۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

محله جلفا و کاج و برف و ...

خیلی دوست داشتم امشب وقتی پنجره رو باز می کردم همه جا پر برف می بود و سکوت شبهای برفی گوشم رو پر می کرد.بعد منم یک پولیور گرم تنم می کردم و می نشستم یک پست مشتی در باره خاطراتم از شب کریسمس می نوشتم ولی افسوس که نه از برف خبری هست و نه از سرما و نه از حس و حال شب کریسمس.
بیرون که به طرز عجیبی هوا ملسه. با اینکه از عصر هوا ابریه ولی خبری از بارندگی نیست.لااقل اون چند سالی که اصفهان بودم میشد یه گشتی توی محله جلفا و خاقانی زد و حس و حال سال نو میلادی رو از ارمنیا کش رفت. درسته که عید ما نیست ولی یه جورایی شیک و دوست داشتنیه.خب البته اینجا هم میشه یه سری رفت مرکز شهر و مغازه هایی که کاج های تزیین شده می فروشن  با  پیر زن های ارمنی رو تماشا کرد و الکی و بدون دلیل برای چند ثانیه خر کیف شد ولی باز اون حس سالهای دوران دانشگاه نمیشه.در تمام اون 4-5 سال یادم نمیاد که یک همچین شبی همین موقع ها وقتی پنجره رو باز میکردم برف در حال باریدن نباشه.
شاید این حس کودکانه تر از دنیای واقعی و خشن این روزهای من باشه ولی برام دوست داشتنی و به یاد موندنیه .افسوس که مثل خود کودکی دست نیافتنی شده. مثل لالایی خوندن های مادر بزرگی که سالهاست خاطراتش هم مردن. مثل ده تومنی های نو و تا نخورده ای  که صبح عید از پدر  می گرفتیم. مثل...

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

فاجعه ای به نام فرهنگ

تلفنم زنگ می زند. ناصر است. چند روزي ست که رابطه من و او هم سنگي شده .شايد مي پرسي : چرا؟ خب داستان دارد,ناصر بر خلاف ميلش و بر خلاف روحياتش و بر خلاف همه چيزش يک کارخانه سنگبري دارد. 
يادم مي آيد وقتي15-20 سال پيش که يک دوربين پاناسونيک M1000خريده بود شبها با خودش مي بُرد توي رختخواب و تا صبح بغلش ميکرد( راست و دروغ اين حرف گردن عقيل. من که شب ها باهاش همبستر نبودم که ببينم. يهو فردا زنش يقه مان را ميگرد که اين خزعبلات چيست که به ریش شوهرم می بندی)خلاصه که سوارخ ارتزاقش از سنگ مي باشد ولي خودش مثلن هنرمند!
رابطه من و او هم از يک روز شايد پاييزي شروع شد. اولين بار که ديدمش توي سالن آمفي تاتري بود که يک سالي مي شود خرابش کرده اند. ( اين هم از شانس ماست. هرجايي که ازش خاطره داريم مي دهند دست تخريبچي هاي شهرداري.هر دفعه که به زادگاهم مي روم يکي از آن محل هاي خاطره انگيز با خاک يکسان گرديده است و هيچ غلطي هم از دست ما ساخته نيست.) بگذريم.رابطه من و ناصر بخاطر غير آدم بودنمان بوده و هست و اگر يکي از ما يک روز آدم بشود قطعن اين رابطه تمام مي شود ولي الان مدتي ست براي يکي از ساختمان هاي پروژه مقداري سنگ لازم داريم و از قضا نمونه هاي ناصر مورد پسند خانم معمار کارفرما قرار گرفت و ناچار من و ناصر بيشتر همديگر را ميبينيم.
تلفن را جواب ميدهم. ميگويد: مرتيکه بيا پايين اين چارتا تيکه سنگ رو بگير, ببرو نشون بده ببينم ميتوني بکني تو پاچه ي اين خانم مهندس تون؟
آسانسور گير کرده و از پله پايين ميروم. اگر فقط براي نمونه جنس بود يکي از کارگران خدمات را مي فرستادم پايين ولي کار بهانه ست براي يک گپ هر چند کوتاه.کتابي که روي صندلي کنار راننده است بر ميدارم و سوار ميشوم. عنوان کتاب را مي خوانم و متعجب نگاهي به ناصر مي اندازم و مي گويم: بالاخره توهم خودتو فروختي؟ اين آشغالا چيه ميخوني؟کتاب را از من مي گيرد و زير لب فحش رکيکي مي دهد و صفحه اول را باز مي کند و با خشم شناسنامه کتاب را نشانم مي دهد: 
- ببين کتاب 200 صفحه اي با چه قيمتي و چه تيراژي؟ مخم سوت ميکشد. قيمت 1200 تومن و تيراژ 20000 نسخه. عنوان کتاب را بهتر است نگويم. از همان هايي که يک کاميونش را هم بخواني يا نخواني فرقي نمي کند. اگر هم بکند تاثير منفي اش بيشتر است. از همان هايي که گاو ميروي و گوساله بر مي گردي.از همان هايي که روابط عمومي شرکتمان هر از گاهي يک نسخه اش را به ما هديه ميدهد و من مي اندازم توي سطل آشغال ولي همکاران الاغم مي خوانند و خزعبلاتش را تحليل مي کنند. از همان هايي که وقتي پيچ راديو يا تلوزيون خودمان را باز مي کني مثل تاپاله ازش مي ريزد بيرون. از همان هايي که فقط خرافه است. مزخرف است. آشغال است. از همان هايي که ...
سنگ ها را بر مي دارم و از ماشين پياده مي شوم و با عصبانيت در ماشين را به هم مي زنم و تا توي اتاقم همين جور فحش ميدهم و در گورستان خانوادگي اشان توالت عمومي مي سازم.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

ماجراهاي قِزل قسمت دوم

سركلاس مديريت بحث هاي زيادي مطرح ميشه. مخصوصن در فاصله آنتراكت هاي كلاس. امروز بحث كشيده شد به زلزله تهران و بايد ها و نبايد ها و استاد PMPهم كه مدرك MBA داره و در بخش هاي مختلف صنعت كار كرده و اطلاعات جامعي داره از اينكه چه كارهايي شده و چه كارهايي بايد بشه سخنراني ميكرد و ماهم داشتيم پرتقال و سيب مي لومبونديم و گاه گداري يك اظهار فضلي مي كرديم. قِزل هم يك گوشه سرش توي نامه هاي خودش بود و از فرصت بين درس براي انجام كارهاي پروژه ش استفاده ميكرد و ظاهرن نسبت به بحث بي تفاوت بود.
استاد گفت : با تمام نارسايي ها و ضعف هايي كه در بخش مديريت ساخت و بحران براي زلزله داريم ولي خوشبختانه دولت استان هاي معين رو مشخص كرده و اينجوري نيست كه وقتي زلزله شد هركي هركي بشه و يك طرف شهر ازدحام امدادگر باشه و يك طرف شهر ملت محتاج يك بطري آب.
مجيد پرسيد: يعني چي؟
استاد: يعني شهر رو تقسيم بندي كردند و هر قسمت رو دادن به يك استان. مثلن مناطق فلان و فلان و فلان مال استان اصفهانه. يا منطقه غرب مال استان قزوين. يا منطقه شمال مال فلان استان و...
ماهم از اينكه چنين نبوغي به ذهن دولتمردان ما رسيده هر كدوم چند جفت شاخ در آورده بوديم و مبهوت خالي بندي هاي استاد بوديم كه يهو قزل سرشو از توي نامه ها بلند كرد و گفت:
-: ببخشيد استاد ‘ گفتين قزوينيا از كدوم طرف ميان؟!

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

يلدا خانوم

ميگن يه بچه از معلمش پرسيد :
- آقا اجازه ‘اينكه امشب شب يلداست يعني تا امشب شبها بلند ميشده؟
معلم قرمز ميشه ولي خودشو كنترل ميكنه و زير لب ميگه :
- بعله.
باز بچه مي پرسه :
- يعني از امروز ديگه روزها بلند ميشه؟
معلم قاط ميزنه و ميگه :
- دِ خفه شو بي چشم و روي ...

ولي خب واقعيت اينه كه تا امشب شبها بلند ميشد و از امشب به بعد تا اول تيرماه روزها بلند ميشه. حالا ديگه اين به عهده خود ماست كه تصميم بگيريم امشب را كه بلند ترين شب ساله چطوري سر كنيم. مي تونيم زود بريم خونه و شام رو بخوريم و پتو رو بكشيم سرمون و بلند ترين شب سال رو تا صبح بخوابيم و ديگه غر نزنيم كه صبح زود بيدار ميشم و شب دير مي خوابم. مي تونيم هم توي اين گروني بنزين و نون يه پاكت تخمه و يك هندونه بگيريم و با برو بچ بشينيم و تا بوق سگ بگيم و بخنديم و دل هامون رو  از غصه خالي كنيم.
شايد بگي توي اين اوضاع وا نفسا كي دل و دماغ خوشي و دور هم بودن داره. همين پريروز بنزين رو 700 كردن حالا هم مثل گوسفند تو صف سر بريدن منتظريم ببينيم كي نون رو گرون ميكنن. كي قحطي ميشه. كي گور بگور ميشيم و ...
ولي يادمون باشه كه در آيين ايران و ايراني ‘ از همون قديم نديما وقتي كه با بلند ترين و سرد ترين شب سال مواجه مي شيم فقط و فقط يك ايراني اصيل- با روحيه اميدوارش- اين شب روبه نام شب يلدا نامگذاري ميكنه و خورشيد يا مهر كه در فرهنگ ايراني ايزد همه پاكي ها و روشني ها بوده را زاده اين شب ميدونسته.اين خيلي مهمه كه در اوج سياهي و تاريكي نتنها نا اميد نشيم بلكه اين سياهي و تاريكي رو سر منشا نور بدونيم.
دقيقن مثل الان كه روزگار ما شده آخرت يزيد نبايد نا اميد باشيم. بلكه ايمان داشته باشيم كه از دل همين شب تيره روزهاي بلند و آفتابي زاده ميشن.
شب يلدات خوش

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

50 ليتر 100 تومني يا ...؟

بين همكارا قِزِل(ghezel) از همه بي ادب تره. جوري كه قرار شده پول روي هم بذاريم بفرستيمش كلاس گفتار درماني! بگذريم. ديروز صبح كه بالاخره پس از سالها اسارت اين قيمتهاي مادر مرده از دست دولت آزاد شدند و سرخوش از اين آزادي بيرحمانه شروع به جست و خيز كردند جلسه خاله زنكي بين همكارا همون كله سحر دم در اتاق قزل برگذار شد.صحبت سر قيمت هاي بنزين بود و مقدار بنزين 400 تومني. چندتايي از همكارا كه فكر ميكردن هر چقدر كه بخوان ميتونن 400 تومني بزنن وقتي پي به اين واقعيت بردن كه "اون ممه رو لولو خورد" شايدم "برد" شايدم كار ديگه اي باهاش كرد! يكي پرسيد:
- : پس اين 50 ليتر 100 تومني اين وسط چيه؟
قزل فكري كرد و كله كچلش رو كج كرد و از بالاي عينكش با همون صداي دورگه گفت : ديدي وقتي ميخوان يه چيز كلفت بچپونن نوكشو توف ميزنن؟اين 50 ليتر همون توفه! ميخوان 700 تومني كه داره فرو ميره خيلي دردت نگيره.
...
نظر تو چيه؟

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

الف. بامداد

 دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

طبق معمول رادیوی ماشین روی موج رادیو فرداست و طبق معمول خبر های مهم و فرهنگی را از آن ها می شنوم. امروزهشتاد و پنجمين  سالروز تولد احمد شاملو بود. و مي بينيم كه حتي سايت رسمي اش هم فيلتر است!
افسوس...

در پاسخ به کامنت خارخاسک

برای مطلب قبلی خارخاسک کامنتی گذاشته بود که قرار شد در یک پست جواب بدهم. برای راحتی شما خواننده عزیز اول متن کامنت را می آورم بعد جواب را:

Blogger خارخاسک هفت دنده گفت...

کلا یک جور تلخی زاید الوصف ؛ یک جور بدبینی عمیق ؛ یک حس تاریک در نوع دیدگاهت وجود داره . که مثل دو قطب هم نام دور می کنه به جای اینکه نزدیک . فکر می کنم باید خودت را رها کنی و از آن بالا بیایی پایین و بی خیال شوی تا قطب ها مخالف شوند و برعکس تاثیر موافق داشته باشند و جاذب باشند . جدا چند ساله هستی ؟ می خواهم بدانم . همسر که داری از نوشته هایت پیداست . به عنوان یک دوست پرسیدم دوست نداشتی جواب نده خوب تایید هم نکن .
قرار شده برج عاج مان را ترک کنيم و تشريف بياوريم پايين و ول کنيم. مسئوليت هر آنچه اتفاق بيوفتد هم با خارخاسک! خودش ميگويد بيا پايين و رها کن. خدا به اطرافيان رحم کند!مرحله بعد اين است که بگرديم مزه پيدا کنيم. يک چيزي که تلخي را از بين ببرد. بگذريم که  خواجه شيراز گفته است:
باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبک                 نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام
آن مال قرن هشتم بوده و جنس هاي ناب شيرازي. در دوره زمان ما که مارکهاي خارجي را مي آورند و با زهر مار پر مي کنند حتمن هم بايد سفارش مزه را داد. شما ببينيد چقدر تلخ بوده که خارخاري مي گويد "زايد الوصف". به قول علي که مي گفت: شيرت حلالت که اسمش گذاشتي زهر ماري!
خلاصه که بايد يک خاکي توي سر مزه اش بکنيم. وگرنه همين دوزار مشتري که گهَ گُداري از فرنگستان و هندوستان مي آيند صفحه وبلاگمان را باز مي کنند هم فراري مي شوند.(پسر اگه چيز آبرومند پيدا نکردي همون چيپس و سس گوجه رو از سوپري يادت نره!)ولی خب زیادی خوشمزه شدن هم از سن و سال من یکی گذشته است.
مرحله دوم نوبت چاله پر کردن است.در اين خصوص نگراني ندارم چرا که تخصص من چاله کندن و از چاله به چاه نقب زدن است. چنان چاله چوله بد بيني را - هرچقدر هم که عميق باشد- پر مي کنم که انگار نه انگار اينجا کسي چيزي ديده است.اصلن بهتر است يک کاري بکنم که خلاقيت خودم راهم به رخ بکشم. ميدهم يک تير سيماني توي چاله عميق بد بيني بکارند و يک عدد چراغ پر نور کم مصرف مي بندم نوکش تا تاريکي "حس" را از بين ببرد. اصلن چه معني دارد حس من تاريک  باشد. چه معني دارد يک بيچاره اي بعدِ عمري آدرس وبلاگ من را  حتي به اشتباه هم شده بزند و بخاطر تاريکي ديدگاه پشت پا بخورد با مخ برود توي ديوار. يا خداي ناکرده از بد روزگار شصت پايش برود توي پلکش يا يک جاي ديگرش برود توي يک جاي ديگرترَش! شاید هم از سیستم نور مخفی استفاده کنم . به این نحو که یک عدد لامپ مهتابی فرو میکنم توی ما تحت "حس " تا صورتش مثل صورت آیت ا... العظمی های عظیم الشان بدرخشد.

Bloggerخارخاسک راست مي گفت طفلکي . آدم که بيايد اين پايين کلي چشم و گوشش باز مي شود. کلي چيز ياد مي گيرد.ولي خب ظاهرن يک خورده تنش مي خارد. مي خواهد ما بيرق مخالفت دست بگيريم تا قطب هايمان به هم نزديک بشود. اين يکي را غلط نکنم مي خواهد به آب سياه مان براند. همان پارسال که از باب مخالفت  با  رویه معمول  بعدِ عمري شناسنامه مان را جوهري کرديم و دست آخر به ضرب چماق خناق گرفتيم براي هفت پشت مان بس است.(نه که فکر کنيد از کهريزک مي ترسيما. نه. فقط دکتر مان گفته بطري نوشابه - مخصوصن از نوع خانواده - براي سلامتي ات خوب نيست. همين!)
راستي تا يادم نرفته بگويم که فيک فيکو به محض خواندن سوالهاي خارخاسک چنان بُراق شد توي مونيتور که کم مانده بود از آن طرفش بيايد بيرون.( کلي هم بابت گفتن سن و سالمان باز خواست شديم!) خلاصه که بايد يک تکان اساسي به خودم بدهم.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

اکابر

ستم یعنی از تمام هفته یک روز پنج شنبه را داشته باشی که کپه مرگ بگذاری آنوقت شرکت بیاید دوره کوفت و زهر مار بگذارد برای ارتقا سطح مدیران و همین یک روز را گند بزند توش برود پی کارش.صبح که ساعت زنگ زد چند بار خواستم همه را دایورت کنم و کانتی نیو! ولی دیگه بیخواب شده بودم. تجربه میگفت که دیگه از خواب خبری نیست. برای آدم های بی وجدانی مثل من که فقط عذاب وجدان دارند این جور مواقع گور بگور شدن بهترین گزینه است. با اکراه از تخت بیرون می آیم و ماشین اصلاح به دست به سمت دستشویی میروم. هوا تاریک است و از بین مبل و میز تلوزیون کورمال کور مال راهم را پیدا میکنم و خواب آلود و تلو تلو خوران در دستشویی را باز میکنم. نور زیاد چشمم را خیره می کند. گویی میخ توی چشمم می کنند. لعنت بر الاغی که صبح پنج شنبه هوس کلاس رفتن بکند. به آرامی چشم باز میکنم و دوشاخه را به پریز میزنم. اصلاح و مسواک و... یک ربع ساعت طول میکشد. زیر کتری را روشن میکنم و بدون صبحانه میزنم  بیرون. زنم سر توی راه پله میکند که : لقمه بسازم توی راه یا شرکت بخوری؟ سری تکان میدهم وپله ها را یکی دوتا میکنم.
توی کوچه باد خنکی میآید ولی از سرمای آذرماه خبری نیست. خدا هم پیر شده و یادش رفته چه باید بکند. نا سلامتی زمستونه!فقط حیف که نمی دونیم به کوری چشم کی زمستونم بهاره! هنوز به خیابان نرسیده تاکسی جلو پایم می ایستد و سر بزرگراه پیاده ام میکند. عجب زندگی جالبی دارند این خطی ها.سر و ته خیابان ما 500متر طول دارد. میرن. میان. میرن. میان و... تا شب.
به دلیل خلوتی بزرگراه زود میرسم.هنوز کسی نیامده. ایمیلم را باز میکنم تا کمی میلهایم را بخوانم. شکمم قار و قور می کند. تصمیم میگیرم قبل از کلاس چیزی برای خوردن پیدا کنم. بیسکوییت هست ولی خشک خشک پایین نمیرود.پس از یکی دوتا تلفن چای جور می شود.هنوز تا شروع کلاس فرصت هست. ناصر زنگ میزند و کمی پول غرضی میخواهد. خودم که حسابم خالیست.
-: یه دوری بزنم ببینم میتونم جور کنم یا نه.
چندتایی تلفن میزنم. حاجی باید داشته باشد . همین سه شنبه 15میلیون دادم بهش. ولی معلوم میشود همه را شوهر داده است. بچه های دیگر هم مفلس. تا سر کلاس به همه زنگ و اس ام اس میزنم ولی جور نمی شود. به ناصر اس ام اس میزنم که " شرمنده جور نشد" و تلفن را خاموش میکنم. شکر خدا استاد خوبی داریم. ریتم صدایش خواب آور نیست. احساس خوشمزگی نمی کند. به مطلب هم مسلط است. فقط کمی همت میخواهد که مدرک را بگیرم و برای امتحان نهایی هم امتیاز بیارم.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

گلاب به رویتان2

...ادامه پست قبل
خلاصه که کلی در این باب بررسی کردیم و هر چه دو دوتا شیش تا کردیم عقل ناقص مان قبول نکرد که ایران ( همان پیشی خارخاسک) بتواند بدون اینکه گه بزند , بریند. لااقل تجربه دو سه تا "چهار" سال از عمرمان که به چشم سر دیده ایم و به  حافظه آلزایمری مان نیم بند مانده است اینجوری می گوید که حتی فکرش راهم نکنیم. نمونه همین 6-7 سال قبل بود. آنزمان یک گربه ای داشتیم که اتفاقن 7-8 سالی دوره دیده بود و کلی روزنامه و مجله خوانده بود و کلی گفتمان کرده بود و در مجامع بین المللی آبرو خریده بود ولی همچین که رسید سر کاسه توالت چنان گندی زد و گهی بالا آورد که آن سرش نا پیدا. هرچه ما نصیحتش کردیم که وقتی میخواهی برینی باید یه نگاهی به زیر و اطرافت بیندازی و به قول آن بزرگی که فرموده بود: فلانی ریده, خم شده نوکش هم دیده. چشم و گوش ات را باز کنی و حالی خودت کنی چه غلطی میخواهی بکنی  عاقبت آن زبان بسته بی عقل بجای ریدن حماسه خلق کرد و این شد که تا قیام قیامت باید تاوانش را بدهد.
حالا از همه جالب تر اینکه خارخاسک که تا دیروز دنبال فرصتی بود که آقا بالاسرش را بفرستد دنبال نخود سیاه و عوض کارهای خانه و دفتر بنشیند در آستانه مستراح و آداب ریدن یاد ایرانش بدهد هنوز هیچی نشده از خاک بر سری های این وظیفه خطیر به تنگ آمده و به گمان اینکه ایران به یک وجب خاک راضی میشود پرچم تسلیم را بالا برده واز خیر آموزش ایران گذشته است. غافل از اینکه ایران(همان گربه کذایی) شاید امروز که تنگش را گرفته به یک وجب خاک راضی بشود ولی پس فردا یک الاغی از راه می رسد و حرف توی دهن گربه زبان بسته می گذارد و او هم که از نعمت عقل بی بهره می باشد همچون گرامافونی که سوزنش گیر کرده فرت و فرت تکرار می کند که فلان چیز حق مسلم ماست و به همین راحتی با وجود داشتن خاک و امکانات گربه ای برای پی پی ملوکانه ولی گه به عالم و آدم میمالد و آنقدر این تخم لق را در دهن می شکند تا خودش و خار خاسک (البته دور جون خار خاسک!) به گه خوردن بیوفتند و تازه آن وقت باید برای نجات هر دو طرف دعوا , آقای منزلشان ( که تا دیروز عنصر مخالف و معاند و بی بصیرت بود ) از در بیاید و با یک تیپا ام الفساد را از دیوار پرت کند بیرون و قائله را ختم کند. حالا این خط این هم نشان. بنشینید و روزی شیش بار وبلاگ این هفت دنده را بخوانید و هفته ای یکبار هم به ما سر نزنید. ولی وقتی گندش در آمد و همه فهمیدید یک ندایی هم به ما بدهید.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

گلاب به رويتان!

به قول "مهران مديري" در "مرد هزارچهره" : من در هيچ چيز استعداد نداشته باشم در جوگير شدن خيلي قهارم.اينو گفتم كه بگم هر بار كه اين خارخاسك يه مطلب دندون گير مي نويسه كلي جوگير ميشم و هواي نوشتن به سرم ميزنه. آخرين بار هم همين ديشب بود كه قبل خواب يه سري به صفحه جادو(اينترنت) زدم و ديدم در باب آموزش آداب بيت الخلاء به ايران ( گربه خانگي اش) پست جديدي گذاشته .منم يهو عنان اختيار از دست دادم و كامنتي گذاشتم كه به علت كمي وقت و غرغر همسر گرامي نتونستم زياد شرح و بسط بدم و ناچار زود سروته مطلب رو هم آوردم ولي از اونجاييكه حق مطلب ادا نشده بود ! تصميم گرفتم خودم در اين زمينه پست مجزايي ايجاد كنم و با فراق بال و تيب خاطر در اين زمينه قلم فرسايي كنم. لذا اين مقدمه را كوتاه كرده و دنبال روزني ‘ سوراخي چيزي مي گرديم براي ورود به بحث:
هميشه از دير باز و زمان طفوليت برايم جاي سوال بود كه چرا اين فرنگي هاي بي دين و ايمان خيلي تيتيش و راحت مي نشينند سر گلدان و بدون اينكه به جاييشان فشاري بيايد به قول معروف خير سرشان مي رينند ولي ما فلك زده هاي جهان سومي بايد سر خندق چمباتمه بزنيم و از شدت فشار همه جامان بزند بيرون و كشكك زانوهايمان بپوكد تا گلاب به رويتان سري سبك كنيم. خلاصه كه سالهاي سال اين سوال بغرنج ذهن كودكانه و دهاتيمان را پر كرده بود و جوابي پيدا نميكرديم تا از بد روزگار يكبار كه براي اولين بار سر يكي از اين گلدانها مفتخر به قضاي حاجت شديم تازه فهميديم كه اين كار به اين راحتي كه فكر مي كرديم نبوده و نيست و همان فرنگي هاي پيشرفته را ميخواهد كه بتوانند جوري كارشان را انجام بدهند كه به دلشان برسد. ما كه هر كاري كرديم آخر سر نتوانستيم چند سوال بغرنج را حل كنيم:
اول اينكه شيلنگ را از كجا به آنجا نزديك كنيم
دوم اينكه گيرم شيلنگ را برديم و آب را ريختيم ‘ دست چپمان را...
سوم اينكه ما از بچگي وسواسي بوديم و اين لبه هاي خيس گلدان ( همان توالت فرنگي ) نمي گذاشت كارمان به دلمان برسد.
خلاصه عطاي توالت فرنگي را به لقايش بخشيديم . تا زماني كه بخاطر سفرهاي زياد كاري و موقعيتهاي خاصي كه بعضن گزينه ديگري براي انتخاب نبود كم كم استفاده از اين آلت عجيب و غريب را خودمان غريضي ياد گرفتيم.( شايد اگر جايي رو در رو كنيم مثل غذا خوردن با قاشق- چنگال همسر روسي جهانگيرخان دولو در قهوه تلخ كمي مسخره به نظر بيايد ولي خب از عقل ناقص و جهان سومي ما همين هم كلي پيشرفت محسوب ميشود)
حال تمام اين آسمون ريسمون بافي ها براي اين بود كه بگوييم اين دوست عزيز (البته من باب وبلاگ نويس بودن عرض كردم وگرنه هم ايشان صاحاب دارند و هم ما سرور!) شانس آورده اند كه هم خودشان ايراني اند و هم گربه شان و هم توالت شان. وگرنه كه آرزوي پي پي كردن به روش صحيح توسط ايران ( همان گربه عليا مخدره) را مي بايست به گور مي بردند. چرا كه ما به اين سن هنوز نمي توانيم ادعا كنيم مي توانيم از نوع فرنگي درست و درمان استفاده كنيم چه برسد به اين زبان بسته بي شعور .
ولي خب در اينكه آيا اين تلاش نتيجه اي دارد يا نه و اصولن ايران ( پيشي رو ميگم) ميتواند بدون اينكه گه بزند و گندش را در بياورد بريند سواليست كه بايد از از ديد تاريخي و جامعه شناسي- البته از نوع گربه اي به آن پاسخ داد.
تا جايي كه ما سرچ كرديم و به ماخلق لله مان فشار آورديم يادمان نمي آيد كسي گه گربه را ديده باشد. البته اين دليل نمي شود كه ايران ( منظورم را كه ميدانيد؟ همان گربه خارخاسك) نريند بلكه اصولن بعد ريدن فوري آن را با دو سه تا مشت خاك ماست مالي يا به عبارتي خاك مالي ميكند و براي همين هم از قديم ضرب المثل بوده است.حالا اينكه آيا بشود گربه اي را با آب آشتي داد و عادت داد بجاي خاك مالي كردن با آب دسته گلش را پاك كند از نظر عقل كمي بعيد به نظر ميرسد...( اين مطلب ادامه دارد!)

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

تعطيلات

مه غليظي جاده را پر كرده بود.تاريكي و پيچ و خم و باريكي جاده ‘ همه و همه جلو حركت راحت و سريع رو ميگرفتن. صداي قورباغه هايي كه لابلاي بوته ها و درختهاي كنار جاده آواز ميخوندن سكوت وهم انگيز شب مه آلود رو  آشفته مي كرد. پاييز شمال يعني سلطان فصلها...

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

نفسم ميگيرد

ظاهرن بد جوري توي هوا ريدن. از پنجره كه بيرون رو نيگاه ميكنم هيچي پيدا نيست.شديم مثل سرنشينان كشتي بادباني كه توي اقيانوس گم شده و همه نگاهشون به آسمونه كه باد موافق بياد و نجات پيدا كنيم. از شانس بدمون هر چي باد هم مياد  سر بالاست. دود و كثافت ها رو مياره تنگ كوه گير ميندازه.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

مخ زنی

توی راه پله ها بودم که تلفنم زنگ زد. ناصر بود. بعد چاق سلامتی معمول گفت: بیا و این اخلاق گندت رو بذار کنار و با این همه ادعای وبلاگ نویسی یه کوفتی بده اصغر توی این شماره ش چاپ کنه. بیچاره مطلب کم آورده.
یه فکری کردم و گفتم : تو که میدونی من اهل این قرتی بازیا نیستم.همون یکی دوباری هم که از دستم در رفت و نوشتم بخاطر تو و اون عقیل بی معرفت بود.
تخصص ناصر مخ زدنه و اون شب بعد یک مکالمه نیم ساعتی مخم رو زد و مجوز چاپ " بغض " رو گرفت. قراره توی یک فصلنامه محلی چاپ بشه و فقط بعد از چاپش - که البته ادیتش با خود ناصر بوده - باید ببینم واکنش خواننده ها چیه.خلاصه که احتمالن مجبورم از این به بعد هر از گاهی یکی از همین نوشته های اینجا رو به فراخور حال بدمش دم چاپ.پس از سالها تجربه دوباره ای در زمینه مطبوعات و سر شاخ شدن با ملت!

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

دعواي وبلاگي

بالاخره گير دادن به نوشته هاي .... خارخاسك باعث شد كه ديروز بزنيم به تيپ و توپ هم و جد و آباد همديگه رو  رنگين كمان كنيم. آخه نيست لاكردار قلمش نازه‘ آدم حيفش مياد با  به به  و چهچه  چارنفرگول بخوره و شروع كنه به زرد نويسي.تخيل قوي و مهارت اون در پيچوندن مطالب براي فهموندن منظورش نشون ميده كه نويسنده ست. حالا يك نويسنده هي بياد و زرت و زرت از كمربند به پايين بنويسه آدم لجش ميگيره. اين چيزا هم حدي داره. خب يكي پيدا ميشه مثل صادق توي نوشته هاش چارتا فحش مينويسه يا چارتا مطلب تو شورتي ضميمه ميكنه تازه ميشه نمك نوشته. آدم كلي حالش جا مياد . ولي اگه يكي بخواد تمام مطلبش رو فحش بنويسه يا چرت و پرت كه نميشه گفت هنرمنده. (البته "علويه خانم" "صادق" يك پا هندبوك (Hand Book) فحشه و الحق كه شاهكاره !)
خلاصه كه براي يك هفته تحريمش كردم. هر چند دلم نمياد نخونمش ولي مرده و حرفش. تا جمعه سرمو با يه چيز ديگه گرم ميكنم.(مثلا با سشوار!)

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

گوسفند نامه

گوسفند بودن مراتبي دارد.
1-آنهايي كه فقط سرشان توي آخور خودشان است و هر از گاهي براي پشكل انداختن و ... سري از آخور بيرون مي آورند بدون اينكه حتي يك وجب جلوتر از آخورشان را ببينند. اينها همان گوسفند هايي هستند كه حتي وقتي براي سر بريدن در مراسمي كشان كشان به گوشه اي ميبرند و يك دوجين بچه و خاله شلخته و خاله مردهاي خر نديده اطرافش جمع مي شوند كه جان كندنش را ببيند هنوز سرش توي جوب خيابان دنبال پوست خربزه و روزنامه خيس خورده ميگردند.
2- آنهايي كه درست است گوسفند هستند ولي گاه گداري با شاخهاي خيار چمبري شان به ساير جانوران اطرافشان آزار مي رسانند و گله را مي رمانند. اينها كمي سرشان توي حساب است و به محض اينكه از دمبه مي چپانيشان توي خرجين موتور يا با طناب زرد مي بندي پشت نيسان و كنار خيابان پياده شان مي كني بوي مرگ را حس مي كنند و شروع ميكنند به جفتك انداختن و شاخ كوبيدن.
3- آنهايي كه هر جا كه در باز بود يا حتي بسته بود مثل گاو سرشان را مي اندازند پايين و مي روند داخل. اين گروه گوسفند هاي فضولي هستند كه به بهانه بوي علف هاي توي باغچه همسايه ‘ گاه لباس زير هاي روي بند در و همسايه را هم مي خورند و به محض سر رسيدن صاحب خانه چند تايي پشكل ميريزند و از پله پشت بام فرار مي كنند.
4- آنهايي كه اصلن حيوان مفيدي نيستند. اين گروه از همان گوسفند هايي هستند كه يا روزنامه مي خورند يا كيسه نايلوني يا بادبادك تركيده.نه تنشان گوشت دارد كه بكشي و گوشتشان را چنجه كني بزني به بدن نه شير درست و درماني ميدهند كه با قهوه ژاكوب و دو قاشق شكر سر بكشي و نيم ساعتي سر كيف باشي.اين گوسفند ها فقط به درد كارخانه كالباس سازي مي خورند و بس.
5- آنهايي كه ماه ها و سالها توي پشكل داني بو گندوشان مي مانند و حتي براي سلامتي و راحتي خودشان هم شده نمي آيند بيرون كمي آفتاب بخورند ولي به محض اينكه يك الاغي جلو راه  بيوفتد ويك الاغ ديگري شروع كند به توزيع سانديس كاه حتي اگر از آسمان سنگ هم ببارد راه مي افتند توي كوه و بيابان و سر هرچي ميدان و صندوق و آخور و جاليز و دانشگاه و هر خراب شده ديگري حماسه خلق مي كنند.
6- آنهايي كه وقتي توي چشم هايشان نگاه ميكني يك حلقه اشك و غم ناشي از گوسفند بودن را ميتواني ببيني. اينها با وجودي كه ميدانند تقديرشان توي كله پزي و سيخ و ديزي و ماهيتابه است ولي چون مي بينند كاري نمي توانند بكنند مثل گوسفند سر به آخور ميبرند و هر از گاهي بع بع ... بع بع.... بع بع!
پ.ن: به قول دوستي‘ مادامي كه گوسفندي تو را سر مي برند. پس گوسفند نباش!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

مرگ بارون زده...

تازه از بیرون اومدم. بارون قشنگی داره میاد. منم تو حس خیس بارون آروم تو  نیایش داشتم رانندگی می كردم كه بعد پل سئول دیدم یه آمبولانس وایساده و روی یك جنازه رو ملافه سفید كشیدن....یهو یخ كردم. یعنی اون زیر كیه؟ كس و كارش كجان؟ وقتی زنش كه مثل هر روز چایی درست كرده و منتظرشه......وااااااااااااااااااااااای.
اگه من جای اون بودم چی؟
آسفالت خیس و یخ خیابون و قطره های ریز بارون كه داشتن اونو خیس می كردن: چندشم شد.پشتم لرزید.آب دهنمو قورت دادم و از توی آینه ماشین یه نگاه دیگه به جنازه ملافه پوش وآروم دور شدم.
امشب ......
جای خالیش تو خونه.......
نكنه منم.....
ای كاش به دنیا نمی اومدم!!!
ای كاش گوسفند بودم...
ای كاش .....
میدونم كه ما آدما در برابر بزرگی دنیا و خدا هیچیم و بود و نبودمون تغییری در این دنیا نمی ده. ولی آخه احساس چی میشه؟
من كاری به اون طرفش ندارم. چون هیچكس راست و دروغش رو نمی دونه.ولی می دونم برای ما این طرفیا خیلی سخته.خیلی...

ارديبهشت 88

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

بیا نوازشم کن

اواخر شهريور امسال "مجيد فتاحي زاده" براي اولين بار  اجراي زنده " بيا نوازشم کن" اثر " کريس بردن" را در گالري "طراحان آزاد تهران" با عنوان  "مانداب" به نمايش گذاشت. آزموني غير انساني و تامل برانگيز که مي تواند روزها و ماه ها بازديد کننده ها و حتي کساني مثل من که گزارش تلوزيوني آن را از "بي بي سي فارسي" ديدند را تحت تاثير قرار داده و به فکر فرو ببرد.تصور اينکه وارد گالري بشوي و با چنان صحنه اي مواجه شوي بسيار سخت است. با خودم در کلنجارم که اگر من هم جزو بازديد کننده ها بودم چه مي کردم.آيا بدون تفکر و تنها با يک سري فرضيات بدون تحقيق اسلحه را از دست گردانندگان گالري مي گرفتم و به هنرمند ايستاده بر پهنه سيبل شليک مي کردم يا همچون چند نفري که با ظاهري ويران اسلحه را پس مي زدند و خود را تسليم خشونت نمي کردند مي توانستم مقاومت کنم و به يک انسان زنده شليک نکنم.
داستان از اين قراربوده : بازديد کنندگان در دسته هاي 15 نفري وارد گالري مي شدند و در آنجا تنها يک سيبل بزرگ که يک نفر در وسط آن ايستاده مي ديدند و گردانندگاني که اسلحه بادي را مسلح کرده و به تک تک بازديد کننده ها مي دادند تا به او شليک کننده. بسياري شليک کردند و چند نفري اسلحه را پس دادند و در پايان - پاياني که نمي دانم چقدر به تاخير افتاده- جوانکي بر خط آتش مي ايستد و اسلحه را ميگيرد و ناگهان آنرا بر زمين مي کوبد و تفنگ مي شکند. صحنه اي تاثير بر انگيز که پاياني خوب بر اين نمايش خشونت واقعي ست.
سوالات زيادي در ذهن شکل ميگيرد. چرا اگر به ما بگويند فلان کار را بکن بدون تعقل عمل ميکنيم حتي اگر خواسته خشونتي غيرانساني باشد؟ چرا اينقدر دير اين نمايش پايان يافت؟ آيا دليل طولاني شدن تمامي جنگ هاي تاريخ بشر همين نيست که کسي پيدا نشده که  اسلحه را بر زمين بکوبد و خشونت را تعطيل کند؟ چرا کثيف ترين کار - قتل- به هيمن راحتي در تمامي جوامع نهادينه مي شود و عوض تقبيح از آن تقدير مي شود و حتي مردماني پيدا مي شوند که تا سالها بعد خاطرات آن کشتارها را با افتخار براي ديگران تعريف ميکنند و از دست دولتها و مردم مدال مي گيرند؟ جالب اين بود که در جلسه نقد اين اثر که چندين روز بعد در همان محل تشکيل شده بود جوانکي 36-37 ساله لب به سخن گشود و به اين گونه قتل اعتراف کرد. جوانک در سن کمتر از 15 سالگي تحت تاثير  القاهاي رهبران جامعه و فضاي حاکم بر دهه 60 - که متاسفانه هنوز هم آن تفکر در بين انبوهي از جامعه و طبقه حاکم رواج دارد- به جبهه جنگ رفته و در سني که هنوز توان تشخيص خوب و بد را نداشته در مواجهه نزديک با يک سرباز نگون بخت عراقي شليک کرده و به اعتراف خودش هنوز هم با وجود گذشت بيش از بيست سال از آن آدمکشي شبها با قرصهاي آرامبخش مي خوابد و خوابهاي پريشان مي بيند.اين نوع خشونت دقيقن از نوع خشونتي ست که "کريس بردن" دراثر "بیا نوازشم کن" آنرا به تصویر می کشد و از آن انتقاد می کند.تمامی کسانی که در گالری طراحان آزاد تهران با اسلحه به سمت آن هنرمند شلیک کردند اذعان می داشتند که به گمان آنها لباس  هدف  ضد گلوله بوده و به هیمن دلیل هم به بدنش شلیک میکردند و تنها پس از اینکه می دیدند هدف آسیب دیده متوجه اشتباه خود می شدند. آیا ما بعنوان انسان وقتی اسلحه پر را به سمت انسان دیگری نشانه می رویم با همین فرضیات بی پایه اساس کار خود را توجیه میکنیم؟ خواه این فرضیات مربوط به جلیقه ضد گلوله باشد و یا کشتن برای رستگار شدن یا جهاد در راه خدا؟ پس این اشرف مخلوقات کی میخواهد از عقل خود برای کارهایش استفاده کند؟
و بسیاری سوالات دیگر که نطفه آن در ذهن بیننده صحنه های فجیع شلیک به یک انسان آن هم در یک گالری هنری شکل گرفته و باید جوابی برای آنها پیدا کرد.

پ.ن: تصویر بالا متعلق به کریس بردن بعد از شلیک مستقیم گلوله به بازویش برای نفی خشونت است. او با آسیب رساندن به خود سعی داشت توجه جامعه را به خشونتهای رواج یافته در جامعه آنروز امریکا به خصوص جنگ ویتنام جلب کند.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

Korea1

اي كاش مردم بجاي دنبال كردن خاله زنك هاي فارسي وان يخورده فرهنگ تلفن موبايل رو ازاين شبكه ياد بگيرند.نه زنگهاي شيش و هشت روي گوشي ميذارن و نه توي جمع بلند بلند حرف ميزنن.حتي توي خونه خودشون.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

an دماغ

از بالاي مانيتور كامپيوتر نگاهي دزدكي به اطراف انداخت و انگشتش را 360 درجه كامل به صورت رفت و برگشتي وعقب-جلو توي سوراخ سمت چپي بيني اش چرخاند و يواشكي دستش را زير ميز قايم كرد.
چرا بايد اين صحنه دزدكي را من ببينم و تا شب حالم بهم بخورد؟!

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

گاریچی

ساعت10 شب بود که رسیدیم. حتی نای باز نگه داشتن چشمام رو نداشتم. شب قبل ساعت 3 بیدار شدم چون هما پروازهای بوشهر رو به 4 و نیم صبح انداخته و از صبح هم مدام جلسه و کار و عصری هم که مجبور شدم برای جبران نبودن رییسم کارفرما رو بیارم بازدید پروژه تقریبن رو به اتمام فارس.
حاج تقی رو دم هتل پرسپولیس پیاده کردم و به سمت ارگ کریمخانی رفتم و هتل خودمو پیدا کردم. جمع و جور و ترتمیز و مناسب بود. اتاق از قبل رزرو شده بود و بدون معطلی کلید رو گرفتم و راهی اتاق شدم و بعد یک شام دیرهنگام و دوش , خوابیدم. صبح توی رستوران غوغایی برپا بود. فهمیدم که سلف سرویسه. مثل بقیه-حتی توریستهای اروپایی- جوری صبحانه خوردم که اگه حتی شام هم گیرم نیومدگرسنه م نمی شد! تنها بدی که داشت صدای کارفرما از تاخیر نیم ساعتی من در اومد.
وقتی رسیدیم نیروگاه همه منتظر ما بودن. از برو بچه های کارفرمای اصلی تا همکارای شرکت خودمون. این سفر یکی از عایدی هایی که داشت این بود که فهمیدم حاج تقی کم کسی نیست. تقریبن تمام کارهایی که در حیطه صنعت برق برای اولین بار انجام شده یه جورایی یک پای این پیرمرد پلی تکنیکی هم توش بوده و عجیبتر اینکه با 70 سال سن هنوز پابپای ما جوونها و شاید جلوتر ازما توی این بر بیابون دنبال ساخت نیروگاهه. آدم حسودیش میشه.
تا عصر بازدید ها و جلسات خوبی داشتیم و عصر به همراه دونفر از مدیران کارفرمای اصلی برای گردش به داخل شهر رفتیم. هوا عالی بود و توی باغ حافظیه همه بودند بجز خواجه حافظ شیرازی. آفتاب در حال غروب بود و نشد عکس های خوبی بگیرم ناچار همین عکس تار رو با گوشی تلفنم به رسم سوغات گرفتم.
 وقتی رسیدیم سعدی هوا کاملن تاریک بود و مقبره نسبتن خلوت. منم این شعر رو تونستم یادگاری از اونجا کش برم. 

پیرمرد همه ما رو به یک فالوده مخصوص کنار حوض ماهی های سعدی دعوت کرد و بعد از گردشی در باغ , فرودگاه شیراز آخرین جای شیراز بود که دیدیم.چقدر دوست داشتم چند روزی می موندم و دوستای قدیمی رو پیدا میکردم و به یاد قدیما ساعاتی رو می گذروندیم. علیرضا که سالهاست ازش خبری ندارم. مجتبی که بعد از فارغ التحصیلیش رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت. فرزاد که همیشه در تمام طول آن دوسال مصرع : "من از روز ازل دیوانه بودم " رو زمزمه میکرد ! عباس که همون موقع ها دکترای برق رو گرفت و مشغول تدریس شد و تا زمانی که دانشگاه بودم هر از گاهی بهش سر میزدم و خیلی های دیگه ... ولی حیف که همیشه یک گله سگ هار تعقیبم میکنن و برای هیچ کاری زمان درنگ و تامل نیست. بقول سهراب :
 چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
 مردگاریچی در حسرت مرگ !

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

X سالار

بيولوژيستي مي گفت : بر اساس تحقيقات جديد كروموزوم Y در حال ضعيف شدنه و اين يعني مردهاي امروزي مثل قديما خيلي هم مرد نيستن. تازه احتمالن به زودي نسل مردها منقرض ميشه و جهان به تسخير خانمها در مياد!
به عنوان يك مرد هرگونه شايعه در اين زمينه را شديدن تكذيب كرده و اعلام ميدارم كه ما همچنان قوي و قدرتمند از سنگر مردانه خودمان ...
-  باز دوباره رفتي نشستي پاي اين كوفتي.پاشو ظرفا رو بشور. شام شب هم اگه دير بشه من يكي فست فود نمي خورما. گفته باشم!
-چشم خانوم . چشم. اطاعت. اساعه مشغول ميشم!
... بله عرض ميكردم كه مرد اونيه كه حرف - حرف زنش باشه!!!

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

آلزایمر

این بار جزو آخرین دفعاتیست که به بندر میروم. اینطور که از جلسه این هفته بر می آمد کم کم دارد مشکل حل میشود و نمی دانم خوشبختانه یا متاسفانه دیگر ماموریت بندر عباس از لیست سفرهایم حذف می شود. شهر قشنگیست و به قول مردمانش "خاکش عجیب شور است".دیشب که رسیدم دم سالن فرودگاه همکارم که زودتر از من رسیده بود و کارت  پرواز را گرفته بود با طعنه و کمی ترس گفت: این بزمجه امور اداري آخرش کار خودشو کرد. اِیر توره.پدر سگا توپولوف فرستادن.کلکمون کنده ست.
ته دلم خالی شد. یاد خواب های پریشان شب قبل افتادم. موقع خروج از سالن ترانزیت نگاهم به آسمان ابری بندر افتاد و رعد و برقهای دور دست که داشت به شهر نزدیک میشد. پرنده مرگ مثل کرکس زشت گوشه فرودگاه داشت زوزه می کشید و هیکل نتراشیده اش را به رخ می کشید. با اکراه از پلکان بالا رفتم و ردیف 29 نشستم.یک دوجین زن و دختر ردیف جلوی و پشت سرم را پر کرده بودند و هنوز جا گیر نشده هواپیما را روی سرشان گذاشته بودند. از ظاهرشان مشخص بود برای مسابقه ورزشی به تهران می روند. میان صحبت هایشان یکی از جوانترها با لهجه بندری از بغل دستیش پرسید: هواپیماش چی چیه؟
بغل دستیه گفت: نمی دونم یه کوفتی هست دیگه.
همکارم با صدای خش داری گفت: توپولوفه.
 همشون ساکت شدند و ما دونفر را که ترس توی چشمهامون دودو می زد  نگاه کردند و مشخص بود که باور کرده اند.
توپولوف تن لش کم کم تکان خورد و به سمت باند خزید. مثل سوسماری که هوس پرواز کرده باشد. اصلن هیبت هواپیما نداشت.لحظه تیک آف تعجب آور بود که چطور با این سرعت کم از زمین کنده شد و به پرواز در آمد. ابرهای تیکه پاره و تاریکی شب ‘ دلهره آور بود.به مهماندار نگاه کردم و دیدم محکم صندلی را چسبیده و منتظر تکان های سخت ناشی از طوفان است.و یک آن شروع شد. زنها از ترس جیغ میزدند و من چشمهايم را بسته بودم كه نبينم چطور در جعبه هاي بالاي سر باز ميشود و گاهي كيف دستي يا خرت و پرتي ميخورد توي كله يك بينوا. همکارم مثل احمق ها کر کر می خندید و پشت سر هم می گفت: مهندس ترسیدی؟
  من هم وسط تکانهای دیوانه وار لگن روسی چشمهامو باز کردم وملتماسانه گفتم : مثل سگ میترسم. این بی پدر آخرش می افته و ما گور بگور می شیم.
ولی نیوفتاد و دوساعت بعد توی مهر آباد نشست و من به خودم لعنت میفرستادم که چرا قبل از ماموریت بلیط هامو چک نمی کنم ببینم اِیر تور نباشه.
همه این چرت و پرت ها رو نوشتم که بگم... یادم رفت چی می خواستم بگم.

پ.ن : يادم اومد ولي ربطي به موضوع نداره بعدن توي يك مطلب جدا گونه راجع بهش صحبت ميكنم!

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

زندگی رنج است

دوتا بلدرچین آوازخوان همراه یک دسته گنجشک آمدند و از بالای حصار کارگاه  گذشتند و توی دشت گم شدند. تازه صدای وحشتناک سقوط جرثقیل به سکوت تبدیل شده بود و آخرین قطره های خون از بدن کارگر جا مانده زیر دکل سنگین نیروگاه خارج میشد.غم های همه عالم توی دل های همه جاخوش کرد.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

غربزدگي يا واقع بيني!

صبح است و برنامه تقويم تاريخ زر زر مي كند:
- شونصد سال پيش در چنين روزي اديسون در گذشت. وي مخترع لامپ برق و دوهزارتا اختراع قد و نيم قد ديگر بوده است
- شصتاد سال قبل در چنين روزي حكيم ابوالحسن دارغوز آبادي در گذشت. از وي كتاب هاي زيادي از جمله "جامع المزخرفات" و "فوايد الكشك في ازدياد الپشم" به جاي مانده است.
-....
زنم در حالي كه تند تند لقمه توي حلق بچه مي چپانَد و به زورِ چاي شيرين لقمه بعدي را به خورد زبان بسته ميدهد زير لب مي گويد : دانشمندامون هم يه چيز به درد بخور از خودشون بجا نگذاشتند. برق بيشتر به درد مي خوره يا اين چرت و پرتا؟!

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

صدای پای ...

یادم می آید دوران مدرسه عصرها سری به مغازه پدر میزدم و گاه کمکی.یک روز -راهنمایی یا شاید هم دبیرستان بودم- به مغازه که رسیدم دیدم خلوت است و طبق معمول مواقع بیکاری ‘ پدر مشغول مطالعه.سلامم را از بالای عینک مطالعه با "علیک سلام"پاسخ گفت و دوباره مشغول مطالعه شد. سَرکی کشیدم که ببینم چیست که پدر را سرگرم کرده ولی نفهمیدم. تنها مشخص بود که شعر نو است.در آن سن بیشتر‘ علایق من داستان و رمانهای تاریخی بود- ترجمه های ذبیح اله منصوری. شعر جاذبه چندانی برایم نداشت. پدر که کنجکاوی ام را دید پس از چند ثانیه گفت: این کتاب عجیبیه. شعراش یه جوریه...بعد دوباره مشغول خواندن شد. من سرگرم کاری شدم. مشتری که آمد پدر کتاب را گوشه پیشخوان گذاشت. حس کنجکاوی وادار به فضولی ام کرد. تصویری از یک مرد با مو و ریش بلند و کنارش با خط شکسته نوشته بود: سهراب سپهری.
سالها بعد- در دوران دانشگاه - روزی نبود که "هشت کتاب " را ورق نزنم و خدا می داند چند بار شعر "مسافر" و "صدای پای آب" را بلند بلند برای علی -در همان پنجره دخانیات 215 - خواندم. تا جاییکه بخشی از نوشته های آن دوران من بسیار متاثر از شعر های این شاعر بزرگ و دوست داشتنی شدند.
حالا که بهتر نگاه میکنم می بینم آنچه باعث شد اینقدر به این زبان‘ احساس نزدیکی کنم نه فقط تازگی و سادگی آن بلکه نقاط مشترکی بود که در تابلو های نوشتاری هشت کتاب فراوان به چشم میخورد: من هم کودکی ِ سراسر خاطره ام را همچون سهراب در شهری کویری با فرهنگ و پیشینه ای همچون کاشان و با حس همسایگی با طبیعت گذراندم. شاید خانواده من مثل سهراب مرفه نبود ولی  "اتاق آبی " را که می خواندم به نوعی گویا دفتر خاطرات خودم را ورق می زدم- البته منظورم این نیست که خودم را فرهیخته بدانم- بلکه حس همذات پنداری و همجنسی کودکی سهراب و محیط پیرامونش با کودکی خودم را می گویم. بعد ها توی خیاطی سرکوچه خانه پدری با کسی آشنا شدم که کودکی اش را خانه - شاگرد سهراب بوده و خاطرات دست اول زیادی از زندگی روزمره او برایمان تعریف میکرد. از شیطنت های کودکانه تا گوشه گیری های دوران نوجوانی و جوانی و آن جیپ فرمان راست و از آن باغ و ....خلاصه عجیب حس نزدیکی به این بزرگمرد داشته و دارم. و امروز که سالروز تولد اوست باز همان بغضی که از خواندن هشت کتاب در گلویم چنگ میزند به سراغم می آید و از آن بد تر اینکه برنامه تقویم تاریخ تلوزیون خودمان با شرح و بسط از مرگ فلان آخوند بی سواد بی هنر بی مصرف ساعتها می گوید و یادآوری سالروز تولد سهراب و ویژه برنامه اش را باید از رادیو فردا شنید.

پ.ن.: یاد سهراب و شعرهایش عجيب با یک نام  توی ذهنم گره خورده و افسوس که امروز هیچکدامشان نیستند: خسرو شکیبایی.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

دی ک ت ا ت و ری تا کجا !

هیچ دقت کرده ای روزهایی که خیلی خسته ای قلم در دست نمی چرخد.بیخود نیست طبقه کارگر با روشنفکران جامعه هیچ آشنایی ندارد. برای شکم گرسنه و تن خسته تفکر سیخی چند؟ تازه! بیخود نیست در ایدئولوژی های غیر دموکرات عرق جبین مقدس است وسرمایه داری نکوهیده ! ای خدا: یعنی تو هم؟؟؟

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

صبح پاییز

امروز پنج شنبه است و تصمیم گرفته ام که اضافه کاری نکنم."فیک فیکو" کله سحر بزک دوزک کرد و بچه را برداشت و رفتند مدرسه.می گفت جلسه اولیا و مربیان.موقع رفتن فقط پرسیدم: منم باید باشم؟
جواب داد: نه لازم نیست.
فهمیدم خوشش نمی آید با او بروم.حتمن جلو مامان بچه ها خجالت میکشد! منم از خدا خواسته یک بالش گذاشتم روی گوشم و خوابیدم. ساعت 7 صبح بود و مغزم از اینکه این وقت صبح می توانست بخوابد کلی تعجب کرده بود. به زحمت خوابم برد.تازه چشمم گرم شده بود که خط شرکت زنگ خورد. از جنوب بود. باید جواب می دادم. کارهای کارگاه شوخی بردار نیست. یهو شَر میشود. بخاطر جواب دادن به بچه های کارگاه مجبور شدم بروم سر کامپیوتر و اطلاعاتی را با آنها چک کنم. وقتی قطع کردم هوس موسیقی - خنکای صبح - خلوتی خانه - آلبومی از "مهسا وحدت" و "سام مک کلین" را طلبید. به گمانم اسمش "رایحه تجدید دیدار" یا "عشق" بود. ریتم آرام و صدای حزن انگیز مهسا وحدت:
به من گفتی / تا که دل دریا کن/ بند گیسو وا کن/ سایه ها رویا با/ بوی گلها....
و لهجه خاص مک کلین فضای خاصی ایجاد کرد و می رفت که یک صبح پنج شنبه رویایی به وجود بیاورد. روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم که با موسیقی بخوابم. خورشید با شدت به پنجره می تابید و نور اتاق خیلی زیاد بود. هر دو پرده اتاق را کشیدم ولی باز نور زیاد بود. اول تصمیم گرفتم بروم و توی هال دراز بکشم ولی هوس خر غلط زدن روی تخت , توی اتاق پا بندم کرد. اینبار بالش را بجای گوش روی چشمم گذاشتم و خوابیدم.یکی دوتا آهنگ که گذشت اینبار خط خودم زنگ خورد. زنم بود و میخواست برای خرید و گردش به هایپراستار برود.البته به همراه مامان بچه ها.اجازه دادیم و کپه مرگ را گذاشتیم.ولی زهی خیال باطل. از خواب دیگر خبری نیست: بهتر است دوشی بگیرم و چیزی بخورم. 
خلاصه تا ظهر به پاسخ دادن چند تلفن و ور رفتن به کامپیوتر و دوش و آوردن بچه از مدرسه گذشت. مهسا هنوز میخواند:
ای زمین گر عشق من هی ی ی ی/  بار سنگین تو شد ای ی ی ی/ روی بال کفترُم می نویسُم نام او/ می نویسُم نام او هی می کشُم اندام او/ تا که دنیا باقیهَ/ آسمون هفت طاقیهَ/ آبی هفت آسمون/ کفتر مَلاقیهَ...

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

بارون جر جر

از پاساژ که بیرون اومدیم آسمون جر خورده بود و مثل رودخونه داشت خالی میشد رو سر شهر. بسته خرید رو زدم زیر بغل که کمتر خیس بشه و به دو رفتم سمت ماشین . نزدیک ماشین که رسیدم گفتم: از در عقب سوار شو کنار خیابون آب زیاده. زنم از در سمت راننده پرید رو صندلی عقب و خودم هم نشستم پشت رول.خیابون اون خیابون یک ربع قبل نبود. رودخونه بود مثل ونیز! از همه جا آب میزد بیرون. آسمون. جوی کنار خیابون. پیاده رو. خلاصه همه جا آب بود. ماشین که حرکت کرد و اولین چراغ قرمز رو رد کردیم. زنم گفت : پنجره آشپزخونه بازه. فکر کنم تا صبح باید تی بکشی...
خلاصه اولین بارون پاییزی امسال هم امشب بارید.عاشقانه ترین فصل سال, سلام.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

انشاء

موضوع انشاء : نظرتان را در باره سخنان امسال "ا.ن" در یک جمله بگویید.
به نام خدا
وقتی یک موجود دوپا فرق دهان را با سایر خروجی (ورودی) های بدنش تشخیص نمیدهد!

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

مثل دیشبی

از سر كوچه تا تهش رو چيزي در حدود يك ميليون بار رفته بودم و بر گشته بودم.عرض كوچه را با قدمهاي به هم چسبيده از تير برق روبروي پله ها تا سنگ پله اولي كه نيم متري از كوچه را گرفته اندازه گرفته بودم و بر مي گشتم و دوباره از نو. گاهي سنگ فرش هاي پياده رو را با نوك كفش مي شمردم.از روز قبل توی این وضعیت , دل توی دلم نبود.
اون زمان26 سالم بود.به عبارتی بچه بودم و به روایتی مرد. گاهی که خسته میشدم می رفتم با تلوزیون سالن انتظار سر خودمو گرم میکردم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود از دلشوره پا میشدم و میزدم بیرون و کوچه و پیاده رو بغلی رو گز میکردم.شانس آوردم اهل دود نیستم وگرنه حتمن از صبح تا حالا دوسه تا پاکت سیگار رو دود کرده بودم. دکه سر خیابون شوکولاتهای خوشمزه ای داشت ولی استرس زیاد باعث شده  بود آب - روغن قاطی کنم و میلم به چیزی جز آب نبود که اون هم هر از گاهی دردسر ایجاد میکرد.یادم میاد اون سالها هنوز سرویس اس ام اس فعال نبود و گوشی های تلفن هم مثل گوشتکوب فقط به درد تلفن زدن میخورد. نه دوربین , نه بلوتوث , نه آهنگ. خلاصه اون هم نمی تونست وقت آدم رو پر کنه.( بعد ها از برکت نظام جمهوری اسلامی و دولت مموتی پینوکیو این چیزها به تلفن موبایل اضافه شد!!! و خلق الله از بیکاری نجات پیدا کردند )
یادم میاد توی خیابون وقتی از کوچه خارج میشدی چندتا مغازه بود. یکی لوازم خانگی و یکی هم گل فروشی. بقیه رو یادم نیست. ولی گل فروشی همونی بود که وقتی علی زنگ زد و در نهایت سخاوت دستور داد از طرفش یک دسته گل بخرم و کارت "زیارت قبول" بذارم روش ! منم مثل مثل همیشه بدون فکر کردن خواهشش رو انجام دادم. ( نامرد پولشم نداد)
زمان به سختی میگذشت. نه مثل الان که وقتی توی ترافیک رادیو ماشین روشنه فاصله اخبارهای رادیو پیام اندازه دوتا دم و بازدمه و تا چشم به هم میزنی می بینی یک سال گذشته.اون موقع زمان دیر می گذشت.
9 سال پیش مثل الان نبود که اجازه داشته باشیم بریم داخل.تازه اونجا یه جهنمی بود که تا سه روز بعدش هم اونو ندیدم.(عجب جای گهُی بود)
ساعت حدود 7 بود که یه خبرایی داشت می شد. درسته که من بیرون بودم - حتی کنار گود هم نبودم- ولی حس میکردم داره خبرایی میشه قلبم تند میزد. مثل آدم های خرافاتی هرچی لفظ عربی بلد بودم رو طوطی وار ور میزدم.توی دلم و در پیشگاه بارگاه الهی رسمن فعل "غلط کردم" رو در زمانهای ماضی و استمراری و بعید و مستقبل و غیره صرف میکردم که ساعت هفت و ربع شد و یهو خاله ش اومد بیرون. گفت : مژده بده ,مثل یه بره سفید و چاق به دنیا اومد.حال هردوشون  هم خوبه.
گفتم : چه موقع؟ 
گفت : دقیقن 5 دقیقه پیش.
نفسی به راحتی کشیدم ... و بابا شدم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

ترقي يا توروقي!

پروژه جديد و پروژه جديدتر.به قول قديميا: نميرسيد ‘ دولا كرديم برسه! حكايت كار منه.همين جوري وقت براي كار و زندگي كم بود دوتا كار جديدتر هم واگذار شد. با حفظ سمت. بدون تغيير حقوق و مزايا! به اين ميگن عدالت.
هر چي پروژه خوش آب و هواست مال فك و فاميل رييسه. هر چي پروژه جنوب كشوره مال من بدبخت فلك زده. ديگه سالهاست زير 50 درجه كار نكردم و كم كم دارم خودم هم شرطي ميشم.به قول اين همكار فئودالمون: خدا قبول كنه...

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

هرسال همین وقت

ساعت یک صبحه. صدای دو نوازی ویولون و پیانو زیر نور مانیتور و خوندن چندتا وبلاگ غمگین ته گلوم رو قلمبه کرده.چند وقته نوشتنم نمیاد ولی امشب باید بنویسم,مخصوصن این صدای ویولون بدجوری آدم رو هول میده.ولی از این حرفا گذشه نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
از اینکه این شانس رو داشتم که یکسال دیگه زنده باشم خوشحالم و از اینکه یکسال پیرتر شدم(قبلن میگفتم بزرگتر...)ناراحتم. شاید تویی که میخونی توی دلت بگی مرد گنده این چرت و پرتا چیه... ولی واقعیت اینه که من در طول سال دو سه باری این حس رو پیدا میکنم.یکی همین امشبه, یکی شب اول فروردین, یکی شب یلدا و گاهی هم شب کریسمس. گذر عمر و یاد آوری  اون تلخه.اینکه نمیدونی الان کجای خطی عین نامردیه. اینکه نمیدونی مسیرت درسته یا غلط؟ خلاصه این اختیار محدود به جبرها , این تناقضات لحظه بلحظه.
دلم می خواست امشب حرفهای قشنگ تری میزدم. حرفهایی از جنس بادکنک های رنگی , کلاه بوقی, کیک با یک عالمه شمع و فوت کردن و دست زدن . ولی نمیدونم چرا همه اینها در نظرم یک ماسک مضحک به نظر میرسه و فقط اون بغض بعد از فوت کردن شمعها و چندش ناشی از شمردن شمعها مدام توی ذهنم تکرار میشه.
جالبتر از اون اینکه بجز یکی دوبار اوایل ازدواج دیگه کسی برای من چنین مراسمی رو نگرفته ولی هر سال توی ذهنم اون رو مرور می کنم و تلخی این لحظات آزارم میده.
چقدر دوست دارم الان بارون میزد و میرفتم زیر بارون قدم میزدم ولی افسوس... احتمال بارندگی این موقع سال و توی این شهر کمتر از 10 درصده
اصلن همش تقصیر ناصر شد. از یک هفته قبل برنامه ریختم که امشب رو تا دیر وقت با اون بگذرونم ولی اون لعنتی هم نارو زد و صبح قرارمون رو کنسل کرد. من موندم و شب و سکوت و تنهایی...
تا حالا شده حوصله جور کردن یک پازل رو نداری و بخوای به اجبار اون رو بچینی. دقیقن امشب حس ذهن من مثل تک تک قطعات یک پازل شده و من نمیدونم هر قطعه رو از کجا پیدا کنم و کجا بچینم. شاید چون دلم گرفته. دلم عجیب گرفته و هوای گریه داره.
هوای دلم سخت بارونیه, طوفانیه, خلاصه بد جوری توش ریدن! اصلن مناسب امشب  و نوشتن و درددل کردن نیست.
ای کاش فیک فیکو زود بخوابه ( اسم جدید زنم بخاطر آلرژی و سرماخوردگیش)و من بزنم بیرون. کجا؟ خودم هم نمیدونم. شاید پرسه در کوچه سار شب , شاید برم کوه و آتیش و ذول زدن به جرقه هاش, شاید...

پ.ن: بعد این همه تلخی یاد یک جوک افتادم. به غضنفر میگن چه روزی به دنیا اومدی؟ میگه:بیست و چندم  شهریور. میگن: چه سالی؟ میگه: فرقی نمیکنه , هر سال!

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

ربنا

طبق معمول داشتم بر می گشتم بوشهر که خودمو به پرواز 9 شب تهران برسونم. تمام طول مسیر ساکت و بی صدا نخلستانهای اطراف جاده و یا منظره غروب رو تماشا می کردم و چندتایی هم عکس گرفتم.دیگه به بوشهر نزدیک شده بودیم و راننده هم که معلوم بود مثل من خسته ست سعی میکرد من رو زودتر برسونه و برگرده خونه. حدودای 7 و نیم بود که یهو پخش ماشین رو خاموش کرد و صدای گوینده من رو به سالهای کودکی برد. دکلمه شعر معروف "این دهان بستی دهانی باز شد..." یاد اون منظره هوایی مسجدها و مناره ای که لونه لک لک بالاش بود و از اولین سالهایی که خاطره توی ذهن کودکانه م نقش بست با صدای دلنشینی همراه بود.صدایی که سالها پس از دوران کودکی همیشه باهاش همراهی میکردم و از مثنوی زیبای مولانا لذت میبردم.توی دلم گفتم: یعنی میشه الان دوباره صداش پخش بشه.

مدتهاست رادیو تلوزیون دولتی رو برای خودم و خانواده م تحریم کردم. تصمیم گرفتم شاد زندگی کنم و توی این تبعیدگاه و زندان تا جایی که امکان داره آزاد زندگی کنم.

قاعدتن باید بعد این دکلمه ربنا پخش میشد.یعنی ممکنه اونقدر احمق باشن که دکلمه رو بدون ربنا پخش کنن؟ جوابی که توی ذهنم نقش بست یک "بله " بزرگ بود. بله اونقدر احمق هستن که هر حماقتی بکنن. حتی بزرگتر از اون چیزی که به عقل امثال من برسه و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که فهمیدم حماقت بشر حد و مرز نداره. درست با اتمام دکلمه صدای یک پسر بچه یا شاید دختر جوون شروع کرد به تقلید زشت و دست و پا شکسته از ربنای معروف.موقعیت تهوع آوری بود.عملن مخترع این طرح با قبول شاهکار بودن کار استاد سعی کرده بود تمام زیر و زبرهای اون رو مثل نمونه اصلی تقلید کنه.برای همین از صدای پسر بچه یا دختر جوون استفاده کرده بود و با توجه به نوع اجرا مشخص بود صدای زیر و چپ کوک این خردسال ناقص العقل هم توان تحریرها و پاساژهای رنگارنگ صدای استاد رو نداره و هر مصرع پس از چندین بار ضبط انتخاب شده و شاید مجبور شدند چوب پنبه هم به خواننده فارغ العقل استعمال کنند تا راحت تر گلوشو پاره کنه.نکته جالب اینجاست که هم طراح این اختراع اعوج و هم مجری اون ذره ای از هنر و موسیقی اطلاع نداشته و ندارند چرا که با این کار جز بردن آبروی خود و جور کردن بساط خنده شنودگان اندک صدای بوشهر کار دیگه ای انجام ندادن. تمام که شد زیر لب گفتم : الحق که دشمنان ما را از احمق ترینها انتخاب کردی...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

S10-3t

 بالاخره خریدمش.یا به عبارتی خریدنش. اسباب بازی جالبیه.از انواعی که تا حالا داشتم کوچیکتر و مجهزتره و تا بیام کار باهاش رو یاد بگیرم احتمالن با زنم چندتا دعوای سخت خواهیم کرد. همیشه وقتی چیز جدیدی می خرم حس هوو بهش دست میده
و نسبت بهش آلرژی می گیره.اگه ساعتها جلوش چرت بزنم هیچی نمیگه ولی به محض اینکه سراغ اسباب بازی جدیدم برم دادش در میاد.خب چیکار میشه کرد. همونقدری که اون به کمد لباسهاش علاقه داره و میتونه ساعتها با اونها وقت بگذرونه من هم اسباب بازی هامو دوست دارم.
شب اول که بردمش خونه یخورده بهش ور رفت و اونو زیر ور کرد و از شکلش خوشش اومد ولی چون سر در نمی آورد زود بیخیالش شد.منم برای اینکه حس حسادتش رو تحریک نکنم با اینکه میخواستم بخورمش ولی خاموشش کردم و گذاشتمش کنار.کاورش رو که دید کلی ذوق کرد و میخواست ازم پس گیره. عاشق دکمه های سفیدش شد.صفحه لمسیش براش جدید بود.ولی خب مثل بقیه زنها توجه به خودش براش از همه چی مهمتر بود. کافی بود مشخصاتش رو با ذوق براش تعریف میکردم تا اخلاقش عوض بشه. ساکت بره بشینه و فارسی وان تماشا کنه و آخر شب هم که میخوام بخوابم یه لیست سنگین تر از کارهای خونه تکونی شب عید بده دستم و با ایما و اشاره بفهمونه که یا باید انجامش بدی یا از خواب خبری نیست.
چند ماه روی نقشه خریدش کار کردم.از زمانی که اسباب بازی قبلی رو که هم بزرگتر بود و هم سنگین تر تحویل دادم ماهها می گذشت و توی این مدت کاملن خودمو بیخیال نشون دادم.حدود خرداد بود که قضیه کار جدید جدی شد و ازم خواستن مسئولیتش رو قبول کنم.منم قبول کردم ولی باز چیزی نگفتم تا رییس خودش یک روز گفت درخواست بده تا برات بگیریم. گفتم چشم. یه نامه نوشتم و درخواست کردم.ولی درخواستم عجیب بود. ازش خواسته بودم یک کوچولوشو برام بخره. رییس که گیج شده بود پرسید این چی چیه؟ گفتم اینجوری و اونجوری. آخر سر کلافه شد و پارافی که میخواستم  پای نامه نوشت: توسط پروژه تهیه گردد. 
اختیار با خود شدم. از همون روز رفتم تو نخش. چندتا مدل دیدم و سایتهای زیادی رو گشتم. آخر سر هم اینو انتخاب کردم.هم مولتی تاچه هم سیم کارت خور هم سبک و شیک.خوراک سفرهای زیاد من. فیت ماموریت رفتن و توی فرودگاه و خوابگاه وکارگاه و شرکت استفاده کردن.خلاصه خود خودشه. حتی توی اتوبوس و تاکسی  و هواپیما میشه باهاش حال کرد. مثل الان که این ایر باس خیکی داره خور خور کنان از بوشهر به سمت تهران میره و همه دارن ساندویچهای ژامبونشون رو گاز میزنن من میتونم یواشکی همین گوشه , کنار پنجره در حالی که اون بیرون چندتایی ستاره پیداست و گاهی هم شهرهای کوچیک و بزرگ از زیر پاهام رد میشن باهاش خلوت کنم. دیشب توی خوابگاه شرکت وقتی همه خوابیدن با خودم بردمش توی تخت. یک آهنگ ملایم گذاشتم و مشغول شدم. تا اومدم به خودم بیام دیدم یک و نیمه.
لامصب شبهای کشدار تنهایی رو میتونه تبدیل به ثانیه ای کنه.وقتی روشو – برعکس نمونه های قبلی – می چرخونم و می گذارمش کف دستم و با نوک انگشت  روی صفحه ش رو لمس میکنم حس غریبی بهم میده.تا بخوام باهاش راحت بشم یخورده طول میکشه ولی فکر نکنم دیگه بتونم با جورهای دیگه ش کنار بیام.
در کل به قول داداشم: اول که می گیریش ذوق میکنی. بعدن پشیمون میشی که چیز به این سادگی ارزش این همه خرج کردن نداشت.(بگذریم که من پولی بابتش ندادم)آخر سرهم به این نتیجه میرسی که بجز تبلت با لپ تاپ دیگه ای نمی تونی کار کنی.

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

مديون

ديروز داشتم فكر ميكردم ببينم به چه كساني مديون ام. اول اسم يكي دونفر توي ذهنم اومد. كم كم بهش اسمهاي ديگري اضافه شد و خلاصه اونقدر اين ليست عريض و طويل شد كه سر و تهش از دستم در رفت.بعد تصميم گرفتم توي وبلاگم بنويسم. اونم فقط كساني كه بهشون دين غير مادي دارم. وگرنه اگه بخوام ليست طلبكارام رو بنويسم حوصله خودم هم نميرسه كه تايپ كنم:

1- به پدر و مادرم مديون ام براي تولدم و پرورشم و كودكي قشنگ و پر خاطره اي كه داشتم.براي اينكه خونه كودكي هام مثل پيله يك پروانه امن و راحت بود و من و بقيه بچه ها خوب بچگي كرديم.
نوشتن اسم دومين نفر خيلي سخته .ساعت ها وقت گذاشتم كه بدونم كي ميتونه دومين نفر باشه و در آخر به اين نتيجه رسيدم كه اگه ميخوام شب توي خونه راحت بخوابم بايد اسم زنم رو بنويسم. پس:
2- به همسرم مديون ام براي رام كردن اين روح سركش و براي تمامي لحظات قشنگي كه براي من مي سازه.هرچند كه آمدن زن در زندگي من حكم خوردن ميوه ممنوعه را داشت و از بهشت كودكي هام رانده شدم ولي آرامش - بدون همسرم - كلمه بي معنايي شده كه قابل كتمان نيست.و بخاطر تمام لحظات خوبي كه هنوز نتونستم براش مهيا كنم.
3- به پسرم مديون ام براي آنكه قدر زحمات پدر و مادر را نشانم داد.
خب حالا دوباره سخته. اسم كيو بنويسم كه حق كشي نشده باشه؟ شايد معلمهاي مدرسه ولي از همه محق تر
4- به مرحوم منوچهري مديون ام براي اينكه توقع من رو از معلم بالا برد.كتاب درسي رو فقط يكربع اول يا آخر كلاس درس ميداد و باقي كلاس آنچه را كه بايست مي آموختيم درس ميداد.از او آموختم كه تاريخ اين كشور بزرگاني در ادبيات و هنر داشته كه الان سي سال است از تاريخ حذف شده اند.آموختم كه شعر چيست.نثر چيست.بزرگان هنر و ادبيات دنيا رو برايم گفت و موسيقي را عاشقانه ياد مي كرد.( با همان قد بلند و هيكل لاغر و باراني تيره  و موهاي جوگندمي و سيگاري كه موقع خروجش از كلاس روشن ميكرد.) سالها بعد آخرين ديدارمان چه تلخ بود.در شبي از شبهاي سرد  زمستان او در بستر سرطان و من با لبخندي ساختگي و غمي حسرت بار در گلو‘ ثانيه ثانيه اش را ثبت ميكردم و چند روز بعد مرد...
5- به استاد شجريان مديون ام براي آوازهاي قشنگش و بغضي كه از شنيدن صداش راه گلوم رو ميگيره.
6- به حضرت حافظ براي غزلهاي زيبا و لحظات تنهايي كه با غزلهاش برايم رنگ آميزي كرد مديون ام.
7- به سهراب مديون ام براي نگاهش.چه در شعر و چه در نقاشي. براي نگاهش در زندگي...
8- به شاملو براي شعرش و براي نگاهش. بخاطر حتي همون داستان"خروس زري-پيرهن پري" كه كودكي هايم را پر كرد و ترجمه زيباي رمان "پا برهنه ها". بخاطر دكلمه "رباعيات خيام".بخاطر اون صداي مردونه با بيني كيپ...
9- به صادق مديون ام بخاطر تمام داستانهاش.بخاطر عشقش به زندگي كه باعث شد خودش را از اين مردگي نجات بده.
10- به شهرم مديون ام بخاطر كوچه هاي كاهگلي و آرامش و راحتي كه در اون شهر داشتم.شهري كه به قول دوستي  در هر محله اون‘ پيري عارف آرميده و وقار و آرامش آن پيران عارف در كوچه ها جريان داره .
11- به ايران مديون ام چون نتونستم براش كاري بكنم. ايراني كه سالهاست ويران شده و اين نسل نتونست كاري براي آباداني اون بكنه.
.
.
.
واين ليست همچنان ادامه دارد...

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

به مناسبت ماه رمضان

یادش بخیر بچگی ها خونه پدری کتابخونه بزرگی در دسترسم بود و کتابهای زیادی می خوندم.اونقدر پراکنده خوانی میکردم که الان چیز زیادی یادم نیست. با نزدیک شدن ماه رمضان زیاد به مغزم فشار آوردم که تمام این شعر و اسم شاعرش رو یادم بیاد ولی حافظه م یاری نکرد. تنها چیزی که یادمه اینه که شاعر از فقر و نداری نالیده بود و در انتها می گفت:
در خانه ما زخوردنی چیزی نیست      ای روزه  نیا  ور نه  تو را خواهم خورد
حالا شده زبان حال ما...

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

پروانه

بخدا 
       قصد من از این ورود هراسان
آشفتن خواب پروانه های باغ تان نبود.
عطر معصومانه همان غنچه زیبا
                                          بی خودم کرد.
حالا هم  باشد.
قول میدهم همین جا-کنار همین بوته-
طوری بنشینم
که پرهای مضطرب سنجاقک ها هم
                                         حضورم را احساس نکنند.
اگر بودن من ناقض آبادانی باغتان است,
                               من می روم
ولی 
پاهایم توان رفتن ندارند.
خودمانی بگویم:
اصلن خارج از این کوچه باغها
                                      خورشید نمی تابد.
                                        باران نمی بارد.
                                       پرنده نمی خواند.
درست است که هر باغی باغبان خودش را میخواهد.
درست است که من از باغبانی چیزی نمی دانم.
                                                            ولی
کسانی را می شناسم 
                          - که -
                             به هوای
                                     بوییدن
                                            یک
                                               " گل"
                                                      باغبان شدند.
اگر قبولم دارید
                   بسم الله...


                                                                                                  (برای او که...  1378)

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

محمد نوري

چقدر دير با تو آشنا شدم ولي چه خوب با تو بودم. لحظات زيادي با احساس و صداي گرم تو تبديل به لحظات به يادمادني شد و چه بسيار زمانها كه در جمع دوستان ترانه هايت را عاشقانه زمزمه كرديم.
ناز مريم‘چشماتو واكن
سری بالا كن
در اومد خورشيد
شد هوا سپيد
وقت اون رسيد
كه بريم به صحرا
آآآآآي نازنين مريم آآآآآي نازنين مريم....
بغض راه نفس را گرفته و اشك دو دو مي زند و تو ديگر نيستي كه ازغرور ايراني و از لطافت هاي عاشقانه ‘ ترانه هاي ماندگار بخواني.
شرح اين عاشقي
ننشيند در سخن....

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

مرسدس

اون: اين طرفو ببین. عجب رنگ قرمز جنده کشی داره این مرسدس کوروک !!!
من: این رنگ و این مدل ‘ آیت اله العظمی رو هم به ملکوت اعلا میرسونه. اون ضعیفه که تو گفتی که جای خود داره.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

چهار مصرع

ســوز دل من ز آه دلــسوز تـو بــود
شمع شب من چشم دل افروز تو بود

غم بـود كه شـب هاي سيـاه دلـتنگ+
اميــد طلوع مهر هـر روز تـو بــود
                                                                      تير 89

+ مي دونم كه مشكل داره ولي نشد...!

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

امروز سالمرگ "شاملو" ست

سرود مردي كه خودش را كشته است

نه آبش دادم

نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
                                                   ( احمد شاملو1379-1304)

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

رشد بادکنکی

با دوستی همصحبت شدیم و از هر دری سخنی رفت و طبق معمول قسمت عمده بحث به سیاست گذشت و اینکه "روزگار غریبی ست نازنین". 
در آخر گفت : ولی هر چی بود تموم شد. حالا هم خوب کُلُفت شدند.
گفتم : بادکنک لحظه قبل از ترکیدن خیلی خیلی بزرگ میشه...

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

صد

مدتی است بی انگیزه شده ام. از خودم خجالت میکشم که اینقدر ساده وسطحی هستم. به قول نمی دانم کی : خر 20 ساله پیراست وآدم 40 ساله خام ! بگذریم...
ولی بلاتکلیفی و بی انگیزگی بدترین درد آدم است.( بقول این همکار فئودالم : بی خبری از بد خبری بدتر است ) این که ندانی قرار است چه غلطی بکنی؟ فقط می دانم که هرجور حساب می کنم به یک عدد میرسم  " صد ".
بدجوری سوزنم گیر کرده. کلید حل تمام مشکلات شده . نه یک قِران کمتر نه دوزار بیشتر.
کلی کار کارشناسی کرده ام و تمام زوایا را در نظر گرفتم واز هر طریقی که حساب کردم رسیدم به عدد "صد". فقط یک چیز را نمی دانم : از کجا و چطور؟ مگر پول علف خرس است؟ تازه اگر علف خرس هم باشد گیر فلک نمی آید. یک زمانی توی هر جهنم دره ای علف خرس سبز می شد.حالا توی بساط عطارها هم حکم کیمیا را دارد. گفتم کیمیا یاد "میم" افتادم و داغ "صد" تازه تر شد.
ناکس کم ِ کم سیصد میارزید. خدا شانس بدهد. خدا زیاد کند بلکه چندر غاز گیر ما هم بیاید.
مُردیم از حسودی و حسرت. یک عمر تنهایی و حسرت . صد سال تنهایی و حسرت و باز هم عدد "صد" . شاید سوزن مارکِز هم در یک همچون شبی در گوشه یک کلبه سرد آهنی که رطوبت همه جایش را گرفته بود( مثل این اتاقک آهنی نمناک و دم کرده ) روی عدد "صد" گیر کرد و توانست شاهکارش را قلم بزند! مُنتها تفاوت من و گابریل در نتیجه عمل است. او شاهکار زد و من گند!! 
او در اوج  شلوغی ِ داستانش به تنهایی ِ  انسان های ِ برگ برگ ِ  نوشته اش رسید  و من در اوج ِ تنهایی هایم -  در شلوغی ِ بی حد  و مرزِ نیازهای جامعه ی ِاطرافم غرق شده ام  و فصل مشترک این تنهایی  در اوج  شلوغی  یا  شلوغی  در مُنتهای  تنهایی یک  چیز است  : 
"صد "...!!!
                                                                                                                                       86/11/1عسلويه

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

دو بيتي

شــب ســـاز دلم چه بغـض تلخي دارد
تا صبح دو چشم من ستـاره ها مي بارد

اي دوســـــت بيــــا بســــــوزان غم را
كــآهنــگ دلـــم دل تو را مي خواهـــد

***********************       ارديبهشت 89

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

ترانه عامیانه

گفته بودي که دِلِت
                      -مثل ِ سطح ِ حوض ِ پُر ِ آب-
                                                          هميشه مي لرزه.
ولي من يادم مياد
که دلم يک روزايي
                    -وقتي با نگاه تو قاطي ميشد-
چَن روزي قهر مي کرد
جوابِ من رو نمي داد
وقتي هم زياد بهش گير مي دادم
                                          -با تاپ تاپش-
نشوني ِتو رو مي داد.
تا که يک روز ديدم
                         -به غير تو-
ميگه : هيچي نمي خواد
ميگه که تو را ميخواد.
                                   (1379)

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

بارقه امید

آسمان , آبي ست
                   دل ِ من , آبی تر
و سکوتم چنديست
که به آهنگ ِلطيفِ نامت
                           گشته رنگين و قشنگ
اي تو بالا, تو بلند:
                        آشيانت اينجاست
                        آسمانم از توست
و بهارم , به هواي ِ نفس ِ گرم ِ تو گلباران است
                                                         ليک
پيش از آني که غبار ِ رَه را
ببَري از سر  و روي,
                         در اجاق ِ سردم
                                            شعله اي بر پا کن
                                                                                                                  (بهار 78)

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

تابلو نوشتاری

 امان از این کاغذ پاره های قدیمی که هر وقت زیر و  رو می کنم ساعتها مرا در خود می بلعد.این یکی از همانها ست. تابلویی از یک روز سرگردانی جوانی 24ساله در دشتهای کویری و جستجوی بی سرانجام خویشتن:

همه جا سبز است و دشت خود را برای گرمای سخت نیمروز آماده می کند. کشاورز پیر خسته از کار صبحگاهی راهی خانه است. بدبده ها در لابلای کرتهای گندم و جو می خوانند. بلدرچینها به عشقبازی مشغولند و سگ تنهای زرد رنگی که خواب نیمروزش از صدای قدمهای من آشفته شده ازآبراه کنار جاده بیرون می آید و درگرمای دشت سرگردان به سمتی تلو تلو می خورد و اما جاده, مسیری خاکی و باریک  که از لابلای زمینهای کشاورزی به سمت بالا می خزد و در انتها , در لابلای کوچه باغی باریک , همانجا که جوی آب در زیر دیوار یک باغ گم می شود - می پیچد و روح سرگردان مرا به خویش می خواند. 
همان که چند روزیست عادت است, جنب است, نه آبستن است و ...هر چه هست عادی نیست. در خانه نمی ماند و در بیرون هم جایی برای رفتن ندارد و ناچار پرسه می زند واین پرسه زدنها کار هر روزه این روح ناراحت است.(78/1/26خانه پدری)

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

پيش بيني

هنوز تابستان شروع نشده من مي گفتم امسال گرمه و بيداد و اين حرفا ولي گوش كسي بدهكار نبود. ديديد آخرش بخاطر گرما دوروز تعطيل شد.حالا گرما ميخواد مال هوا باشه ميخواد مال چيز ديگه !!!
از الان يكسري پيش بيني ديگه هم كردم كه بخاطر اينكه نمي خوام فيلتر بشم توي وبلاگم نمي نويسم ولي...!

ناهار ِ کاری

مشغول خواندن نامه ها بودم که صداي در اتاق به خودم آورد. آبدارچي جوان سبزه رو با موهاي ژل زده و عينک آفتابي و تي شرت و شلوار جين  و لبخند هميشگي وارد اتاق شد.حدودن 21 ساله به نظر ميرسيد و قدِ بلند و صورت مهرباني داشت. با همان لهجه ی جنوبي پرسيد:ناهار مي خوريد؟
نگاهي به ساعت انداختم و متعجب از گذشت سريع زمان گفتم:آره بگذار روی ميز. نوشابه نمي خورم ببرش.
سيني ناهار را گوشه ميز کنفرانس گذاشت و ليوان هايي که براي آبميوه و آب استفاده شده بود و البته بطری نوشابه را جمع کرد و با خودش برد.موقع خروج از اتاق پرسيدم: آشپزي هم بلدي؟ برگشت و با همان صورتي که هميشه مي خندد و از پشت عينک آفتابي گفت: خودم نه, ولي خواهرم ميتونه.سري تکان دادم و فهميد که مي تواند برود.
ناهار که تمام شد بيسيم زدم و مسئول اداري و مسئول تدارکات را خواستم. هردو نفر  همزمان وارد اتاقم شدند.با چندتا جمله کوتاه تمام داستان را تعريف کردم و بدون اينکه منتظرنظر آنها بشوم گفتم :ازش تعهد بگیرید و از فردا بگذارید توی کمپ. ظاهرن از این کمپ پاس فعلی بهتره. فقط مراقب باشید از صبح تا عصر توی خونه تنهامی مونه کاری دستمون نده. بسلامت!
هردوتا پا شدند و چشم گفتند و رفتند. هنوز ناهارِ بدون نوشیدنی و ماست ته گلویم چسبیده بود. بی علاقه , یک لیوان آب انبه سر کشیدم و یاد دوستی افتادم که عاشق این نوشیدنی وحشتناک بود .
-: لااقل ناهار را رد کرد.
از پنجره حرارت آفتاب به داخل می تابید.
-: یادم باشد خرید پرده را پی گیری کنم.
کولر گازی فقط تا نیم متر جلو خودش را خنک می کرد. نگاهی به میزم انداختم و نشستم.من ماندم وکارهای سایت و وقت کم...

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

بغض

هوا تاریک بود و جاده ناشناس و شیشه ها از شدت شرجی بیرون بخار گرفته بودند و معلوم بود کولر دارد خوب خنک می کند.ایرج مثل بچه های کنجکاو کنار دستم نشسته بود و چهار چشمی مراقب رانندگی من بود.برای جلسه ای مجبور بودم از گناوه به عسلویه بروم.
خیلی زور زدم و یکساعت رانندگی اش را تحمل کردم.به محض رسیدن به بوشهر گفتم :
- حالا خسته شدی. بذار من برونم.
جرات نه گفتن نداشت. با اینکه از رانندگی خیلی خوشم نمی آید ولی تحمل کسی که زانتیا را با سرعت 100 براند هم ندارم.تعارفی کرد و گفت:
-آخه آقای مهندس ,زشته شما رانندگی کنید و من راحت بشینم.
لبخندی زدم و فهمید که باید بایستد. تازه ده دقیقه بود پشت رول بودم که تلفن زنگ زد.913 بود و ناشناس. اول خواستم جواب ندهم. حوصله طلبکار های شرکت را آنهم آخر شب توی جاده نداشتم. نگاهم بین صفحه گوشی و جاده رفت و آمدی کرد و دکمه را فشار دادم:
- سلام. بفرمایید.
جواب سلامم را داد و من را به اسم کوچک صدا زد.با کمی تردید جواب دادم:
-....بله خودمم.شما؟
-عزیز معلومه نشناختی. حق داری عزیزم
صدا نا آشنا و لرزان بود. لهجه اما آشنا و بوی خاک مادری میداد.شروع کردم تمام همشهری های آشنا و غیر آشنا را توی ذهن مرورکردن.( به کسی بدهی ندارم. قول کار به کسی نداده بودم.این صدا پیرتر از آنی ست که بتواند هم کلاس یا دوست دوران بچگی باشد.پس کیست؟ به من گفت عزیزم....)
داشت برایم از اینکه چگونه مرا پیدا کرده است می گفت و من هنوز اورا نشناخته بودم . آخر سر گفتم:
می بخشید ولی چیزی یادم نمیاد. به جا نیاوردم. گفت:
-من ممدم(محمد هستم).
یک آن تنم گرُ گرفت و بلافاصله یخ کرد.در یک لحظه برگشتم به 20 سال قبل.یعنی این خودش بود؟صدای من هم مثل او به لرزه افتاد.پدال گاز را شل کردم. ایرج دستپاچه بود و من سردرگم بین ایستادن و رفتن. بغض گلویم را فشرد. یاد اولین روز آشنایی با ممد افتادم.
همراه برادر بزرگم بنا به دستور پدر به مغازه اش رفتیم.معرفی کوتاهی و برادرم رفت. من ماندم و ممد. مرد 35-40 ساله ای با موهای صاف و انبوه , سبیل پرپشت , قد کوتاه و هیکل ریزه میزه.پشت میز فلزی قهوه ای رنگی نشسته بود و نقشه فرش می کشید.گلهای یک شکل و زیبا و قلم مویی که به راحتی گوشه و کنار طرح ها و بته -جقه ها را رنگ آمیزی می کرد.یک دستگاه رادیو-گرامافون چرم صورتی کنار دستش بود که بعدها فهمیدم پخش صفحه آن خراب است و فقط بعنوان رادیو ازش استفاده می کرد.ته مغازه روی یک چهارپایه فلزی تعدادی قوطی رنگ و یک پنکه قرار داشت.مغازه در خیابان خلوتی واقع شده بود و گهگاهی موتوری یا دوچرخه ای عبورمی کرد.
بجز ممد که به او ممد آقا می گفتم جوانکی هم پشت میز فلزی سبز رنگی داشت رنگ آمیزی می کرد که برادرش بودو بعد ها فهمیدم نافرمانی کرده کار را رها کرد و دنبال خیال هایش رفت و آن میز مال من شد.
 بچه ای هم بیرون مغازه داشت با دوچرخه زرد رنگی بازی می کرد. اسمش هادی بود و 6-7 ساله می زد و ممدآقا گاهی تشری به او می زد و از رفتن به داخل خیابان می ترساند. یک فلاکس آب-از همانهایی که یک لیوان یخ به زحمت از درش داخل می رفت گوشه مغازه بودو این طرف درست روبروی میز ممد دوتا صندلی چوبی قدیمی طرح کلاسیک با پایه های قوسی خوش تراش و نشیمن دایره ای قرار داشت که به دستور ممد روی یکی از آنها نشستم.پشت سرم چند ورق فیبر چوبی ایستاده به دیوار تکیه داشت و با بستهای ساده ای روی دیوار ثابت شده بود.
من خیلی بچه بودم. یادم نیست سالهای آخر دبستان بود یا اوایل راهنمایی و از آن سال شدم شاگرد مغازه نقشه کشی فرش و تقریبن تا دوره دبیرستان هر سال تابستان پیش ممد  می رفتم و تنها شاگردش بودم. تمام سال را تنها در مغازه کار می کرد و کسی را به کمک نمی گرفت تا من تعطیل می شدم و با شور و هیجان به مغازه آرام و بی سر و صدای او می رفتم و ساعت های گرم تابستان را در کنار او زیر باد خنک پنکه و آب خنکی که هر روز صبح خودم از آب انبار آن شهر کویری می آوردم سر می کردیم.گاهی من مغازه را جارو می کردم و گاهی ممد خودش .و در آخر هم 5 یا 10 هزار تومان مزد بابت این سه ماه به من می داد. کم بود  و توی دلم ناراحت بودم ولی نمی دانم چرا باز سال بعد همانجا می رفتم و بدون پیش شرطی مشغول می شدم.
در یک آن و در تاریکی جاده همه این چیزها یادم آمد. تمام آدمهای آن گذر که هر کدام دنیایی داشتند. پرویز- سید-آقای منوچهری و پسرش مصطفا-آقای وفایی-راستی-عباسی-افضل آقایی-قدرت-حاج باقرو شربتهای سکنجبین-آقا شجاع و خیلی هایی که نمی دانم زنده اند یا مرده. دعوا ها و خنده ها. بچه ها و زنهای گذر و حتی گربه هایی که در ساعتی مشخص مثل کارمند های وقت شناس از سر دیوار کاهگلی روبرو به پایین می خزیدند و اگر خواهرم آنجا بود حتمن مثل گربه های خانه پدری برایشان نام فریدون و اصغر و فریبرز را انتخاب می کرد.
گپی زدیم و از دلتنگی هایش گفت و من در حضور کارمند زیر دستم توان بروز احساسم را نداشتم. اشکم را یواشکی پاک و صدایم را به هر زحمتی بود صاف کردم. از بچه هایش پرسیدم و گفت که سرو سامان گرفته اند و خودش که پیر شده است و روزها خانه نشین و شبها نگهبان.
آخرین خبری که ازش داشتم شاید مربوط به 10-11 سال قبل می شد. قبل از اینکه ازدواج کنم. دیده بودم مغازه را جمع کرده . می گفت دیگر فرش مشتری ندارد و کسی نقشه سفارش نمی دهد. به ناچار به گلیم بافی و عبا بافی می پرداخت. یکبار هم همراه دوستی که برای عکاسی آمده بود در یکی از سردابه های عبا بافی دیده بودمش ولی گویا حالا برای اینکار هم پیر شده بود.
قول دادم که حتمن در اولین سفر به سراغش بروم و گوشی را قطع کردم. بغض رهایم نمی کرد. با چند جمله کوتاه سوالهای بی موقع ایرج را جواب دادم و برای رهایی از شر سوالهای بیشتر, پدال گاز را فشار دادم و ایرج از ترس چهار چشمی جاده و صفحه کیلومتر را نگاه می کرد و شاید ته دلش داشت اشهد می خواند و من خاطرات 10-15 سالگی ام را مرور می کردم.
جاده تاریک بود و بیرون خیلی گرم و بوی شرجی تمام فضا را پر کرده بود.