۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

- حول

چهارشنبه سوری ست. شب عید است. ساعت از 9 گذشته و خیابانها خلوت تر از همیشه. تک و توک هنوز دستفروشانی هستند که بر سر بساطشان بازار گرمی می کنند. پیاده روها و خیابان پر از تکه های کاغذ و نایلون و پوکه های ترقه و فش فشه. ماشینهای عبوری- مملو ازجوانهای سرخوش- با صدای دوپس دوپس نزدیک و دور می شوند. آسمان شهر پر از فانوس های پرنده. 
مرد اما غمی حسرت ناک در چهره دارد. موتورش را کنار خیابان روی جک گذاشته و سعی می کند باقیمانده ی میوه هایی که پاکتش از ترک موتور افتاده و بر سطح خیابان پراکنده شده و بیشترشان زیر چرخ ماشینهای عبوری له شده را جمع کند. نه روی دست خالی به خانه رفتن را دارد و نه پول خرید دوباره. زانوهایش سست می شوند و کنار خیابان سر را میان دو دست می گیرد. از اطراف صدای خنده و آتش بازی و جشن به گوش می رسد.

هیچ نظری موجود نیست: