۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

- به روایت تصویر









- امید

در اولین هفته پاییز بارقه های امید در دلهای گروه زیادی از مردم جوانه زده.چون در پست قبلی تیم روحانی را به فرصت سوزی متهم کرده بودم ناچار این سطور را می نویسم که متهم به سیاه نمایی نشوم. خوشحالم که مثل خیلی ها در خانه ننشستیم و از فردای انتخابات مثل خیلی خیلی خیلی های دیگر پای رای مان ایستادیم و حتی اگر شده در حد یک لایک کردن ساده در فیس بوک هم پای این حرف ایستادیم که دروغ ، دروغ است حتی اگر قدرتمند ترین آدم ها پشتش باشند و راستی و درستی پیروز است حتی اگر سالها در زندان باشد.
تحولات سرعت زیادی گرفته اند. نمیشود چیزی گفت. باید به تماشا نشست.

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

- صفر- صفر

می خواستم در باره صحبتهای دیشب روحانی نقد مبسوطی بنویسم ولی  اول اینکه حالشو ندارم ! و دوم اینکه دیشب قبل از شروع سخنرانی خوابم برد و هنوز نتونستم تمام سخنرانی رو گوش بدم ولی از تیکه پاره هایی که از رادیو و تلوزیون و فیس بوک و سایت های خبری  دیدم یک چیزایی دستگیرم شده.
اونچه مسلمه انتظار اینکه روحانی بره نیویورک و مثل  بچه هایی که از مهد کودک میرسن خونه و خودشون رو تو بغل مامانشون میندازن ، خودشو بندازه تو بغل اوباما یک رویا پردازی کودکانه بود ولی اونهمه زمینه سازی و حرفهای دلگرم کننده ای که قبل از سفر زده میشد هم به این رفتار و این صحبت ها ربطی نداشت. برای این سخنرانی و اون رد کردن دعوت ناهار و کنسل کردن مذاکرات رودر روی  مقامات رده بالا که دیگه اختیار تام و این چرت و پرتا لازم نبود. فقط کافی بود پا میشد و میومد و همین کارا رو می کرد ملت هم می گفتند دمش گرم رییس جمهور قبلی کلی آبرومونو برد این اومد لااقل حرف حساب زد کسی هم بیخود توقع اضافی پیدا نمی کرد ولی الان بقول یکی از دوستان همه مون شدیم مثل بعد بازی 0-0 استقلال ، پرسپولیس. نه خوشحال نه ناراحت. یه نمه عصبی...!

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

- سپلشک

آدم بی جنبه وقتی چیزهایی میداند که جنبه اش را ندارد می شود حکایت من که از دیروز که قضیه را شنیده ام خواب از چشمهایم پریده. هرچند اینجا هم نیمشود تمام و کمال گفت ولی شاید بشود کمی سبک شد و کپه ی مرگ گذاشت !
حکمن می گویید باز چه خبر شده؟ نترسید. خبر سیاسی نیست. به شما هم ارتباطی ندارد ولی بالاخره خبر بد بد است دیگر ! می دانم. جانتان به لبتان رسید ! الان عرض می کنم.
پروژه ی جنوب که مدتی قبل به بی پولی خورد و تعطیل شد و هنوز درگیر شکایت و آژان کشی آن هستیم و تنها دل خوشی مان پروژه ی تهران بود که دارد روی غلطک می افتد و ... که ورق برگشت و به بد بن بستی خورد. نمی دانم غصه ی خودم را بخورم یا غصه ی آن بد بخت هایی که به هوای خانه دار شدن زندگی شان را میان گذاشته اند و هنوز هم نمی دانند چه بلایی سر پروژه شان آمده؟!
بگذریم... بقول قدیمیها وقتی می آید پشت سر هم می آید:
سپلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید...

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

دلدل

با من دوباره از خودم بگو
دستت را چنان بر شانه ام بگذار
                            تا فکر هیچ گریزی
                                          از سر کفش هایم
                                                               نگذرد.
این ترس ، این ترس ِ از گناه را
                                         از من بگیر
بگو
    دنیا چشم هایش را ببندد
                              تا لحظه ای آدمی باشم ؛ بی وحشت از خودش
صبورم کن
        - همه می دانند -
               هراس ، بوی بهانه ندارد؛
سینه ات که از تپیدن پر شود
                          ماری را می مانی ؛چنبره زده بر
                                                     حضوری رنگ پریده
                                                                با دو حدقه ی بی چشم
- چنان گرسنه  -
که با خرد شدن استخوان های خودش هم
                                                مهربان می شود
همه می دانند
تعبیر آرامش حیات ...

پ.ن : از کارهای یک دوست ناشناس

- عشق

عشق نه داستان است نه افسانه، نه یک شعر است و نه یک نثر شاعرانه . بلکه قطره ی اشکی ست رمیده و طوفانی که از دیدگان حسرت بار رنج به طوفان پاره پاره ی تنهایی مان غلطیده است.

از کارهای سال 77

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

- صدف

هوا بر خلاف تصور ، اصلن شرجی نیست. انگار نه انگار که کنار دریا- آنهم در یک ساحل جنوبی دارم قدم میزنم. ساعت حدود 2 بعد از ظهر است. آفتاب می تابد ولی نمی سوزاند.
همه جا عجیب - خلوت است. هیچکس نیست. پای برهنه بر ماسه های نرم ساحل متروک و بِکر قدم میزنم و کودکانه به  انبوه صدف های بجا مانده بر خط مَد نگاه می کنم.

 
اینها بقایای یک نرم تن یا سخت پوستی هستند که سالهاست مرده !
از یک حلزون کمترم اگر آنچه از من بجا می ماند به این زیبایی نباشد !