۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

- مار و پله

از وقتی که شرکت به دلایل مالی شروع به تعدیل نیرو کرد و من هم قبل از اینکه عذرم را بخواهند زدم بیرون ، در گیر بخش جدیدی در حیطه کاری ام شده ام که شرح و بسطش نه در حوصله ی من است و نه در تحمل شما ! ولی در این بین اولین چیزی که در بازار کار این مملکت بلبشو یاد گرفتم این است که "هیچوقت کارها آنطوری که ما فکر می کنیم یک پروسه ی مشخص را طی نمی کنند." لابُد می پرسید : ای ی ی ی که وگفتی یعنی ی ی چه؟؟! عرض می کنم.
مثلا تصور کنید که اتومبیل تان خراب است و می خواهید آن را درست کنید. با مکانیک تان تماس می گیرید ، مشکل را می گویید ، وقت می گیرید ، در زمان موعود اتومبیل را به تعمیرگاه می برید ، منتظر می شوید تا تعمیر تمام شود ، هزینه را می دهید  و اتومبیل سالم را تحویل می گیرید. ولی در مملکت گل و بلبل خودمان برای انجام کارهای اداری هیچوقت نمی توانید چنین پروسه ی شسته - رُفته ای را پیدا کنید. البته تعریف گردش کار به همین تر تمیزی که عرض کردم هست ولی یک قانون در کارهای اداری ایران حاکم است که شرایط را کمی عوض می کند "قانون مار و پله " .
اینجوری مثل بُز نگاه نکنید ! توضیح میدهم. تصور کنید میخواهید برای انجام پروژه ای رتبه پیمانکاری بگیرید یا مثلا برای ساخت خانه ای پروانه ساختمانی بگیرید. پروسه ی کار و لیست مدارک مورد نیاز روی یک برگه ی A5 هم جا می شود . روز اول هم که از طرف می پرسی مگر هرکدام این مراحل چند روز طول می کشد با تمسخر پاسخ می دهند : یک امضاء ست فوقش هر کدوم یک روز !
توی دلتان یک ضریب 3 هم به کار می دهید و می بینید که فوقش یک ماهه انجام می شود ولی زهی خیال باطل ! قانون مار و پله را فراموش کرده اید. روز اول با خوشحالی یک یا دو مرحله را پشت سر می گذارید و روی برگه ی راهنما مراحل کار را خط می زنید : یعنی که انجام شد. اما ناگهان از روز دوم - سوم بازی شروع می شود.درست همان موقعی که فکر می کنید از یک خوان عبور کرده اید ناگهان مار نیشتان می زند و دوباره بر می گردید سر خانه ی اول. البته گاهی هم ممکن است با رشوه یا پارتی نردبانی پیدا کنید و میانبر بزنید و پله را بالا بروید ولی در خانه های روبرو مارهای سفاک و زبان نفهمی لانه کرده اند که یک نیش شان شما را از زندگی سیر می کند چه برسد به امید به انجام کار.
خلاصه که شش ماه طول کشید تا یاد بگیرم که در بازی مار و پله ی بروکراسی اداری ، هیچوقت نه افسرده شوم و نه الکی خوش. فقط بازی کنم و ادامه بدهم تا بالاخره یک روزی به خانه ی آخر برسم...
 

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

- بای بای

هشت سال پیش ، پروژه ی بندر تازه به اتمام رسیده بود و  قرار بود در یک شرکت خارجی - در همان حوالی - مشغول بکار شوم. همزمان انتخابات بود و من هم آخر دنیا و بی خبر از همه چیز. تنها چیزی که می دانستم نفرت از برگشتن به هشت سال قبل و تجربه ی دوباره اکبر شاه بود تا اینکه به دور دوم کشید و آن کوتوله ی نفرت انگیز مقابل هاشمی قرار گرفت. پشتم لرزید. در همان فرصت کم تلاش زیادی کردم تا دوستان بندری را متمایل به هاشمی کنم . هنوز مملکت چنین کودک حرامزاده ای را تجربه نکرده بود که بخواهم مثالی بزنم ولی ته دلم گواهی میداد که صد رحمت به هاشمی و تمام حرف و سخن ها. اما کمتر کسی متقاعد می شد.
روزها به سرعت گذشت و شد آنچه نباید می شد و اولین ضربه را در بین دوستان من خوردم. مدیر سایت آن شرکت خارجی ، فردای رای آوردن محمود ، یک بلیط یکسره به کشورش گرفت و دیگر بر نگشت و پروژه ای که می توانست کشور را در زمینه تولید یکی از اصلی ترین فلزات به یک صادر کننده بزرگ تبدیل کند، به کل تعطیل شد و من بیکار شدم. قدم نحسش از همان ابتدا کار و کاسبی ما را خواباند و این تا همین امروز ادامه داشته است.
فردا دیگر او نیست و همین یعنی آسمان رنگ دیگری خواهد داشت برای من و برای ما که نان از آبادنی این دیار می خوریم.  می دانستیم که ماندنی نیست ولی همین امروز هم از یک چیز نگرانیم. نکند چون او دیگرانی  بعد از چهار سال بیایند و چهره ی وقاحت را در مقابل محمود رو سفید بکنند. فکری باید کرد.  اینان حتی دست ولی نعمت خود را گاز گرفتند. نباید از کنار جریان وقیحه به آسانی گذشت. باید چنان بدرقه شان کرد که دیگر جرات بازگشت نداشته باشند. باید در کوچه و خیابان هُو شان کرد و زباله بر سرشان ریخت تا برای دیگرانی که می خواهند بر سفره ملت بنشینند و وقیحانه دزدی کنند و دروغ بگویند درس عبرتی بشود.  باید ...