۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

- عروسی سلطنتی مادر بزرگ

خودتو مسخره کردی یا از زور بی برنامگی نشستی داری این زوزه کشیدن ها رو نیگاه می کنی؟ آخه ننه گیرم که پسر شاه، اصلن خود شاه، وختی لخت بود باید گفت. مثلن همین داداش عروس. یکی توی اون مملکت گل و گشاد پیدا نشد بهش بگه یک دست لباس آدم وار بپوشه؟ کرواتش قرمزه، یقه ش آبی ، پیرهن سفید ، جیلیقه کرمی ، کت مشکی.خب  آقاجونت صُب تا صب که می خواست بره دم حجره از این مرتب تر بود. یا همون دوماد. با اون کت قرمزش.والا توی دهات ما دومادا خوش لباس ترن تا این شازده که خیر سرش می خواد شاه بشه. از همه بدتر اون ننه جونش . مسخره کردن خودشونو. پاشو مادر ، بزن پی ام سی دلمون گرفت از این عروسی.رفتم خونه خاله دلمُ وایه خاله چُسید دلمُ گرفت.
 یه سینی میدادن دست خودم ننه همچین براشون مجلسو گرم می کردم که یاد بگیرن چجوری عروسی بگیرن. تو خسته نمی شی از ظهر نشستی داری این مصیبت خونی هارو تماشا می کنی. والا ننه  ، آسید باقر خودمون منبراش با صفا تر از این عروسیه. درسته که آخرش اشک آدمو در میاره ولی لابلای حرفاش چارتا حکایت و مسئله می گه آدم دلش وا میشه. پاشو ننه. پاشو!

- قاب روز مّرگی

پنجره را باز مي کنم :
                         آسمان، آبي
                                      چند لکه ابر
کوه هايي  که از پس انبوه درختان برف هايشان را به نمايش مي گذارند
                                                                                 چندين ساختمان
                                                                                                     و...
اين است قاب پنجره روزهاي کسالت بارم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

- شیرینی

تازه چشم هايم گرم شده بود که مهماندار ميز جلو صندلي ام را باز کرد و بسته پذيرايي را گذاشت و رفت.بسته را که باز کردم يک عدد ميوه، کيک، و يک شيريني کنجدي با آب ميوه بود.شيريني کنجدي را دوست دارم.خوشمزه بود.جعبه آن را زير و رو کردم که مشخصاتش را يخوانم. پشتش نوشته بود:  هيچ چيز به شيريني  با هم بودن نيست.
ياد پارسال افتاد و با هم بودنهايمان. آن لحظاتي که مي دانستيم همدليم. گرما و سرما فرقي نمي کرد.پير و جوان. زن و مرد.کارمند و دانشجو و کاسب و بيکار، همه با هم بوديم. و اين شيرين بود  و هنوز که گاه عکسهاي آنروزها را در تلوزيون يا اينترنت مي بينم حسرت يک دم باهم بودن را مي خورم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

- خسته از تکرار

دیرگاهیست
             که در قاب لبانم
مرغک یک سخن تازه
                            پر خود را
                                         نگشود
و دهانم چون مرداب
           گند تکرار کلامم را
                                  متصاعد می کرد.
و هنوز هم ...

                                             78/6/2- خاک مادری

پ.ن : این هم از کارهای قدیمیه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

- مادر بزرگ پر چونه

- حالا که دعواشون شده من وتو رو سَننه. بذار خوب بزنن سرو کله همديگه رو عَني کنن. اصلن بذار اونقدر به هم برينن تا جفتشون يک گپُه گهُ بشَن. بذار ظاهر و باطن شون يکي بشه. مگه شما غير اين مي خواستي ننه؟ ما که ته دلمون راضيه. حکمن کار خداست.از قديم گفتن چوب خدا ,، صدا نداره . وختي اون بخواد چُنون مي زنه که نفهمي از کي  خوردي و کجا بايد در بري. وختي اون بخواد چنون تو کاسه ت ميذاره ننه ، که رَبّ و رُبتو ياد کني.
 از ما که گذشت ولي تو جووني ننه. نذار عمرت مثل ما هدر بره. ما از وختي چش وا کرديم همين چارکلمه خرافه رو به اسم خدا و پيغومبر ورد زبونمون کردن و دلمون خوش بود که عمري مثل قاطر کار کنيم و مثل خر خِفت بکشيم و آخر عمري يک سفر زيارت بريم و تموم خاله شلخته بازي ها رو با آب توبه بشوريم و وخت بر گشتن بشيم حاجيه و مشتي و کبلاي و بيشينيم يک گوشه ورد عربي بوخونيم و منتظر ملک الموت باشيم. زمون ما که کومپولوتر و تلفيزيون نبود که بفهميم دنيا دَسّ کيه؟ کل  دنياي ما از سر گذر دروازه بود تا بازارچه. ننه ؛ اون زمونا يک قرون که ميدادي زمبيلتو پر ميوه و سبزي می کردن که تا برسي خونه از کت و کول مي افتادي.
يادش بخير اون خدا بيامرز وختي اومد خاطرخواهي  من به آقام مي گفت ده تومن و 7 قرون از حجره بازارش جمع کرده و دخترشون- که من باشم- کافيه لب تر کنه تا ملک بغل خونه خان و باغچه زير دست باغ رييس نظميه رو به نومم کنه. کجايي حاجي که ببيني ده تومني که باهاش به آقام فخر مي فروختي از يه عباسي دوره احمد شاهي هم مفت تر شده؟ ننه کدوم مملکتي ديده بودي يا شنيده بودي که پولش ، توی خود مملکتش نباشه. توي ضرب خونه نباشه. ننه مگه غير اينه که پول ما ريال و تومنه؟ اصلن امروز از طرف من وکيل. برو يک ريالي و يک تومني که خير سرمون واحد پوله برام بيار و موشتولوق يک هزاري بسون!
نه ديگه ننه. ما ديگه آدم اين دور و زمون نيستيم. عزراييل يادش رفت مارو به وختش ببره ، حالا هم که ديگه کرايه نمي کنه بياد سر
وختمون. گذاشته خودمون يک زمون که خسته شديم همين جوري گور بگور شيم. آره ننه منو ببين و عبرت بيگير.
همین ستاره خانوم مادر عباس آقا رو مي بيني؟ يک زموني به کونش مي گفت دنبالم نيا بو ميدي. حالا پسرش و نوه هاش قصابي زدن و ميليون ميليون پول از دست مردم مي سّونن. باباي همين عباس يه زير پله تو راسته بازار داشت قد کون خروس. صُب تا صُب يه لاشه بُز دم درش آويزون مي کرد و تا شوم به هر جون کندني بود تيکه و پاره مي کرد و بيخ ريش ملت بند ميکرد. همچي که افتاد و مُرد ، پسرش که کار ديگه اي بلد نبود و از طرفي کسر شأن ش ميشد لاشه خري بکنه افتاد توی دلالي گوشت. اوايل با موتور سه پاچي گوشت پخش مي کرد کم کم وانت خريد و يواش يواش کار و بارش گرفت. اما ستاره خانوم هنوز روش نمي شد بگه عباس کسبش چيه. اشرف خانوم زن عباس آقا هم اولش به هواي دوزار پول  عباس زنش شد. کم کم که عباس کارش گرفت و بیليطش بُرد همَشون شدن خانوم و خانزاده . 
تا قبلش نيگاهشون به دست ما و باقي زناي کوچه بود.توف به ناموست روزگار!دیرو پَیروزا می گفتن نوه ش رفته خواستگاری دختر یکی مثل خودشون. سه هزارتا سکه و کلی ملک و املاک. انگاری خر ریده.نه که فک کنی اینجور آدم کم َن. نه. مخصوصن توی این دور و زمونه هر کی حاضر بشه شرفِشو با پول بفروشه زود مایه دار می شه.مگه همین پارسال نبود اوتوبوس می بردن دهات جوونا رو میاوردن به هوای روزی دیویست هزار تومن مینداختن به جون جوونای مردم؟
ای بابا ننه.حرف خودمونو بزنیم.گور بابای نکبتشون.تو کی میخوای زن بیگیری؟من قد تو بودم ، خان عموتو و با دو  تا عمه هات از سرو کولم بالا می رفتن. تو هنوز دنبال این دخترای بی کس و کار عمرتو هدر میدی؟ ننه اینا بَرا  تو زن ِ زندگی نمیشن. سه تا شون روی هم قاعده یه مرغ گوشت به رونشون نیست.زن باید تنیّت داشته باشه. بتونه بزاد. اینا مستراحم که میرن به زور قرص و دوا میرن. ریدنشون با سلام و صلواته کجا میتونن بچه بزان.از من گفتن. شاید قدیمی باشم و بی سوات ولی این چیزا به سوات و کومپولتر نیست.  
ای ی ی ی ، باز این چونه گرم شد و نفهمیدم چی وِر زدم. چاییم هم که یخ کرد. تو هم انگار خوابت برده ننه. لااقل روتو بنداز می چایی ننه. تو که بچه نیستی. کمر و پهلوت که یخ کرد پسون فردا هزار درد و مرض میگیری . مرد باید پهلوشو بپوشونه. بابا بزرگت تابستون و زمستون شال کمرش ترک نمی شد. حموم به حموم باز میکرد. باقی  مواقع قرص و محکم می بست. ماشالا تا روز آخر هم مثل شیر بالا سر ما بود.یادت بخیر حاجی. یادت بخیر...

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

- عصر بهاری

تا ساعت 7 توی شرکت بودم و سرم توی کار خودم بود. وقتی به خود آمدم دیدم همه رفتند. کارها را جمع و جور کردم وزدم بیرون. آفتاب داشت غروب می کرد و همه جا خلوت شده بود و خنک. سینه کش خیابان را گرفتم و آرام در حال بالا آمدن بودم. حدودن هر روز 20 دقیقه پیاده روی در سر بالایی دارم تا به سر بزرگراه برسم و با تاکسی به خانه بروم. صبح ها این مسیر چون در شیب تند است 10 دقیقه هم طول نمی کشد.سرم توی لاک خودم بود. تلفنم زنگ زد. رییس ساختمان بود. گپی زدیم و قطع کردم. کمی جلو تر اتوموبیلی آرام کرد و ایستاد. خیلی ها برای پرسیدن آدرس می ایستند. شاید می دانند من خوب آدرس میدهم. 
به ماشین که رسیدم دیدم راننده دارد بر و بر مرا نگاه می کند. سری تکان دادم.چیزی گفت. از پیاده رو به خیابان رفتم و گفتم بفرمایید. گفت: خودتی؟ نگاهش کردم و شناختم.گفتم : اگه تو خودتی منم خودمم. هر دو دستپاچه شده بودیم. در ماشین قفل بود . من دستگیره را می کشیدم که سوار شوم و او می کشید که پیاده شود و هر دو نا موفق. به خود آمدم و گفتم درو باز کن. باز کرد. سوار شدم و همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. مثل همان آخرین پارتی که هر دوی ما سرخوش بودیم و نمی دانم کدام یک از بچه ها عکسی در حال بوسیدن از ما دونفر گرفته بود که گویا سبیل هایمان در هم فرو رفته بود(اهَ چنِدش). کمی موهایش جو گندمی شده بود ولی همچنان صورت بشاش و تپلی داشت. با تعجب گفتم: منو شناختی یا دنبال آدرس می گردی. گفت: چون سر پیچ بود سرعتم رو کم کردم یک آن نیم رخ ت رو دیدم و گفتم خودتی.گوشه ای پارک کرد و گفتیم و گفتیم و گفتیم. معلوم شد او 8 سال است در خیابان بیست و یکم کار می کند و من 9 سال است در خیابان بیست و هفتم و حالا که حساب میکنم سیزده سال است همدیگر را ندیده ایم. چه زود گذشت. انگار همین دیشب بود که آخرین پارتی بچه های ورودی 72 را گرفتیم و عکس های یادگاری و آدرس و ناگهان طوفانی آمد و همه آن روزها را با خود برد و در چشم بر هم زدنی 13 سال گذشت. به ساعت نگاه کردم نزدیک 8 بود. شماره ای رد و بدل کردیم و از هم جدا شدیم به امید دیدارهای بیشتر و زودتر. ولی انگار مثل خیلی چیزها که تغییر نکرده رضا آغ فنَر( اسمی که دوستان صدایش می زدند) هم تغییری نکرده بود.

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

- تاکسی خطی

کلاهش را روي سرش جا بجا کرد و دود سيگارش را با فشار بيرون داد و گفت:
دور و زمونه بدي شده.صبح رفتم روغن  ابو طياره رو عوض کردم ، يارو با خرت و پرتاش بيست و پنج تومن واسم بريد.مگه ما ازصبح تا شوم چقد از دس مسافر مي گيريم؟ ديشب رفتم بنزين زدم الان باکم نصفه ست.
 راننده تاکسي که مسافرش تکميل شده بود ته سيگارش  را خاموش کرد و سوار شد و مثل اينکه برايش مهم نبود کسي گوش ميدهد يا نه اينطور ادامه داد:
پمپ بنزين که ديگه شده قتل وگاه. آدم نزديکش ميرسه مو به تنش سيخ ميشه. پول خون باباشونو مي گيرين. پدر سگا ليتري هفصد کمه ، تازه توش دزدي هم مي کنن. همين آخر هفته اي اگه حواسمو جم نکرده بودم يارو بيس تومن تپونده بود. بي شرف درجه روي دستگاه 45 ليتر نشون ميداد ولي هنوز اين زبون بسته پر نشده بود. اولش نفهميدم و سوار شدم و يهو که نگام به آمپر بنزين افتاد و ديدم نصفه رو نشون ميده شک کردم.
مسافر اول سر چهار راه پشت چراغ قرمز پياده شد. راننده هنوز داشت سخنراني ميکرد:
اولش گفتم بيخود تهمت نزنم شايد آمپر خرابه واسه همين چار ليتري رو از صندوق در آوردم و گفتم داداش اينم پر کنيم. يارو فهميد . گفت اينجا نميشه. ظرفي ميخواي اون يکي پمپ. گفتم من از اينجا ميخوام . درد سرت ندم. دس به يقه شديم و همونجا ظرفو پر کردم و تازه معلوم شد پمپ شون سرک داره. نصف نصف دزدي مي کرد. زنگ زدم پليس ولي کسي نيومد. يک ماه پيش  ، پسره داشت نصف شب رو ديوار کوچه شعار مي نوشت سه سوت اومدن گرفتنش ولي دزدي تو روز روشن رو کاري ندارن. حکمن يه چي گيرشون مياد!
مسافر دوم که پياده شد سکه 500توماني داد. راننده نگاهي به سکه انداخت و با تمسخر گفت: اينم خارش گاييده شد! يادت بخير ناصرالدين شاه. يک زموني همين سکه خراج يک سال مملکتت بود. حالا شده پول خرد!
راه که افتاد مثل اينکه کسي سوالي پرسيده باشد گفت:
آخه اين خيابون لامصب  همچين سربالايي داره که با گاز و گوزم نميشه رفت. تازه همونم شده کپسولي خدا تومن. از ساعت 5 صبح بايد بري تو صف , کلي فحش خار مادر بدي و بشنوفي تا نوبتت بشه. همچين که افتادي توي خيابون  دو دور بالا پايين کردي سه تا چراغش خاموش ميشه و بايد بري رو بنزين. سينه کش که نميره. سر پاييني هم که ميره ميزنه مادر موتورو صفا ميده.به قول عباس آقا حکايت خوردن نون پنيره. با خرج دلدرد و دلضعفه و دکتر و آمپولش که حساب کني از چلو کباب سلطاني هتل هيلتونم گرونتر مي افته.
حالا ديگر به آخر خط رسيده بود ودو نفر مسافر باقيمانده را بايد پياده مي کرد.ماشين را پارک کرد و زير سايه درخت گوشه خيابان از بطري داخل صندوق عقب کمي آب خورد و صدايش را صاف کرد و داد زد:سعااادت!ميدون کااااج!

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

- شبی در طوفان

مدتي قبل قول دادم که دفتر قديمي را پيدا کنم و هر از گاهي از نوشته هاي قديمي چيزي کپي کنم. به ياد روزهايي که براي خودم بسيار دست نيافتني ست. لابلاي اوراق بجامانده از آن دوران برگي يافتم که ياد آور شبي بود خاطره انگيز:
روزي از روزهاي زمستانی دوران دانشجويي( دقيقش را بخواهيد 76/10/2 ) با رفقا تصميم گرفتيم که روز و شبي را بجاي خوابگاه دانشجويي در جنگل مجاور دانشگاه سر کنيم. شب هنگام آسمان ابري شد و باد شديدي وزيدن گرفت و طوفاني به همراه باران , تمام عيش ما را مکدر کرد. به ناچار به کلبه خرابه اي در دامنه کوه , که فقط سقف داشت پناه برديم و براي کمتر شدن شدت طوفان ,ملافه اي که همراه داشتيم به پنجره بستيم و تا صبح مثل مصيبت زدگان تايتانيک در دل طوفان به سر برديم.حاصل آن , نوشته زير است که در دل طوفان نوشتم:


صداي زوزه باد همراه با سيلي هاي پياپي اش که درياي سبز مقابل را به تلاطم انداخته است. قطره هاي پراکنده باران را هر ازچند گاهي به صورتم مي پاشد. غرش رعد هراس کوهستان را دوچندان مي کند. در نور آذرخش همه جا و همه چيز را هراسان مي بينم که همچون مادري گم کرده فرزند بي شکيبي مي کند. انبوه جرقه هاي آتش در دستان نيرومند باد سياهي شب را مي شکافند و تا آن دورها رقص کنان مي روند و در سکوت کوتاهي که گاه بين دو تازيانه باد حاکم مي شود خروش آب داخل جو نوازشگر گوش است و نهايتي است بر اين حال و هواي شبانه وحشي که براي اولين بار است آن را مي چشم.
در اين گوشه و بدور از جمع ياران , خيره در شعله هاي آتش مي نگرم و کم کم تصاويري محو که نه نورند و نه تاريکي به حرکت در مي آيند. در اين هنگامه ی باد و طوفان روحم را سکوتي سنگين در بر مي گيرد و تنم را در حالتي معلق احساس مي کنم. سايه ها رنگ مي گيرند و نزديکتر مي شوند. همهمه اي نامعلوم از آنها به گوش مي رسد. گروهي زن و مرد با چهره هاي يکسان و تنها يک نفر در آن ميان آشناست و آن خودم هستم که همچون اسيري در ميان اين غريبه هايي که با هر يک احساس آشنايي مي کنم گرفتار شده است. دست به سويم دراز مي کند و نگاهي ملتمسانه, به سويش مي دوم تا ياري اش کنم. با هر گام از من دورتر مي شود و ناگهان نور خيره کننده اي با صدايي مهيب و از آن پس سکوت از بين مي رود و باز صداي باد و طوفان.
چشم هايم را باز مي کنم. آتش رو به خاموشي گذارده. هيزمي در آن ميريزم. باد همچنان به ديوار کلبه مي کوبد و پارچه گلداري که پنجره را پوشانده هنوز آبستن طوفان است و دوستان هر يک در گوشه اي به خواب رفته اند.

- انتظار

و هنوز
آن مرد ِ تنها
- در آمد و شدی مبهم -
تکه های شش ضلعی سنگفرش پیاده رو را بی آنکه به خاطر بسپرد
                                                                      - می شمرد-
و حتی یکنفر از دور پیدا نشد تا
                                        نگاهی ...


                                                                       خوابگاه -1378

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

- Eye Contact

 به یاد بیاور آنروز سبز را
                                  - که -
در بازی ظریف دستهامان
- یک آن -
             نگاهمان
در هم آمیخت
                و دلهامان
- از درک آنچه
                   احساس
                             کرده
                                    بود -
لرزید.

                                                                          آذرماه 77


پ.ن: اینم از کارهای قدیمی نوشتم .چون این چند روزه حس نوشتن ندارم و از طرفی میخوام با ترک مقابله کنم

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

- معتاد در حال ترک وبلاگ

با هر مصيبتي هست بعد از نميدانم چند روز به زور لاي وبلاگ را باز ميکنم و چند خطي محض پوز زني مي نگارم.خودمانيم. هنوز يکسال نشده معتاد شدم. مثل همان زمانها که اگر روزي يکي دوبرگ کاغذ سياه نميکردم روزم شب نميشد. درست مثل معتادها توي دل شب وقتي همه مي خوابيدند مي نشستم و مي نوشتم و فردا صبح مي انداختم توي سطل زباله. اگر آن نوشتن ها نبود که خوابم نمي برد ( هر چند بعد از نوشتن هم خوابم نميبرد) خلاصه سالها طول کشيد تا فهميدم اگر به جاي آن همه زجر کشيدن و سر به بالش کوبيدن و قلم بر کاغذ ساييدن مثل خيلي هاي ديگه يک توپ مي خريدم و در نهايت حماقت مي افتادم دنبالش تا عرق از چهارستونم در بيايد بعدش مي توانستم مثل مرغ بخوابم. تازه شايد تقي به توقي مي خورد و استعدادي از خودم استخراج مي کردم و يهو مي شدم فوتباليست و تا قيام قيامت نونم توي روغن بود.
بگذريم. يک مشت به ظاهر تحصيلکرده خودفروش( مثل همانها که فيلم هاي آنچناني بازي ميکنند)(منظورم فيلم اخراجي ها بود. اين را محض اطلاع کساني گفتم که ممکن است فکر کرده باشند منظور من بازيگران فيلم هاي پورنو بوده است. نه, آنها سگ شان به اين اخراجي هاي خودمان شرف دارد) مي آيند و مي نشينند و از علم مهندسي کامپيوتر و شبکه استفاده مي کنند تا مسير دسترسي ما به اين وبلاگ هاي بي زبان را ببندند و نگذارند دو کلمه درد دل کنيم و ناچار وقتي با هزار زور و ضرب وارد وبلاگ شديم مجبوريم سياسي بنويسيم تا چشمشان کور شود ديگر توي بساط ما نرينند.
خلاصه از ما به توي به ظاهر گمنام نصيحت ک...ب...ک....خ....م....ک....!