب" رو داشته باشيم تا سر فرصت نوشته هاي قبلي رو اديت كنم يا مطلب جديد بنويسم.