۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

- کف ف ف

صبح
        و هوای خنک صورتی لذت بخش
- وه ! چه زیباست بهار
- و چه زیباتر صبح !
من پر از حال و هوای مرغکی غمگینم
که قفس
        گوشه ای از زندگی ساده ی اوست
و به آن می ورزد عشق
چونان جفتی
- که ندیدش
               همه عمر.

                                                      78/3/2 صنعتی 215

پ.ن : از نوشته های قدیم مربوط به کف کردن های فصل بهار در روزگاران خوش دانشگاه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

- جرم پول

در لا بلای نوشته های قدیمی ام این متن به حس این روزهایم بسیار نزدیک است :

یک حس ، شبیه مور مور بهار در پنجه های خشک درخت و پچ پچ آفتاب در رگ باغچه چند روزیست قلم را به سوی انگشتانم می کشاند.نمی دانم چه می خواهد و نمی داند که چه می خواهم. فقط گاهی احساساتی زیبا و بیان نکردنی به زبان دل جاری می شود که آرزوی نگاشتن اش را دارم. مثل حس یک صبح با طراوت بی دغدغه ی زنگ ساعت و هیاهوی خیابان . و یا مثل حس لمس یک تن برهنه داغ در دل تاریکی شب . و یا حس یک ساحل آرام با نور ماه بر فراز آب های راکد تیره و لمس مرطوب شرجی با پوست و تماس چسبناک پیراهن و اندام...
آه که چقدر سخت شده قلم بر کاغذ کشیدن ، قلم بر کاغذ رقصاندن ، چرخاندن ، پس کشیدن.
آه که چقدر دور از ذهن است حس کردن ، با احساس بودن. و چقدر لجن آلود شده این روح ، این فکر ، این تن.
در پس تلاش های بیهوده ی روزمرگی ؛ تنها جرمی از پول بر سطح آیینه ی زندگی باقیمانده و دیگر...
آه که چقدر انسان در خسران است آه...!

اسفند ماه 83. بندرعباس

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

- چراغ قوه دوصفر

جوانک ظاهر مرتبی داشت-از همانها که دخترهای دبیرستانی و تازه دانشجو را به خود جذب می کند-هدفون توی گوشش بود و سرش را با ریتم موسیقی که از موزیک پلیرش پخش می شد تکان می داد. یک گوشی از همین چراغ قوه دو صفر ها در دست داشت و تند تند - مثل هم سن و سالانش- اس ام اس تایپ می کرد و گاهی لبخند شیطنت آمیزی روی لب می آورد. 
صف به کندی پیش می رفت و تقریبن همه بجز همین جوانک کلافه بودند و نگاهشان به دست های شاطر بود که چطور نان های داخل تنور را جابجا می کرد و هر از گاهی ریگ های تنور را با آن پاروی سنگین چوبی صاف می کرد و به ندرت چندتایی نان از تنور در می آورد و روی پیشخوان مغازه می انداخت.مشتری ها هم تند تند سنگهای داغ را جدا می کردند و از روی نوبت ، نان داغ را همانطور قدی در دست می گرفتند و از نانوایی می زدند بیرون.
نوبت جوانک شد و هنوز داشت اس ام اس بازی می کرد.همچین که شاطر سه تا نان از نیمه راه تنور پرت کرد سمت پیشخوان سریع چند تا ضربه به سنگهای روی نان ها زد و آنها را برداشت و به سمت پیرزنی که سنگینی بار زمان پشتش را خمیده کرده بود و ته صف ، پشت سر 10-11 نفر مرد و زن ایستاده بود رفت و گفت :
- مادر چندتا می خوای؟
پیرزن گفت: مادرجون دستت درد نکنه. نوبتم میشه می گیرم.
جوانک نانها را به دست پیرزن داد و رفت ته صف ایستاد. مرد میانسالی که نوبتش شده بود جوانک را صدا زد و سه تا از نانهایی که تازه از تنور در آمده بود به جوانک داد و گفت:
-آدم که جوونمردی می کنه نباید ته صف وایسه!
جوانک نگاهی به صف انداخت و وقتی لبخند رضایت مردم را دید ، خجالت زده نانها را گرفت و رفت.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

- بیشرمانه

هوای بهاری اگر برای هر کاری مناسب باشد ولی به درد دو نفر نمی خورد. اول نفر ؛ آدمی که کف کرده باشد ، چرا که با دیدن رویش گیاهان و باز شدن گلها فیلش ویزای هندوستان می گیرد و گرده افشانی درخت ها و گل ها هم که هر تنابنده ای را آبستن می کند و مست و در این هاگیرواگیر آن بدبختی که کف کرده باشد احتمالن دعای لیل و نهارش رهایی از کف و یا گرفتار شدن به تیر غیب است.
و اما دیگر کسی که هوای بهاری برایش مناسب نیست آن بد بختی ست که می خواهد پرواز کند. ابرهای این فصل مثل جن بوداده ناگهان پیدا می شوند و همانطور که زمین را به هم می ریزند و در 5 دقیقه تلافی خشک سالی دو ساله را در می آورند، به آسمان هم  می رینند و باعث می شوند که این هواپیمای زبان بسته کله ملق بزند و منم که حسسسساااااس س س س !
خلاصه که این ماموریت های من هم گویا هیچ پایانی ندارد.  برخوردهای پایان سال کارفرما و گیرهای ورژن 91 مدیران خودی کمی دلخورم کرده و اگر یک پیشنهاد  نیمچه  اوکازیون هم بشود عطایشان را به لقایشان می بخشم  و می روم ولی حالا که حتی یک پیشنهاد بیشرمانه ( بقول عین اله {باقرزادَه}) هم ندارم و باید سرجایم بنشینم...

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

- دلیل رضایت


گویا دلیل رضایتمندی آقایان از دور جدید مذاکرات 1+5 همین پوشش سینه خانم اشتون است وگرنه  بعید است توافقات رضایتمند باشد. چرا که آنموقع که ایران برای توقف غنی سازی امتیاز هایی همچون سرویس های بیشتر از آژانس و سهم بیشتر در سیاستگذاری عراق و ورود به تجارت جهانی و... را گرفت که آقایان نتیجه مذاکرات را خفت بار می دانستند . اینبار که داریم نفت و امنیت و جزایر و کل آبروی منطقه ای وجهانی را می دهیم وتوقف را قبول می کنیم که قطعن مذاکرات نباید رضایتبخش باشد.یک جورایی مرحوم ایرج میرزا در این شعر معروف به این بی خردی ، خوب اشاره میکند:
در سر در کاروانسرایی                          تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمائم این خبر را                          از مُخبر صادقی شنیدند
گفتند که: ”واشریعتا, خلق                        روی زن بی حجاب دیدند“.
آسیمه سر از درون مسجد                        تا سر در آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق                    می رفت, که مؤمنان رسیدند
این آب آورد, آن یکی خاک                      یک پیچه ز گل بر او بریدند
ناموس به باد رفته یی را                        با یک دو سه مشت گل خریدند
چون شرع نَبی از این خطر جَست            رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی                   چون شیر درنده می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را                       پاچین عفاف می دریدند
لبهای قشنگ خوشگلش را                      مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر                          در بحر گناه می تپیدند
درهای بهشت بسته می شد                     مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا                         یکباره به صور می دمیدند
طیر از وَکرات و وحش از حَجر              انجم ز سپهر می رمیدند
این است که پیش خالق و خلق                  طلاب علوم رو سفیدند
با این علما هنوز مردم                           از رونق مُلک ناامیدند

ـ وَکرات: جمع وَکره به معنی آشیانه پرنده
ـ حَجر: تپه. به کنایه محل زندگی حیوانات وحشی


پ.ن : با تشکر از ایرج میرزا (!) و سایت 1doost.com 

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

- قوزمیت

از آن روزی که دوستان به کیفیت نوشته های من گیر دادند تصمیم گرفتم دیگر سیاسی - اجتماعی ننویسم ولی  مگر می گذارند. لذا پاراف وار نگاهی به روزنامه ها و اخبار میکنم و از دوستان عزیز هم عذر خواهی بابت این نوع نوشتار.( بالاخره وبلاگ زدیم خودمونو خالی کنیم. همش که سلیقه شما نمیشه!!!)
اول اینکه : در پاسخ به گفته های ابوالقاسم طالبی و فراستی باید بگم که قبلن هم خس و خاشاک و بزغاله و ... از این دست زیاد به ما گفتند ولی روسیاهی اش به زغال ماند. پس بدانید که قوزمیت و جک و جونور هم خودتانید و جنبش سبز یکی از زیباترین و هوشمندانه ترین جنبش های اجتماعی بود که به مسالمت آمیز ترین و مودبانه ترین و متمدنانه ترین نحو ممکن ابراز خواسته کرد و متاسفانه با مشت آهنین مواجه و تبدیل به آتش زیر خاکستر شد و خدا میداند اینبار که شعله بگیرد تا کجا را بسوزاند. 
دوم اینکه : امروز بعد از یک آبروریزی بین المللی مجبور شدیم برویم استانبول و سر میز سرو جام زهر بنشینیم . حالا این با آقایان است که یا جام زهر را بنوشیم  و مثل بسیاری از مردم دنیا  راحت و بی استرس زندگی کنیم یا رد کنیم و مملکت و ملت را به گا بدهیم.
سوم اینکه : گاهی یک اشتباه از طرف یک آدم مغرور باعث هلاکت خود و اطرافیانش می شود.نمونه آن  قدرت دادن به امثال ا.ن و  مرتضوی که حالا هردوتایشان مثل استخوان توی گلو گیر کرده اند و نه می شود قورت داد و نه میتوان توف کرد.(البته میتوان توف کرد ولی مستلزم نداشتن غرور بی جاست!)
چهارم اینکه : اگه روسیه کثیف و چین نکبت و البته ایران (منظور حکومت ایران است!) بذارن ، مردم  سوریه هم دارن عاقبت بخیر میشن . برای نجاتشون از دست دیکتاتور دعا میکنیم.

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

- وازوفسکی

اتاق خواب ما دو کمد دیواری دارد. یکی کنار میز توالت و یکی دقیقا سمت پایین تخت.دیروز عصری ظاهرن همسر بانو خرت و پرت های کمد پایین دستی را بیرون ریخته بود و نرسیده بود که جمع کند. آخر شب که رفتم بخوابم ، در همان نور کمی که از زیر در می تابید؛ دیدم که در کمد مثل دهان مرده نیمه باز است.سعی کردم ببندم دیدم (بقول رشتیه)کار یک شب و یک نفر نیست !
منصرف شدم و رفتم که بخوابم ولی درِ نیمه باز بدجوری دهن کجی میکرد.چشمانم را بستم و زدم به بیخیالی ولی ناگهان یاد درهای کارتون " کمپانی هیولاها" افتادم.زیر زیرکی کمد را پاییدم. خبری نبود. دوباره چشم هایم را بستم. یادم آمد که هیولاها برای انرژی به جیغ بچه ها نیاز دارند.(منو سنه نن!)
- نکنه کودک درون هم به دردشون بخوره...
پا شدم و توی کمد را گشتم. نه خبری از "سالیوان" بود و نه از "رَندال".دوباره به تخت برگشتم.چشمهایم را که می بستم قیافه "وازوفسکی" جلو چشمهایم ظاهر می شد. غلتی زدم و از فرمول گوسفند استفاده کردم ولی فایده ای نداشت.شب غریبی بود.گربه های کوچه هم حضور رندال را احساس کرده بودند و بیقراری می کردند.کم کم چشم هایم گرم شد.نوبت پادشاه دوم که شد از صدای بلندی بیدار شدم.نکند هیولاها آمده اند. چشمهایم را باز کردم.در کمد همان جور نیمه باز بود.خبری نبود.
برخاستم و همه جا را چک کردم. سبد رخت چرکهای توی حمام از جای خودش افتاده بود وکف حمام  ولو شده بود.برگشتن به تخت همان و برگشتن قیافه یک چشمی وازوفسکی همان! خدایا امشب را سر سلامت به صبح برسانم قول میدهم دیگر کارتون نبینم.آمین!

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

- عیدانه


چند هفته گذشته ( هفته های پایانی و آغازین سال) آنقدر شلوغ و آشفته بود که اگر می خواستم بنویسم روزی 3-4 پست با موضوعاتی کاملن متفاوت می شد ولی به دلیل همان آشفتگی ها و البته دور بودن از اینترنت ( به دلیل سفر) سکوت پیشه کردم و بیشتر تماشاچی بودم و حال پس از گذشت چند هفته این اولین پست سال جدید را می نویسم.
سال91 در حالی برای من تحویل شد که همچنان در شیراز بودم و ترجیح دادم اجبارهای کاری را به فرصتی تبدیل کرده و اینبار از منظری دیگر شیراز را ببینم : لحظه تحویل سال را با خواجه شیراز و در باغ حافظیه بودم و چه بسیار بودند ایرانیانی که با وجود محدودیت های پلیس و فشار جمعیت و نبود حتی بلندگویی که لحظه تحویل سال را اعلام کند ، خود را به سختی به پله های اطراف بقعه مقبره حافظ  رساندند و با زمزمه اشعارش و سرود ای ایران و یار دبستانی ( بجای الفاظ عربی) سال را تحویل کردند و البته جوانانی که برای شاد شدن جمع ترانه " خونه ی مادر بزرگه " را هم می خواندند (!) و خانواده هایی که سفره هفت سین شان را در گوشه ای از حافظیه گستردند و صفایی شاعرانه کردند.
سپس برای عرض تبریک به خانه بزرگتر رندان و شعرای شیراز ، سعدی شیرین سخن رفتیم و از شیرینی سرای کلامش کاممان را شیرین کردیم و در راه بازگشت سری به عزلتکده با صفای خواجوی کرمانی زدیم. طرفهای عصر ارگ کریمخان میزبانمان بود و باغ زیبای ارگ و اتاقهای اُرُسی خوش رنگ و نقش و برج و باروی با شکوهش.

فردا صبح برای عید دیدنی به دیدار کهن ترین پدر این خاک و شناسنامه هر ایرانی رفتیم و از دیدارش خوشحال و از دیدن حال و روزش ناراحت شدیم. کوروش کبیر ، سند ایرانیت ما ؛ با تمام زخمهای تاریخی و تازیانه های دست طبیعت و مردمان ناپاک در بیابانی غریب و در زمینی خاکی سر برافراشته و همچنان محکم و و استوار میزبان میلیونها ایرانی بود که بدون تبلیغ و ساندیس و دعوت وطمع نذر و نیاز و... به دیدارش می شتافتند.

دیگر روز، به دیدار مقبره خشایارشاه و داریوش بزرگ  و طواف گرد کعبه زرتشت در نقش رستم رفتیم و در جای جای کاخ پارسه - که بسیار شلوغ بود - قدم زدیم  و حسرت خوردیم بر گنجینه ای چنین زیبا که حتی به اندازه یک امامزاده در روستاهای دوردست کوه های آذربایجان از آن نگهداری نمی شود (و حتی تخریب هم می شود) - آه از این برگ های اصلی شناسنامه ایرانی ما که در حال پوسیدن است، آه.

روز دیگری برای انبساط خاطر و گذران شنبه اول سال ، "بهشت گمشده " را برگزیدیم و به راستی بهشتی در آنگوشه از سرزمین فارس مخفی شده است و تا نروی و نرسی و در آن کودکانه نگردی عظمت و زیبایی بهشت گونه آن را نمی توانی تصور کنی که هر آنچه بگویم عرض خود برده ام و زحمت شمایان زیادت کرده ام. و سرزمین فارس بسان تقویمی چهارفصل در یک روز من را مبهوت خود کرد؛ دشتهای کازرون و بیشاپور گرم و سرسبز ، کوه های سپیدان سرد و پر برف ، رودهای بسیار ، جاری و خنک ، جنگل های بلوط در حال جوانه زدن و مو زارهای انبوه بیضاء آماده سبز شدن و درختان ؛ پرشکوفه و من مست مست از این آفتاب و این بهار و این خاک و بسیار شنیدم  از مردمانی که همچون من بیننده این مناظر بودند و حسرت این می خوردند که این خاک زر خیز چنین ویران و افسوس و افسوس و افسوس و امید به آینده ای روشن برای پارس و پارسی و پارسیان...