۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

- دلتنگی

من تکرار نمی شوم ؛ ولی
یک روز میرسد که
یک ملافه ی سفید پایان می دهد ؛ به من
به شیطنت هایم
به بازیگوشی هایم
به خنده های بلندم
روزی
که
همه با دیدن عکسم بغض می کنند و می گویند:
دیوانه ؛ دلمان برای شوخی هایت تنگ شده ... !

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

- آسانسور

در آسانسور که بسته شد حس کردم که سرعت آسانسور زیاد است ولی حواسم به صحبت های جلسه بود و در عین حال داشتم عکسی را که از مارپیچ پله ها قبل از باز شدن در آسانسور گرفته بودم می گذاشتم توی اینستاگرام . ولی قبل از اینکه اوکی کنم ترمز آسانسور گرفت و ایستاد. نگاهی به در کردم. باز نشد. به مانیتور بالای دکمه های آسانسور نگاه کردم که ببینم کدام طبقه هستم ولی فقط یک خط تیره بود و دیگر هیچ. دکمه باز شدن در را زدم. آب از آب تکان نخورد.دکمه زنگ هم خراب بود. هیچ تلفنی توی آسانسور نبود. قبل از اینکه به گوشی خودم نگاه کنم آسانسور با سرعت زیادی شروع به سقوط کرد. تازه فهمیدم که جریان چیست! دستگیره های استیل روی بدنه آسانسور 13 نفره ر محکم نگه داشتم.. گوشی را از جیب در آوردم و نگاه کردم. یک خط آنتن داشت. وقتی داری سقوط می کنی یادت میرود اول باید به چه کسی زنگ بزنی. آسانسور با شتاب زیادی متوقف شد. از ترس سقوط دوباره حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم. توی ذهنم مرور کردم. من طبقه دهم سوار شدم. حداقل سه طبقه هم پارکینگ ، حدود 14 طبقه تا آخر خط... حدود 50 متر... اگر توی کابین نبودم این ارتفاع برای رسیدن به ته خط کافی بود ولی داخل کابین آسانسور کمی فرق می کرد.
اولین شماره ای که به ذهنم رسید بگیرم شماره خانه بود. ولی بلافاصله پشیمان شدم : آدم هرچقدر هم زن ذلیل باشد که دیگر برای مردن از زنش اجازه نمیگیرد!  تازه خبر مرگ آدم را بهتر است  یک نفردیگر بدهد!  پس تماس با خانه منتفی شد. آتش نشانی ؟... با این شلوغی ولیعصر و جردن عمرن بتوانند تا یک ساعت بعد از فوت مصدوم (!) خودشان را برسانند. پلیس 110 ... و نمیدانم در آن لحظات بحرانی میان مرگ و زندگی کدام لایه از روحم ذوق طنزش شکوفا شده بود که دنبال بهانه ای برای کشاندن پلیس به آنجا می گشتم. اگر بگویم آسانسورم دارد سقوط می کند که عمرن بیایند. به ذهنم رسید بگویم توی آسانسور برج ملت یک خانم آقایی لخت شدند. یا مثلا بگویم یک نفر که خیلی شبیه میرحسین بود به طرز مشکوکی سوار آسانسور برج ملت شد !
وقت خوبی برای  مسخرگی نبود. یاد دکتر افتادم.اتفاقا شماره اش هم آخرین شماره ای بود که روی گوشی ام بود. سریع گرفتم و قبل از اینکه با طمانینه خاص خودش بخواهد احوال پرسی کند تند تند گفتم دکتر جان ، این آسانسورتان دارد سقوط می کند و من هم تنهایی توش گیر کردم. بدادم برسید ...
دو سه باری سقوط آزاد و ترمزهای وحشناک آسانسور جانم را به لبم رساند و دو سه تا چایی که توی جلسه خورده بودم فشار مثانه را بالا برده بود و حتی در خلال یکی از همین سقوط آزاد ها تصمیم گرفتم همان گوشه کنار لااقل از شر آن فشار راحت بشوم. زشت است وقتی بالای سر آدم دارند چیلیک چیلیک عکس میگیرند و زن و مرد جمع شده اند و نوچ نوچ کنان نگاه شان را از چشمهای وحشتزده و بیروح میت میدزدند یهو آب از زیر جنازه راه بیوفتد و توی فضای کوچک کابین آسانسور بوی آمونیاک بپیچد! ولی قبل از اجرای آن بکل پشیمان شدم. معلوم نبود چقدر وقت دیگر به ته چاله آسانسور برخورد می کنم و اگر در آن حال شلوار پایم نباشد آبرو ریزی اش خیلی بیشتراست!
گفتم چاله آسانسور ، یاد روغن و آبهای کثیف ته بعضی از این چاله آسانسور ها افتادم. نکند کفشورش گرفته باشد و چاله پر آب و کثافت باشد. شلوار جین جدیدم و پیراهن تابستانی نو ام کثیف می شد. دیگر ورثه نمی توانستند آن لباسها را نگه دارند و بگویند " هنوز بوی اون مرحوم رو میده " !
نمیدانم از کی ناخودآگاه شروع کرده بودم و با مشت به در آسانسور می زدم. همیشه فکر می کردم آسانسور های "اوتیس" کیفیت بالایی دارند و راحتند ولی صد رحمت به لگن. نه کلیدهایش کار می کرد و نه وسیله کمکی یا تلفنی یا زنگ خطری داخلش بود. یک قطار یکطرفه به مقصد جهنم !
یاد استاتوس یک بابایی توی فیس بوک افتادم که گفته بود از خدا میخوام قبل از گرفتن جانم چند ثانیه  فرصت بدهد تا گوشی ام را فرمت کنم وگرنه جنازه ام را توی چاه فاضلاب میندازند ! من هم کلی اراجیف و خزعبلات روی گوشیم دارم چطوراست قبل از تمام کردن آنرا فرمت کنم ولی یادم آمد که هنوز خیلی به کار کردن با گوشی جدیدم آشنا نیستم و نمی دانم چطوری فرمت می شود و  بهتر است لحظات پایانی عمرم را - مثل بقیه عمرم- با ور رفتن به موبایل نگذرانم !
کابین ترمز وحشناکی گرفت و ایستاد. دستم از شدت مشتهایی که به در کابین زده بودم درد گرفته بود. به ذهنم رسید یک عکس سلفی از خودم و عزراییل بیشعور بگیرم ! ولی قیافه ام خیلی برای عکس مناسب نبود. ساعت 9 شب برای کسی که از 7 صبح مشغول کار بوده و این آخر شبی هم دارد پله پله به آخر خط نزدیک می شود زمان خوبی برای گرفتن عکس یادگاری نیست. خطوط چهره عمیق تر شده اند و رنگی هم صورت نمانده. بگذار همه همان عکس با عینک آفتابی و کلاه لبه دار توریستی که لواسان گرفتم را بعنوان آخرین چهره از من توی ذهنشان داشته باشند!
از بیرون کابین صدایی بگوشم رسید. من هم جرات گرفتم و شروع کردم به مشت زدن و فریاد زدن. پشت در کابین صدای کشیده شدن چیزی آمد و در کابین شروع کرد به تکان خوردن. انگشتهای هر دو دستم را گیر در بردم و با فشار در را باز کردم. کابین بین دو طبقه گیر کرده بود. ترجیح دادم آن فاصله یک متر و نیمی از کفت کابین تا کف طبقه را بپرم تا اینکه دوباره کابین حرکت کند و معلوم نیست کجا بایستد. مردی که مشخص بود از پرسنل حراست برج بود دستم را گرفت و پریدم پایین.
گفت : ترسیدی؟ گفتم پ نه پ داشتم عشق می کردم. مرد حسابی صد بار مردم و زنده شدم. چرا این قراضه هیچیش کار نمی کنه؟ چرا سرویسش نمی کنید؟
 قبل از اینکه با او گلاویز بشوم ترجیح دادم بروم بیرون و هوای تازه بخورم. بیرون - روی تراس جلو برج - میزهای کافی شاپ و فست فود ها تقریبا پر بود از زن و مردهای شیکی که می خندیدند و چیز می خوردند. غافل از اینکه تا همین چند لحظه پیش "در همین نزدیکی یک نفر دارد می سپارد جان " ! هوای خنک بیرون که خورد توی صورتم کمی حالم بهتر شد. شماره دکتر را گرفتم. با عجله گفت چی شد مهندس؟ گفتم ممنون دکتر جان ، نجات پیدا کردم. ببخشید شما را هم نگران کردم . خداحافظی کردم. ماشینم دوتا کوچه پایینتر پارک بود. تا برسم آنجا ازحال و هوای مرگ و مردن و عزراییل خارج می شدم.
آدرنالین با آمونیاک فوق اشباع ، دید چشمم را محدود کرده . شب خنک بهاری زیبایی ست.