۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

- دلتنگی

دلتنگی ؛ خوشه ی انگور سیاه است،
لگدکوبش کن
                 و بگذار ساعتی سربسته بماند...
مستت می کند اندوه !

(از نوشته های یک دوست )

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

- خیانت پنهان

دانستن  و فهمیدن  آنچه حسن در گزارش صد روزگی دولتش گفت چیز غریبی نبود. بقول کروبی: نَن جون منم میدونه که سفره مردم و خزانه دولت خالی شده و تورم از چند صد درصد گذشته و فساد بیداد می کنه و ...  . اما این گزارش گویای یک واقعیت غیر قابل انکار است و آن اینکه آنچه ایران را بر سر میز مزاکره و توافق با جامعه جهانی نشاند نه تدبیر حسن بود و نه مهارت جواد و نه پدر سوختگی جان ! بلکه همین خزانه ی خالی و نداشتن حقوق کارمندان و اوضاع خراب اقتصاد  آن کسی را که باید واقعیت ها را میدید بیدار کرد و یا لااقل مجبور کرد که مصلحت ملت را ببیند و ...
گاهی فکر میکنم همان کوتوله ی منفور متعفن با تمام خیانت هایی که کرد و با تمام حال بهم زنی که داشت بیش از  عقلای قوم توانست  ماجراجویی های حکومت را سرکوب کند. همیشه بچه های نا مشروع پرده از خیانتی پنهان بر میدارند !!!!

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

- عاروق و فِس فِس

صدایی شبیه عاروق و فِس فِس از کوچه می آید. با تردید پنجره را باز می کنم. یکی از همین عزاداران تازه شاش کف کرده صدای پخش ماشینش را زیاد کرده و ....
پنجره را می بندم.

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

- باران گرفتگی

پاییز است
برگ ها می ریزند
ابر آمد
دل آسمان گرفت
هوا خنک شد
عابران بارانی پوشیدند،چتر گرفتند
آسمان گریست
دل آسمان باز نشد
دل خورشید هم گرفت
خورشید هم گرفت... 

۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

- به روایت تصویر









- امید

در اولین هفته پاییز بارقه های امید در دلهای گروه زیادی از مردم جوانه زده.چون در پست قبلی تیم روحانی را به فرصت سوزی متهم کرده بودم ناچار این سطور را می نویسم که متهم به سیاه نمایی نشوم. خوشحالم که مثل خیلی ها در خانه ننشستیم و از فردای انتخابات مثل خیلی خیلی خیلی های دیگر پای رای مان ایستادیم و حتی اگر شده در حد یک لایک کردن ساده در فیس بوک هم پای این حرف ایستادیم که دروغ ، دروغ است حتی اگر قدرتمند ترین آدم ها پشتش باشند و راستی و درستی پیروز است حتی اگر سالها در زندان باشد.
تحولات سرعت زیادی گرفته اند. نمیشود چیزی گفت. باید به تماشا نشست.

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

- صفر- صفر

می خواستم در باره صحبتهای دیشب روحانی نقد مبسوطی بنویسم ولی  اول اینکه حالشو ندارم ! و دوم اینکه دیشب قبل از شروع سخنرانی خوابم برد و هنوز نتونستم تمام سخنرانی رو گوش بدم ولی از تیکه پاره هایی که از رادیو و تلوزیون و فیس بوک و سایت های خبری  دیدم یک چیزایی دستگیرم شده.
اونچه مسلمه انتظار اینکه روحانی بره نیویورک و مثل  بچه هایی که از مهد کودک میرسن خونه و خودشون رو تو بغل مامانشون میندازن ، خودشو بندازه تو بغل اوباما یک رویا پردازی کودکانه بود ولی اونهمه زمینه سازی و حرفهای دلگرم کننده ای که قبل از سفر زده میشد هم به این رفتار و این صحبت ها ربطی نداشت. برای این سخنرانی و اون رد کردن دعوت ناهار و کنسل کردن مذاکرات رودر روی  مقامات رده بالا که دیگه اختیار تام و این چرت و پرتا لازم نبود. فقط کافی بود پا میشد و میومد و همین کارا رو می کرد ملت هم می گفتند دمش گرم رییس جمهور قبلی کلی آبرومونو برد این اومد لااقل حرف حساب زد کسی هم بیخود توقع اضافی پیدا نمی کرد ولی الان بقول یکی از دوستان همه مون شدیم مثل بعد بازی 0-0 استقلال ، پرسپولیس. نه خوشحال نه ناراحت. یه نمه عصبی...!

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

- سپلشک

آدم بی جنبه وقتی چیزهایی میداند که جنبه اش را ندارد می شود حکایت من که از دیروز که قضیه را شنیده ام خواب از چشمهایم پریده. هرچند اینجا هم نیمشود تمام و کمال گفت ولی شاید بشود کمی سبک شد و کپه ی مرگ گذاشت !
حکمن می گویید باز چه خبر شده؟ نترسید. خبر سیاسی نیست. به شما هم ارتباطی ندارد ولی بالاخره خبر بد بد است دیگر ! می دانم. جانتان به لبتان رسید ! الان عرض می کنم.
پروژه ی جنوب که مدتی قبل به بی پولی خورد و تعطیل شد و هنوز درگیر شکایت و آژان کشی آن هستیم و تنها دل خوشی مان پروژه ی تهران بود که دارد روی غلطک می افتد و ... که ورق برگشت و به بد بن بستی خورد. نمی دانم غصه ی خودم را بخورم یا غصه ی آن بد بخت هایی که به هوای خانه دار شدن زندگی شان را میان گذاشته اند و هنوز هم نمی دانند چه بلایی سر پروژه شان آمده؟!
بگذریم... بقول قدیمیها وقتی می آید پشت سر هم می آید:
سپلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید...

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

دلدل

با من دوباره از خودم بگو
دستت را چنان بر شانه ام بگذار
                            تا فکر هیچ گریزی
                                          از سر کفش هایم
                                                               نگذرد.
این ترس ، این ترس ِ از گناه را
                                         از من بگیر
بگو
    دنیا چشم هایش را ببندد
                              تا لحظه ای آدمی باشم ؛ بی وحشت از خودش
صبورم کن
        - همه می دانند -
               هراس ، بوی بهانه ندارد؛
سینه ات که از تپیدن پر شود
                          ماری را می مانی ؛چنبره زده بر
                                                     حضوری رنگ پریده
                                                                با دو حدقه ی بی چشم
- چنان گرسنه  -
که با خرد شدن استخوان های خودش هم
                                                مهربان می شود
همه می دانند
تعبیر آرامش حیات ...

پ.ن : از کارهای یک دوست ناشناس

- عشق

عشق نه داستان است نه افسانه، نه یک شعر است و نه یک نثر شاعرانه . بلکه قطره ی اشکی ست رمیده و طوفانی که از دیدگان حسرت بار رنج به طوفان پاره پاره ی تنهایی مان غلطیده است.

از کارهای سال 77

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

- صدف

هوا بر خلاف تصور ، اصلن شرجی نیست. انگار نه انگار که کنار دریا- آنهم در یک ساحل جنوبی دارم قدم میزنم. ساعت حدود 2 بعد از ظهر است. آفتاب می تابد ولی نمی سوزاند.
همه جا عجیب - خلوت است. هیچکس نیست. پای برهنه بر ماسه های نرم ساحل متروک و بِکر قدم میزنم و کودکانه به  انبوه صدف های بجا مانده بر خط مَد نگاه می کنم.

 
اینها بقایای یک نرم تن یا سخت پوستی هستند که سالهاست مرده !
از یک حلزون کمترم اگر آنچه از من بجا می ماند به این زیبایی نباشد !

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

- مار و پله

از وقتی که شرکت به دلایل مالی شروع به تعدیل نیرو کرد و من هم قبل از اینکه عذرم را بخواهند زدم بیرون ، در گیر بخش جدیدی در حیطه کاری ام شده ام که شرح و بسطش نه در حوصله ی من است و نه در تحمل شما ! ولی در این بین اولین چیزی که در بازار کار این مملکت بلبشو یاد گرفتم این است که "هیچوقت کارها آنطوری که ما فکر می کنیم یک پروسه ی مشخص را طی نمی کنند." لابُد می پرسید : ای ی ی ی که وگفتی یعنی ی ی چه؟؟! عرض می کنم.
مثلا تصور کنید که اتومبیل تان خراب است و می خواهید آن را درست کنید. با مکانیک تان تماس می گیرید ، مشکل را می گویید ، وقت می گیرید ، در زمان موعود اتومبیل را به تعمیرگاه می برید ، منتظر می شوید تا تعمیر تمام شود ، هزینه را می دهید  و اتومبیل سالم را تحویل می گیرید. ولی در مملکت گل و بلبل خودمان برای انجام کارهای اداری هیچوقت نمی توانید چنین پروسه ی شسته - رُفته ای را پیدا کنید. البته تعریف گردش کار به همین تر تمیزی که عرض کردم هست ولی یک قانون در کارهای اداری ایران حاکم است که شرایط را کمی عوض می کند "قانون مار و پله " .
اینجوری مثل بُز نگاه نکنید ! توضیح میدهم. تصور کنید میخواهید برای انجام پروژه ای رتبه پیمانکاری بگیرید یا مثلا برای ساخت خانه ای پروانه ساختمانی بگیرید. پروسه ی کار و لیست مدارک مورد نیاز روی یک برگه ی A5 هم جا می شود . روز اول هم که از طرف می پرسی مگر هرکدام این مراحل چند روز طول می کشد با تمسخر پاسخ می دهند : یک امضاء ست فوقش هر کدوم یک روز !
توی دلتان یک ضریب 3 هم به کار می دهید و می بینید که فوقش یک ماهه انجام می شود ولی زهی خیال باطل ! قانون مار و پله را فراموش کرده اید. روز اول با خوشحالی یک یا دو مرحله را پشت سر می گذارید و روی برگه ی راهنما مراحل کار را خط می زنید : یعنی که انجام شد. اما ناگهان از روز دوم - سوم بازی شروع می شود.درست همان موقعی که فکر می کنید از یک خوان عبور کرده اید ناگهان مار نیشتان می زند و دوباره بر می گردید سر خانه ی اول. البته گاهی هم ممکن است با رشوه یا پارتی نردبانی پیدا کنید و میانبر بزنید و پله را بالا بروید ولی در خانه های روبرو مارهای سفاک و زبان نفهمی لانه کرده اند که یک نیش شان شما را از زندگی سیر می کند چه برسد به امید به انجام کار.
خلاصه که شش ماه طول کشید تا یاد بگیرم که در بازی مار و پله ی بروکراسی اداری ، هیچوقت نه افسرده شوم و نه الکی خوش. فقط بازی کنم و ادامه بدهم تا بالاخره یک روزی به خانه ی آخر برسم...
 

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

- بای بای

هشت سال پیش ، پروژه ی بندر تازه به اتمام رسیده بود و  قرار بود در یک شرکت خارجی - در همان حوالی - مشغول بکار شوم. همزمان انتخابات بود و من هم آخر دنیا و بی خبر از همه چیز. تنها چیزی که می دانستم نفرت از برگشتن به هشت سال قبل و تجربه ی دوباره اکبر شاه بود تا اینکه به دور دوم کشید و آن کوتوله ی نفرت انگیز مقابل هاشمی قرار گرفت. پشتم لرزید. در همان فرصت کم تلاش زیادی کردم تا دوستان بندری را متمایل به هاشمی کنم . هنوز مملکت چنین کودک حرامزاده ای را تجربه نکرده بود که بخواهم مثالی بزنم ولی ته دلم گواهی میداد که صد رحمت به هاشمی و تمام حرف و سخن ها. اما کمتر کسی متقاعد می شد.
روزها به سرعت گذشت و شد آنچه نباید می شد و اولین ضربه را در بین دوستان من خوردم. مدیر سایت آن شرکت خارجی ، فردای رای آوردن محمود ، یک بلیط یکسره به کشورش گرفت و دیگر بر نگشت و پروژه ای که می توانست کشور را در زمینه تولید یکی از اصلی ترین فلزات به یک صادر کننده بزرگ تبدیل کند، به کل تعطیل شد و من بیکار شدم. قدم نحسش از همان ابتدا کار و کاسبی ما را خواباند و این تا همین امروز ادامه داشته است.
فردا دیگر او نیست و همین یعنی آسمان رنگ دیگری خواهد داشت برای من و برای ما که نان از آبادنی این دیار می خوریم.  می دانستیم که ماندنی نیست ولی همین امروز هم از یک چیز نگرانیم. نکند چون او دیگرانی  بعد از چهار سال بیایند و چهره ی وقاحت را در مقابل محمود رو سفید بکنند. فکری باید کرد.  اینان حتی دست ولی نعمت خود را گاز گرفتند. نباید از کنار جریان وقیحه به آسانی گذشت. باید چنان بدرقه شان کرد که دیگر جرات بازگشت نداشته باشند. باید در کوچه و خیابان هُو شان کرد و زباله بر سرشان ریخت تا برای دیگرانی که می خواهند بر سفره ملت بنشینند و وقیحانه دزدی کنند و دروغ بگویند درس عبرتی بشود.  باید ...

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

- بگو مگوی عاشقانه

شاید عاشقانه های زیادی به شعر در آمده باشند و از آن میان تعدادی به موسیقی آمیخته شده باشند و تصنیفی یا ترانه ای یا دکلمه ای عشق آلود خلق کرده باشند که به زیبایی زبر لبها زمزمه شوند ولی معدودی از آنها توانسته اند حس نزدیکی به قلبم را در من ایجاد کنند. از این میان تصنیف "بگو بگو" از کارهای محسن نامجو عجیب به روح من نزدیک است. این تصنیف را نامجو بر اساس شعری که معشوقش" آرزو خسروی" سروده بود ساخته و به زیبایی هرچه تمامتر اجرا کرده است. بسیار دوست می دارم... :
بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت کنم ز گریه جویم و دل را
بگو بگو
که شکارت کنم بگو
که شکارت کنم به غمزه مویم و آه
ببین ببین
که فغانت کنم ببین
که فغانت کنم ز خنده چینم و لب را
ببین ببین
که نشان‌ت کنم ببین
که نشان‌ت کنم ز فتنه کین‌م و آه
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
بیا بیا
که نگارت شوم بیا
که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را
بیا بیا
به زیارت شوم بیا
به زیارت شوم چو خسته‌ پایم و آه
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه‌ی دولت به نام ما افتد
شکن شکن
که شیارت کنم شکن
که شیارت کنم ز شرح شاهد و شور آه
شکن شکن
چه شرارت کنم شکن
چه شرارت کنم ز شمس شاهد و شور
بیا بیا
که نگارت شوم بیا
که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را
بیا بیا
به زیارت شوم بیا
به زیارت شوم چو خسته ‌پایم و آه
ببین ببین
که فغانت کنم ببین
که فغانت کنم ز خنده چینم و لب را
ببین ببین
که نشانت کنم ببین
که نشانت کنم ز فتتنه کین‌م و آه
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
به نیمه‌شب اگرت آفتاب می‌باید
ز روی دختر گل‌چهر رز نقاب انداز
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت ک…

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

- قدم خیر

رادیو درویش ( یک رادیوی اینترنتی) را گرفته ام. آواز شجریان است. صفحات فیس بوک را ورق میزنم. هنوز اکثرن در حال و هوای حماسه سیاسی و ورزشی هستند. اصلن دوست ندارم جای "قدم خیر" ( منظورم حسن روحانی ست) باشم. مملکت پوکیده را قرار است تحویل بگیرد که از صدقه سری "محمود " و اصحاب و انصارش (!) حتی یک نقطه سالم برایش باقی نمانده و اقتصاد و سیاست داخلی و خارجی و فرهنگ و ...همه در حد فاجعه تاریخ بشری خراب است. کلی هم شعار قشنگ قشنگ داده که بقول رشتیه عملی کردنش " کار یک شب و یک نفر نیست" (!) از طرفی هم تمامی قوای نظام اگر کمکی هم بکند بقول قزوینیه به "قدم خیر" کمک نخواهد کرد(!)  ما مردم هم که اخلاق شیر خشتی مزاجمان تابلو است و خیلی هایمان فردای انتخابات دم در سفارت (لانه جاسوسی سابق ) زنبیل گذاشته بودیم و وقتی تا عصر دیدیم خبری نشد تُرش کردیم و شعار "سر و ته یک کرباس" را سر دادیم. 
اصلن دوست ندارم جای قدم خیر باشم و این همه انتظار ناممکن پشت در اتاقی باشد که هنوز واردش نشده ام.درست است که گفته "من با کلید آمده ام نه با داس" ولی بسیاری از این مشکلات و خواسته ها با "شاه کلید" هم قابل حل نیست.یکی نیست به این ملت حالی کند که آخر یک برگ رای داخل صندوق انداخته اید ، انقلاب که نکرده اید. همین شمایانی که اعتقاد دارید (!) چندتا ده هزارتومنی بی زبان را داخل ضریح فلان امامزاده می اندازید ونهایتن شفای مریضی یا به سبک مسیحیان طلب بخشایشی (!) می کنید آنوقت از یک برگ کاغذ 100 تومنی و صندوق پلاستیکی حضرات انتظار معجزه دارید؟!

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

- زخمی زخمه ی تار

سالها قبل ( شاید حدود 17 سال پیش!) دوستی تعریف می کرد که در یک مجلس خصوصی در شهر اصفهان تعدادی از نوزندگان و خوانندگان مطرح اصفهانی حضور داشتند و به فراخور حال میهمانان هر یک حالی به مجلس می دادند و قطعاتی چند می نواختند یا می خواندند و گاهی هم هم نوازی می کردند. گویا مجلس به یمن حضور بزرگان ، مجلس سنگینی بوده و کمتر کسی حتی به خود اجازه می داده که همراه قطعات ضربی دست یا بشکنی بزند.
در این میان و آنگاه که مجلس به اوج گرمای خود رسیده بود کسی از بین خانمهای مجلس رو به یکی از این اساتید (البته به لهجه ی غلیظ اصفهانی ) گفت : استاد ؛ یه چی بِزِنید برقصیم!
مجلس را سکوتی در برگرفت و همگان نگران ناراحتی استاد و بر هم خوردن مجلس بودند. استاد نگاهی به جمع انداخته و با لهجه ی غلیظی گفتند: می زِنم به شرطی که ایشووون برقصن !
و با انگشت به دختر جوانی که بهره ی کاملی از جمال برده بود اشاره کرد. دخترک بدون هیچ خجالتی و حتی با افتخار بر خاسته و به میان مجلس آمد.استاد قطعه ی ظربی ملایمی را آغاز کرده و لابلای قطعه و به فراخور  حال و توانایی دخترک رنگ آمیزی های زیبایی پیاده کرد و آرام آرام قطعه را تند تر کرد و با هر ضربه ی زخمه ، اندام دخترک پیچ و تاب بیشتری می خورد و جمع را به هیجان می آورد. 
استاد هم از این آمادگی بداهه ی رقصنده خوشش آمده بود و قطعه را مشکل تر و تند تر می کرد تا اینکه ناگهان دخترک روی دو زانو نشست و صورتش را در میان دو دست گرفت و های های شروع به گریستن کرد.موسیقی قطع شد و چند نفری به طرف دختر رفتند و دلیل ناراحتی اش را پرسیدند  و تنها پاسخی که شنیدند این بود : کم آوُردم !
امروز این استاد که روح کمتر کسی از شنیدن زخمه ی سازش به پرواز در نیامده است چشم از این دنیا فروبست و سرپنجه های هنرمندش از حرکت باز ایستاد. روحش شاد و یاد استاد جلیل شهناز همواره در دلهایمان زنده باد

پ.ن: صحت و سقم این خاطره سندیت چندانی ندارد

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

- گالیور در میان لی لی پوتی ها

گالیور سیاست نظام خودش را وسط بازی انتخابات لی لی پوتی ها انداخت و یک سرگرمی الکی را تبدیل به یک بازی جدی کرد. گزینه های پیش رو کمی متنوع شده اند. اگر هر کدام از مردان رییس جمهور تایید صلاحیت شوند احتمال بیرون کشیده شدنشان از صندوق بسیار زیاد است چرا که محمود نشان داده که برای رسیدن به منظورش هر کاری ( بله هر کاری!!!) می کند. ولی اگر این اتفاق نیوفتد یک آدرنالین قبل از انتخاباتی خواهیم داشت و تماشای واکنش های دیدنی محمود! ( آخ جون ) 
اما از جناح مقابل تقریبا هیچ کدام از کوتوله های باقی مانده زیر بیرق نظام ( معمولن آدم های ناشی در اواخر بازی برگ به درد بخوری برای رو کردن ندارند) در حد رقیب قدیمی نیستند و در مقابله ی دو یار قدیمی (!) بازی به میزی بالاتر از صندلی ریاست جمهوری کشیده می شود و در صورت بازی عادلانه احتمال برد هاشمی بیشتر است هرچند که ورودش به این بازی به نفع رقیب بوده! 
و اما بیاییم و بهترین ها را بررسی کنیم. بردن هاشمی خوب است به شرطی که  در صورت گرفتن صندلی  ریاست جمهوری چند کار اصلی بکند : اول اینکه جناح رقیب را یا حذف کند یا آنقدر ضعیف کند که نتواند عرض اندام کند. به عبارتی قانون اساسی را که خودش دست کاری کرد اصلاح کند.
دوم اینکه درگاه های اطلاع رسانی را آزاد کند. بخش زیادی از ضرباتی که این مردم و این کشور در طول چند دهه اخیر خورده ناشی از جهل عوام بوده. خریدن آحاد مردم با ماهی 40-50هزار تومان ناشی از عدم اطلاع مردم است و تنها راه نجات کشور که می تواند از این پیر سیاست در وا پسین سالهای عمرش قهرمانی تاریخی بسازد بالا بردن سطح آگاهی عمومی و خشکاندن ریشه ی خرافات و جهل است.
 باقی کار را خود هاشمی خوب بلد است. اینکه چطور سیاست خارجی را مدیریت کند یا اقتصاد را نجات بدهد و غیره. و اما اگر قرار است هاشمی این دو شرط را نتواند اجرایی کند و 8 سال سوپاپ اطمینان دوران اصلاحات را تکرار کند همان بهتر که مردان رییس جمهور بیایند و کار را یکسره کنند. باقی اتفاقات همه به نوعی از همین چند مسیر اصلی نشات می گیرند.

پ.ن : وقتی حال و هوای مملکت سیاسی می شود نمی شود یک پست انتخاباتی ننوشت ولی این تنها نظر و تحلیل نگارنده است و قول می دهم ، قول می دهم ، قول می دهم دیگر از این انتخابات ننویسم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

- بلوچ

ضرب المثلی هست که خودم هم تا بحال نشنیده ام! می گویند: "خرگوش به اندازه ای که می خوابد باید بدود." حالا حکایت کار من است.چند روزی که خودم را از دغدغه های کار کمی دور می کنم و محلی به تلفن ها و غرغر ها نمی گذارم آنوقت مثل حالا باید چند روزی از ناخن شست پایم در بیاید!
بعد ِ چند بار پس و پیش کردن برنامه بالاخره امروز به فرودگاه رفتم و راهی جنوب شدم. بگذریم از دست انداز های توی مسیر که آدم را یاد حافظ علیه الرحمه می اندازد :
چه آسان می نمود اول، غم دریا به بوی سود         غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد
ولی به همین جا ختم نمی شد. ماشین سهیل توی راه خراب شده بود و باید خودم تنها می رفتم. در بستی ها گران می گرفتند. خساستم گل کرد و مسیر به مسیر و شهر به شهر رفتم. کارگاه که رسیدم هیچ چیز سر جایش نبود. کارفرمای محترم نامه ی اخطار زده بود. وحید از نارضایتی پیمانکاران خبر می داد. گشتی زدم و یادداشتی برداشتم و از گرما و طوفان شن و شدت سردرد به گوشه ی اتاق محقری که سهیل برای خودش و خودم تدارک دیده خزیدم.
این خراب شده هیچ چیز که نداشته باشد هندوانه های اعلایی داد.کمی هندوانه می خورم با یک نسکافه ی غلیظ ولی سردرد امان نمی دهد. تا نه و نیم سر می کنم و می خوابم. نیمه های شب از فشار مثانه و نوری که از پنجره بداخل می افتد بیدار می شوم. سهیل تازه رسیده. دیوانه ؛ تفنگش را هم آوردهو حمایل کرده با دو قطار فشنگ! خواب آلود می پرسم:
- سهیل به سلامتی جنگ شده؟! می گوید:
- مهندس جنگ بود ولی دیگه می خوام شمشیر رو از رو ببندم. بلوچا هفته پیش با کلاش ریختن دو ساعتی معدن رو تعطیل کردن.
-آره خب، پشت تلفن گفته بودی .اون که حل شد. بیچاره ها محلی ان. بیکارن.  کار می خوان. حق دارن. زبون ِ گفتن ندارن که با کلاش میریزن سرمون.
-مهندس ؛ اینجا بیابونه. آخر دنیاس. هیشکی هیچی حالیش نیست. زور حرف اولو می زنه!
یاد جنگل و عصر حجر می افتم! یاد تهران می افتم !!! برای اینکه خواب از سرم نپرد ادامه نمی دهم. جیرجیرکها زبان کوک نمی کنند. توی رختخوابم پر جک و جانور است.اگر وول نمی خوردند بخیل نبودم و می گذاشتم همبسترم باشند! ولی هر از گاهی یکی شان را شوت می کنم به دیوار روبرو. صبح خیلی کار داریم خیلی...!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

- هیاهویی برای هیچ

عصر پنج شنبه ( امروز) برای خرید کتاب به نمایشگاه رفتم. هرچند به نسبت هر سال مبلغ بیشتری خرج شد و شاید چند تایی هم بیشتر خریدم ولی کل زمان بازدید از نمایشگاه حدود دو ساعت طول کشید! اول سالن کودکان و چندتا ناشر شناخته شده و بعد هم سالن ناشران عمومی و غرفه انتشارات امیرکبیر و نشر مرکز و والسلام.
این همه ناشران مزخرف و کتابهایی مزخرف تر از خودشان که تنها کلمه ای که با دیدنشان بر زبان می آمد افسوس بود از این خروار خروار کاغذی که صرف ( یا بهتر بگویم سرف!) این عناوین و موضوعات می شود و شلوغی و هیاهویی برای هیچ!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

- اردیبهشت

دیگر هوای اردیبهشت هم ذوقِ کور و کچلم را به هیجان نمی آورد. دیگر بوی گلهای بهاری و رنگ های تندشان هم بر سر ذوقم نمی آورد. قدیم ها از لحظه لحظه ی بهار لذت می بردم. بهار که می آمد... دقیقتر بخواهم بگویم از حدود اواخر فروردین به بعد لحظه لحظه شبانه روز برایم حکم جملات زیبای کتاب " مائده های زمینی" را داشت. ولی حالا هیچ حس خاصی ندارم. می چرخم و روزهایم را شب می کنم. 
چند روز دیگر نمایشگاه کتاب است ولی هنوز کتاب هایی که پارسال خریدم را از نایلونشان بیرون نیاورده ام! عمری که به خواندن کتاب یا دیدن فیلم یا عاشقی نگذرد عمر نیست. سرگردانی بین زادن و مردن است.

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

- دیگر از مرگ نمی ترسی

به نسبت بچه بودن ما سن پدر و مادرمان زیاد بود. به عبارتی پدرمان دیر ازدواج کرده بود. به همین دلیل خیلی از پیر و پاتالهای فامیل  قبل از اینکه من به سن تشخیص برسم مرده بودند ومن در تمام طول کودکی و نوجوانی ام شناختی که از مفهوم مرگ داشتم شتری بود که در خانه ی همسایه می خوابید. پیش می آمد که در دوران مدرسه یک همکلاسی به دلیل مرگ مادر بزرگ یا عمو و عمه ای یا حتی پدر و مادر، چند روزی به مدرسه نمی آمد ولی من چنین تجربه ای نداشتم و دوران کودکی ام فقط با ترس از لولوی مرگ- آنهم در حد شتری که در خانه ی مردم می خوابید طی شد و تجربه ی نزدیکی با مرگ نداشتم.
این راگفتم که بدانید چرا گاهی از مرگ یک دوست ، فامیل یا آشنا  چنان متحیر می شوم که دست به قلم می برم و خودم را اینجا خالی می کنم. 
بگذریم... از همان روزهایی که چشم بازکردم و توانستم روی  دوپا بروم و در خانه را باز کنم خانه ی عمه ؛ که در همسایگی ما بود پاتوق بازی من و دوپسر عمه ی دوقلوی من بود که یکسال از من بزرگتر بودند و در شیطنت کمی از من نداشتند ولی من رییس آنها بودم. با هم به یک مدرسه می رفتیم. فقط آنها  یک کلاس بالاتر از من درس می خواندند.هر وقت که درس نداشتیم ؛ حالا چه ساعات بعد از مدرسه یا عصرهای پنجشنبه و روزهای تعطیل یا تعطیلات عید و تابستان پاتوقمان همانجا بود.در خانه یا توی خانه ی عمه.
روزی نبود که مادر و عمه ام  ما را دعوا و تنبیه نکنند. دلیلش هم این بود که یا  سر و کله مان را خاک و خولی می کردیم  یا زانوی شلوارمان  پاره می شد. بازی های آنروزهایمان هم که خب مشخص بود. مثل بسیاری از بچه های شهرستانی ،یا الک دولک یا اگر گهگداری توپ پلاستیکی پیدا می شد دنبال توپ دویدن ، یا اگر دوچرخه کهنه ای جور می شد دوچرخه سواری و بازی معمول ؛ خاکبازی و گل بازی و ... بگذریم. کودکی راحت و بی دغدغه ای که در آن کوچه های شهر کویری گذشت اکثر لحظاتش گره خورده بود با خانه ی عمه.
خانه ی عمه جای غریبی بود. با خانه ی ما کمی فرق داشت. ته آن اتاقهای  تو در تو ، یک دار قالی بزرگ بود. عمه و دوتا دختر هایش اکثر اوقات مشغول بافتن قالی بودند. (هر وقت دار قالی خالی بود آنجا می شد محل بازی ما و به هم ریختن نخها و وسایل قالی بافی و دعوا شدن و تنبیه شدن.)  هفته ای یکبار نانوایی می کردند. نان خانگی می پختند. بوی نان. بوی چوب سوخته. شبهای عید که شیرینی می پختند و بوی شیرینی خانگی و خیلی ظهر هاییکه  در خانه ی آنها بازی می کردیم و بوی آبگوشت همه جا را پر می کرد.
 سالها گذشت. ارتباط ما با آنها کمتر شد. شایدکوچکترها چنین حسی  نداشته باشند ولی من تمام دوران کودکی و بخش زیادی از دوران نوجوانی ام را در خانه ی آنها گذراندم.
 امسال عید  پس از مدتها دوباره عمه را دیدم. به دیدن پدرم آمده بود. پیر شده بود. موها را سپید کرده بود. دستهایش را به زانو می گرفت و هیکلش خمیده شده بود ولی هنوز سر پا بود. گویا  قبلن حالش خوب نبوده ولی آن چند روز حالش بهتر شده بود.گویا سالم بود. ظاهرن سالم بود! اما گویا این ظاهر سالم، بزکی بود برای عیادت از برادر بزرگتر. 
امروز صبح خبر رفتن عمه - کمتر شش ماه از رفتن خواهر کوچکترش- دلم را شکست ...خاطراتش را زنده کرد .یادم آورد که کم کم دارم خودم به پیر و پاتال تبدیل می شوم.
نمیدانم این جملات را از کسی شنیده ام یا خودم  آنرا برای کسی گفته ام: قدیم ها که به گورستان می رفتم هر چند اسامی روی قبرها برایم آشنا بود اما آدمهایش برایم نا آشنا و غریبه بودند. افسانه بودند. برای همین گورستان خوفناک بود. به من تلقین کرده بودند که تنها به گورستان نروم. شبها در گورستان نچرخم. بار آخری که که به شهر کویری رفتم چرخی هم در گورستان زدم. خیلی از اسامی و عکسها آشنا بود. احساس غریبی و ترس نمی کردم. می شناختمشان. وقتی در میان گورهایی می چرخی که آدمهایش غریبه نیستند، وقتی آدمهای رفته بیشترند تا آنها که اطراف خود می بینی ، وقتی  رفته ها آشنا ترند تا آنها که دور و برمان را گرفته اند ؛ دیگر مفهوم مرگ ، ترسناک  نیست. دیگر گورستان محل غریبی نیست. دیگر از مرگ نمی ترسی.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

- حول

چهارشنبه سوری ست. شب عید است. ساعت از 9 گذشته و خیابانها خلوت تر از همیشه. تک و توک هنوز دستفروشانی هستند که بر سر بساطشان بازار گرمی می کنند. پیاده روها و خیابان پر از تکه های کاغذ و نایلون و پوکه های ترقه و فش فشه. ماشینهای عبوری- مملو ازجوانهای سرخوش- با صدای دوپس دوپس نزدیک و دور می شوند. آسمان شهر پر از فانوس های پرنده. 
مرد اما غمی حسرت ناک در چهره دارد. موتورش را کنار خیابان روی جک گذاشته و سعی می کند باقیمانده ی میوه هایی که پاکتش از ترک موتور افتاده و بر سطح خیابان پراکنده شده و بیشترشان زیر چرخ ماشینهای عبوری له شده را جمع کند. نه روی دست خالی به خانه رفتن را دارد و نه پول خرید دوباره. زانوهایش سست می شوند و کنار خیابان سر را میان دو دست می گیرد. از اطراف صدای خنده و آتش بازی و جشن به گوش می رسد.

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

- عَخ و توف

خجسته تر از این جماعتی که چشمشان به شورای نگهبان برای تایید کاندیداهای ریاست جمهوری ست ، این ملت کاتولیک مذهب است و اینکه دو شبانه روز زیر باران نشستند تا دود از دودکش کاردینالها بیرون بیاید و یک پیرمرد 256  ساله لباسهای جلف بپوشد و اسم عجق وجق روی خودش بگذارد و عخ و توف به پیشانی شان بمالد و اینها هم به چشم نماینده خدا روی زمین به او نگاه بکنند وخوشحال باشند که گناهانشان بخشیده شد و چهره ی نورانی ...
هووووووی عامو ، کیو مسخره می کنی؟ خودت خیلی بهتر از اونایی؟ ... (ادامه ی متن به دلیل موارد سیاسی قابل نشر نمی باشد)

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

- غُرغُر

گویند ظریفی بر شاعری وارد شد و دید که شاعر در بحر تفکر غوطه ور است. علت را جویا شد. شاعر گفت : مصرعی گفته ام و از تکمیل آن عاجزم. ظریف گفت: بگو شاید مساعدتی توانم کرد. شاعر گفت : شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی...
ظریف تاملی کرد و گفت : به حیرتم که چرا یوبسی و نمی رینی !
حالا حکایت امداد های یاران ماست. مدتها برای حل مسائل و رفع مشکلات ، سر در جیب مکاشفت فرو برده ایم و زانوی عزلت به آغوش کشیده ایم  و از شر شیطان رجیم و اهریمن پلید ، کنج خلوت گزیده ایم . لیک هر از گاهی که بظاهر دوستی غزلتکده ی تنهاییمان را پریشان می کند و کور سوی امیدی در دلمان می افروزد نه تنها امداد دوستانه در پس آن نمی بینیم که شائبه ی سخره شدن روحمان را آزرده تر می سازد و لذا همچون ایام ماضی که بازوی اَمَل بر زانوی همت فشردیم و نان از عمل خویش خوردیم، ز این پس هم منت حاتم طایی نکشیم و به کهنه دلق و خشک نان خویش بسازیم و به گور پدر ملت دنیا برینیم.

- شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی       غنیمتیست چنین شب که دوستان بینی ( سعدی )

پ.ن : این نوشته مربوط به مدتی قبل است. چون مورد حل شده آنرا پست کردم. دوستان لطفن به دل نگیرند!

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

- مومیایی4

حتی مسئولین ونزوئلایی هم می دانند حرف های محمود خیلی قابل اعتماد نیست.درست است که محمود تضمین کرده که "فرمانده" برگردد ولی خب محض محکم کاری "فرمانده" را مومیایی کردند و توی موزه نگه می دارند که نرود!

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

- لحاف ضخیم

حالا اگر بگویم خدا پیر شده یک مشت خشکه مقدس ِ جانماز آب بکشِ خدا نشناس ، بر چسب ارتداد و کفر گویی به ما می چسبانند. من او را نمی شناسم! من!؟ منی که هر شب با او پیکی می زنم و نردی می بازم او را نمی شناسم! به قول پاتریک: "به پولوتو قسم " پیر شده است.توی نرد بازی هم گاهی برای اینکه تک نیاورم 6و4 را یازده می برم !
ولی از همه ی اینها گذشته تمام زمستان را معلوم نیست دنبال چه خوشگذرانی بوده که حالا یک هفته مانده به نوروز یادش آمده امسال برف نباریده و از دیشب تا حالا دارد انبار برف را بر سر خلق اله  خالی می کند. همین دیروز بود با پیرهن آستین کوتاه در حالی که کتم روی دستم بود توی خیابان ، عرق ریزان قدم می زدم (یا قدم زنان عرق می ریختم) ( یا قدم ریزان عرق می زدم! ) ( یا عرق زنان قدم می ریختم !) اَه ه ه ه  بگذریم... یادم رفت چه می خواستم بگویم!
آهان . می خواستم بگویم لحاف ضخیم برف ، شکوفه های سپید تازه شکفته را پرپر کرد.همین

۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

- حس زیبای ریدن

چندین سال قبل ، زمانی که تازه نیکوجه دستشویی رفتن را تمرین می کرد حکایتی داشتیم. داستانی تکراری از آموزش شاشیدن و ریدن به بچه ی آدمیزاد تا یاد بگیرد و زندگی آدم را به گه نکشد.
اولین مرحله و پیش نیاز این واحد آموزشی ، پرسیدن است و بیدار کردن وجدان خوابیده ی کودک ! و این کار با سوالهای هر دم و دقیقه انجام می شود.
-: پسرم جیش داری؟
-: عزیزم بریم دستشویی؟
و از این دست سوالاتی که با هر حرکت بچه و رنگ برنگ شدنش یا حرکات غیر ارادی بچه شدت می گیرد و کم کم کودک می آموزد که خود جوش حواسش به فلان جایش باشد. اصلن دردسر آدم بودن و آدم شدن از همین نقطه آغاز می شود. دیگر مثل قبل ، مثل هر حیوان دیگری نمی توانی راحت باشی. باید حواست به خروجی های تحتانی باشد. باید حواست به ورودی ها باشد تا مبادا خروجی ها سر ریز کنند! البته این شامل سایر خروجی های غیر تحتانی هم می شود! سرریزکردن هر خروجی می تواند کار دست آدم بدهد و آبرو و حیثیت انسان را ضایع کند.
خلاصه سوالات پشت سر هم پرسیده می شود تا اینکه سوالی با جواب مثبت مواجه شود.بلافاصله مثل قرقی بچه را میزنی زیر بغل و عزم مستراح می کنی و چشم در چشم آن زبان بسته می نشینی و انرژی مثبت می دهی تا کارش را به نحو احسن بکند. یعنی به بهترین نحو بریند یا بشاشد! این حرکت چشم تو چشم کمی از دوئل کردن کانگستر ها ندارد. باید از  چشم های کودک بخوانی که قرار است چه ببینی و کودک از چشم های شما بخواند که : آفرین ، صد آفرین ، بچه ی خوب و نازنین ...!
و این کار آنقدر ادامه پیدا می کند تا اینکه یاد بگیرد خودش را کنترل کند و زندگی را بگند نکشد. از کارهای بعدی که شامل تمیز کردن و کون شویی ست! فاکتور می گیریم و به داستان خودمان بر می گردیم.
حالا اگر کودک کنجکاوی داشته باشید تا شش ماه سرگرمی تان جور است.نیکوجه که همین جوری بود. به محض اینکه دست بکار می شد از هجوم حقیقت (!) چشم هایش گرد می شد و خون به چهره اش می دوید و وقتی سر سبک می کرد! نگاهی به حاصل دسترنجش (!) می انداخت و متعجب از آنچه خلق کرده یا بعبارتی تولید کرده ! آنرا با نگاه های کنجکاو تا ته سوراخ دستشویی بدرقه  می کرد. اوایل برای خود من جالب بود که به چه چیز هایی توجه می کند ولی کم کم حساس شدم و سعی می کردم جلو کنجکاوی بچه را بگیرم ولی از شما چه پنهان فهمیدم که اشتباه می کنم. حتمن می پرسید چه اشتباهی؟
خب در اینکه حس کنجکاوی و هیجان از حس های قوی آدمیزاد است و سرمنشا بسیاری از تحولات بوده که شکی نیست لذا گذاشتم بچه حتی در مورد ریدنش تا می تواند کنجکاوی بکند و هیجانش را تخلیه کند تا مبادا این حس سرکوب شده و سرخورده را در خودش نگه دارد و فردا روزی بخواهد توی زندگی خودش یا دیگری بریند و آثارش را ببیند یا شاید زد و برای خودش کسی شد - مثلن وکیلی یا وزیری یا  رییس جمهوری-  و آنوقت از شاشیدن توی اقتصاد و توی سیاست  و توی مملکت ، ذوق مرگ شود. از من می شنوید شما هم بگذارید زیر دستانتان تا همان پایین ها هستند گند های زندگی شان را بزنند وگرنه فردا باید چندین نسل تاوان بی فکری شما را پس بدهند!

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

- کی می رسد؟

حالا دیگر خودم هم این سوال را زیاد می پرسم. روزی که نام اینجا را انتخاب کردم از حس زیبایی بود که این شعر به من داد اما امروز سوال همه این است.همه به دنبال داروَگ می گردیم و این سوال که : کی میرسد باران؟ کی میرسد باران؟ کی کومه ی تاریک من روشنی می گیرد؟ چه هنگام نشاطی به این تاریکی سر خواهد زد؟ قاصد روزان ابری ؛ داروگ ! کی میرسد باران؟

خشك آمد كشتگاه من
در جوار كشت همسايه.
گرچه می گويند: "می گريند روی ساحل نزديك
سوگواران در ميان سوگواران. "
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟
 بر بساطی كه بساطی نيست
در درون كومه ی تاريك من  كه ذره ای با آن نشاطی نيست
و جدار دنده های نی به ديوار اتاقم  دارد از خشكيش می تركد
-چون دل ياران كه در هجران ياران-
قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟
 نیما یوشیج

دهخدا  (  داروگ : قورباغه‌های درختی. خانواده‌ای از قورباغه‌ها هستند.قورباغه‌های درختی را در مازندران داروَگ  ( داروک) می‌گویند.دار به معنی درخت و وگ به معنی قورباغه است .)

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

- چِندش



هشدار! این پست چندش آوره به نظر من بیخیال خوندنش بشید. از ما گفتن!

نور شدید چراغ توی چشم هایم می تابد و ناچار چشمهایم را بسته ام. از لای مژه هایم نگاهی می اندازم. سوزن 3 سانتی یا بقول دستیار دکتر " شماره 30" را با پنس وارد دهانم می کند. با وجود بی حسی موضعی ولی ورودش را به کانال دندان نیش بالایم حس می کنم و هم زمان صدای کشیده شدن فلز سرد به سطح استخوان فکم تمام تنم را ریش ریش می کند. هنوز بوی استخوان سوخته ناشی از مته ی دندان پزشکی توی حفره دهانم پیچیده و حالم را بد می کند. لوله ساکشن گوشه ی دهانم خُرخُر می کند.
دکتر به همکارش که در صندلی کناری مشغول سرویس دهان و دندان (!) یک پیرزن است می گوید:
-: دریناژ را گذاشتم ولی عفونتش تخلیه نمی شه. چکار کنم؟
دکتر جواب میدهد: شستشو  بده تا بی هوازی ها برن! یک کم باهاش ور برو تخلیه میشه!
حالم به هم می خورد ولی کنترل می کنم. از لای مژه نگاهی می اندازم. دکتر سرنگی را وارد دهانم می کند. ورود جریان مایع به کانال دندانم را حس می کنم. آخرین چیزی که یادم می آید متورم شدن آبسه ی روی گونه ام است که سِرُم به آن وارد می شود. از هوش می ر... !
چشم که باز می کنم دستیار دکتر با لیوان آب قند بالای سَرم ایستاده است و انگار به جنازه نگاه می کند. از حرکت پلکهایم خوشحال می شود و می گوید: دکتر! به هوش اومد.
با زبان اشاره به دکتر می گویم : چی شده؟ جواب می دهد: اینقدر به سلامتی خودت بی توجهی که حتی تحمل درمانش را نداری!
دل نازکتر از آنی هستم که تحمل این کارها را داشته باشم. خدا را شکر می کنم که مهندسی خواندم و حال به همزن ترین چیزی که با آن سر و کار دارم گِل و بتن و لجن است.
دندانم را تخلیه کامل می کند و پانسمان. و وقت برای هفته دیگر می دهد. نگاهی به ساعت می اندازم. حدود یک ساعت و ربع گذشته. روی کاناپه ی دم در استراحتی می کنم و می زنم بیرون. صورتم بی حس است. حال خوبی ندارم. گوشی را خاموش می کنم و مستقیم به خانه می روم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

- بی عملی


در فیلمهای کلاسیک دیده بودیم که قبل از گردن زدن اعدامی آخرین آرزویش را بر آورده می کردند. مثلن یک شکم سیر غذای عالی خوردن یا کشیدن یک سیگار اعلا یا دیدار با خانواده و... . خلاصه که در لحظات آخر سر قربانی را به خواسته خودش جوری گرم می کردند که کمتر بترسد.آرزو به دل نمیرد.
حالا شده حکایت ملت ما. لحظات آخر را داریم می گذرانیم. به معنی کامل کلمه داریم به آخر خط میرسیم. امیدی حتی به ساعتی دیگر هم نیست چه برسد که ماه و سالی دیگر! و در این لحظات پایانی سر خودمان را گرم می کنیم که نفهمیم چه بلایی دارد بر ما می گذرد.
گاهی به ژانگولر بازی های حکومتی ها سرگرمیم و گاهی به بالا- پایین شدن ارزش پولمان و گاهی به چرتکه انداختن این که گرانی های بازار چقدر به نفعمان شده است.
در یک کلام مثل محکوم به اعدامی که دست و پا در زنجیر با چشمان بسته از سکوی گیوتین بالا می رود دچار بی عملی تهوع آوری شده ایم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

- فصلی دیگر

جای شما خالی هفته قبل سری به کارگاه زدم. طبیعت بکر و وحشی دارد. ذهن شلوغم جایی برای نوشتن پست پیدا نمی کند . ناچار چند منظره  شما را مهمان می کنم:





پ.ن : لازمه بگم که دلیل کیفیت پایین عکس ها اینه که عکس اول را از داخل ماشین با شیشه بسته گرفتم. عکس دوم را از داخل ماشین با سرعت بیش از 100 کیلومتر گرفتم و کلن هم وسیله عکاسی من گوشی موبایلمه. بازم معذرت!!!

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

- علی، ولی؛ الله

خدا به دادمان برسد. علی شده کارفرمای محترم! نه او می تواند سر فلان خرش را به هیکل پیمانکار بکشد و نه من می توانم با الفاظ قاشق چنگالی و شاخ توی جیب گذاشتن خرش کنم و پاچه اش را وخارم و خایه اش را ومالم! خلاصه هر دویمان گرفتار شدیم. حالا هی بیایید اینجا و خرده بگیرید که چرا پست جدید نمی گذارم.

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

- رشته ی زندگی

نفسی می آید و میرود. تحولات نه به روز که به ساعت شده اند. حال و روز کار و زندگی ما شده مثل حال و روز کشور های عربی.صبح که از خانه بیرون می آیم نمی دانم شب هنگام پادشاه به خانه بر می گردم یا گدا؟ رئیس خواهم بود یا مرئوس؟ طلبکار خواهم بود یا بدهکار؟ فاعل خواهم بود یا مفعول؟! خلاصه کور و گنگ...
و این شلوغی و سر در گمی نمی گذارد ذهن ، چهار کلمه را از آسمان خیال صید کند و با جوهر قلم بر سپیدی کاغذ بچسباند و بشود پستی تا تو دوست عزیزی که به اینجا سر می زنی ، لااقل دست خالی بر نگردی.
الان که می نویسم در صف بانک نشسته ام و از ابتدای این متن تا بحال 3 تلفن پاسخ داده ام. دوتا را رد کرده ام و دو اس ام اس خوانده ام و به کل فراموشم شده که چه می خواستم بگویم.
صدای زنانه ای از بلندگو می گوید: شماره ی 100 و 60 و 4 به باجه ی 4
برگه ام را نگاه می کنم: 179 . 
رشته ی کلام گسیخته شده. رشته ی افکار پنبه شده . رشته ی زندگی ... رشته ی زندگی اما همچنان ادامه دارد.