۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

- پوستین بعد از وصله!

وقتی صحبت از جنگ نرم می شود یاد اسلحه ای می افتم که بجای گلوله داخلش کِرم نرم کننده می ریزند ! در خبرهای این دو ساله زیاد از این اصطلاحات جدید شنیده ایم: انقلاب مخملی ، جنگ نرم  ، بر اندازی نرم و ... و ته همه این حرف ها یاد سریال دایی جان ناپلئون می افتم و پدر سوختگی های اسداله و بابای سعید که برای رسیدن به اهداف شخصی شان پیرمرد بیچاره را بازیچه  کرده بودند و تا مرز جنون رساندند و جالب قضیه وجود یک بابای ساده بی سواد متوهم مثل مش قاسم در این قضیه ست که هرچه می گویند نه تنها باور میکند بلکه می بیند ! و شباهت کلیه اتفاقات این چند ساله (حتی 30 سال اخیر) با جریان دایی جان ناپلئون.
خلاصه این آمادگی قوا برای جنگ نرم هم مصداق بارز توهمات دایی جان ناپلئونی آقایان و مش قاسم های نظام است که از ترس انتقام نبرد ممسنی و کازرون با دسته بیل بر بام منزل آقای بزرگ نگهبانی میدهند که مبادا هواپیماهای قشون انگلیس به اهداف شوم استعماریشان برسند.
حالا چقدر از کیسه بیت المال بی صاحبمان را برای این توهمات میخواهند خرج اهل بیت(!) بکنند، خدا می داند . اینگونه اقدامات نه از سر عقل و درایت که من باب ترس، تشدید میشوند و از همه جالب تر اینکه حکومتی که امیدی به حمایت دولت خارجی ندارد و هر دقیقه از جانبی دچار تهدید های سیاسی - اقتصادی - نظامی و ... است عوض اینکه حمایت مردمش را جلب کند در این وانفسای تهدیدهای خارجی به فکر ارتقای سطح فرهنگی شهرهای بزرگ افتاده و تمام قوا را برای طرح امنیت اجتماعی به میدان می آورد.
از مجموع اتفاقات و موضع گیری های داخلی و خارجی میتوان تنها به یک مدل رفتاری رسید : انتحار یا خودکشی!
در واقع حکومت از سال 84 که با حذف همه حامیان داخلی اش جریان جدید و نوپا و تند روی را روی کار آورد ؛ در مسیر نابودی قرار گرفته و صد البته ضربه ای که از دست بظاهر دوستان خورده است ، از دشمنان تا دندان مسلح نخورده است. اوج اشتباه حاکمیت آنجا بود که جریان فکری دوستان حکومت قصد داشت با اصلاح روند سیاست های داخلی و خارجی این حرکت محکوم به فنا را متوقف کرده و موجبات بقای حکومت را فراهم کند که متاسفانه با (بقول خودشان) مشت آهنین نظام مواجه شد و فعلن به سایه رفته و منتظر تصمیم های بعدی حاکمیت است. حال یا باید امیدوار باشیم که حاکمیت از در آشتی در آمده و جریان تند رو را از دور خارج کرده و به امید آشتی با ملت تن به تیغ اصلاحات بدهد یا اینکه سرسختی ها و لجبازی های حاکمیت در مسیر انتحاری ، کشور را دچار بحران هایی از قبیل جنگ های داخلی یا حمله خارجی و اشغال نظامی بکند. 
البته در این میان راه حل سومی هم ممکن است منجر به عاقبت بخیری ایران بشود و آن هم حذف ناگهانی مهره های سرسخت و جایگزینی با مهره های انعطاف پذیرتر است که البته در صورت عدم ظرافت در عمل به این روش می تواند جنگ داخلی و عدم امنیت را به همراه داشته باشد. اما آنچه مسلم است بهترین گزینه برای مردم ایران گزینه ایست که با کمترین مشکل در امنیت و روند جاری زندگی، منجر به عبور از وضعیت بحرانی کنونی و حرکت به سمت ثبات سیاسی - اقتصادی - اجتماعی بشود.
مَخلص کلام اینکه هنوز معتقد به اصلاحاتیم و ایمان داریم که عملی ترین و بهترین و عقلانی ترین روش تغییر در کلیه امور ؛ اصلاحات است و صد البته میدانیم که بهبود اوضاع در ایران نیازمند زمان است. هیچ انسان عاقلی نمیتواند تصور کند که یک شبه و یکماهه و یکساله بتوان این "پوستین کهنه" را نو کرد.الهی مباد ایران که ویران شود(حتی بیش از این!)

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

- بوش و ِگ

در خبر ها آمده بود که :
خاتمی : انشاءالله در این دوره از انتخابات شرکت خواهیم کرد.
خواستم بگم آقای خاتمی ؛ شما رو نمیدونم ولی جای انتخابات ما هنوز خوب نشده ، پس لطفن بفهمید چی می گید!

پ.ن : بوش وگ boosh-weg : همون سگ ساده لو لوک خوش شانس که قدرت تشخیص دوست و دشمن رو نداشت

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

- شرمنده

دو روز است که از صبح صفحه ادیتور وبلاگ را باز می کنم که پست جدیدی بنویسم ولی آخر سر چیز به درد بخوری به ذهنم نمیرسد.داشتم فکر میکردم که چرا ؟
دقت کردم و دیدم که این روزها زیاد حرف میزنم.شاید پرکاری چانه ، باعث کم کاری مغز شده! شاید تعدد موضوع باعث سردرگمی در انتخاب موضوع شده. شاید کم خوابی ها و فشار زیاد کاری و سفرهای پشت سر هم تمرکزم را بر هم زده. خلاصه دلیل برای کم کاری زیاد است ولی ولع نوشتن ، اشتهاییست سیری ناپذیر و در این میان شرمندگی من از دوستانی که بصورت روزانه سر میزنند و چیز دندان گیری نمی یابند.

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

- از کجاش شروع کنیم؟

هر صفحه خبری را باز میکنی می بینی که کشور های غربی و حتی اسراییل با ترس از جنگ صحبت می کنند و اگر یکی از سیاستمداران شان دم از راه حل نظامی برای حل مشکل ایران می زند بقیه اندر مضرات این روش می گویند و دولت را به اندیشه بیشتر در این زمینه دعوت می کنند و در طرف مقابل سایت های خبری و سیاستمداران ما این برخورد غرب را به ترس از حمله نظامی و مشت آهنین ما تعبیر می کنند و سرخوشانه هر روز آمار جدیدی از توان نظامی و قدرت لایتناهی جمهوری اسلامی منتشر می کنند.
اما واقعیت چیست؟یعنی آنهمه تکنولوژی غرب وکشورهای قدرتمند عضو ناتو از رویارویی با ایران که یک کشور منزوی و تنها در دنیاست و آخرین تکنولوژی  نظامی اش حداقل سه دهه قبل ، از رده خارج شده است می ترسند؟ آیا شادی های خودی ها از ته دل است؟
عالم سیاست را که از آن سر در نمی آورم رها می کنم و در تخیلات خودم دنبال مشابه سازی می گردم.یاد این معتاد های کارتون خوابی می افتم که گاه از شدت ا ُور دوز یا خماری سر از خشونت بر می آورند و چاقو به دست ، به تهدید رهگذران می پردازند.رهگذران - چه مرد و چه زن - با ترس از او فرار می کنند و دور می شوند.نه اینکه کسی نتواند او را سر جای خود بنشاند. بلکه همه میدانند که این معتاد دیوانه چیزی برای از دست دادن ندارد ولی تک تک مردمانی که از او فرار می کنند حتی از دست زدن به او کراهت دارند.کثیف است. مریض است. دیوانه است.
وقتی به جنجال های این چند ساله (84 به بعد) وخصوصن جنجال های اخیر نگاه می کنم ایران عزیز را در کسوت همان معتاد دیوانه می بینم.ما از بین راه های مختلفی که برای سرشناس شدن وجود دارد بی آبرو ترین راه و شرم آورترین راه را بر گزیدیم. راه لات بازی وگردن کشی بین المللی و صد البته هم پالکی هایمان هم مشتی لات بی سروپا مثل اسد و پوتین و هو جین تائو و چاوز و .... می باشند.
اما راه چاره چیست؟ سوالی که کمتر به ذهن متبادر می شود و اگر جایی بپرسیم هم همه به فکر نوعی رفرم می افتیم و کمتر به این می اندیشیم که اینان که اکنون قداره در دست از سردر سفارت یک کشور اروپایی بالا می روند و از آن بدتر کسانی که به بعنوان نماینده ما در مجلس ، عمل قبیح قداره کشان را تحسین می کنند و از آن بدتر آن بزرگانی که ساکت می نشینند و چیزی نمی گویند همه وهمه آینه اعمال و کردار ما هستند. 
هیچ فکر کرده ایم که چرا اگر معلم کلاس  دوم ابتدایی سر کلاس صابون را با "سین" بنویسد کودکان 8 ساله اعتراض می کنند ولی اگر کسی بر منبر هر چه بگوید حتی پیران خردمند و عالمان اندیشند به خود زحمت اعتراض و تصحیح خطا های خطیب را نمیدهند؟ وقتی چنین می کنیم ، چنین می بینیم.
هفته پیش با دوستی در مورد تغییر در روش زندگی صحبت می کردم. چکیده کلام این بود. اگر برای تغییر زندگیمان بخواهیم تمام محیط اطرافمان را تغییر بدهیم گران ترین روش و سخت ترین مسیر را انتخاب کرده ایم ولی اگر این تغییر را از درون خودمان شروع کنیم یک روز به خودمان می آییم و می بینیم که تمام زندگی و محیط اطراف و همه چیزمان تغییر کرده است.دوستم می گفت مثلن وقتی میخواهم کارم را عوض کنم دنبال آگهی استخدام نمی گردم بلکه به مشاور مراجعه می کنم. بعد از مدتی میبینم شغلم عوض شده و با شرایط بهتری دارم کار میکنم. وقتی دوستم این تئوری را برایم تشریح می کرد یاد حکایتی افتادم:
پادشاهی مرضی عجیب گرفت و بر بستر بیماری افتاد و هر روز حالش بدتر و بدتر می شد و پزشکان از علاجش ناتوان بودند. حکیمی در آن شهر پیدا شد و پادشاه را دید و گفت که شاه به رنگ ها حساسیت دارد. تنها رنگی که برایش ضرر ندارد سبز است. چند روزی امتحان کردند و دیدند حکیم راست می گوید.حکیم رفت و پادشاه دستور داد کاخ او را سبز کردند و اسباب داخل کاخ را عوض کردند و خدم و حشم شاه لباس سبز پوشیدند و هر که برای دیدار شاه می آمد قبای سبز می پوشید و خلاصه دنیایی را عوض کردند تا شاه سلامتش را باز یابد. سالها بعد حکیم دوباره به آن شهر آمد و شاه برای تشکر او را به قصر دعوت کرد. حکیم از دیدن آنهمه سبزی تعجب کرد و شاه که تعجب حکیم را دید گفت: تشخیصت درست بود و نجاتم دادی ولی خرج این درمان ، خزانه ما را خالی کرد. حکیم متفکرانه سری تکان داد و گفت : پادشاه بجای این همه تغییر در اطراف می توانستند با عینک سبزی خود را درمان کنند و این همه زحمت برای خود و دیگران ایجاد نکنند!
حال بیاییم برای تغییر در حال و روز ایران عزیز راحت ترین و اصولی ترین و عاقلانه ترین راه را انتخاب کنیم.

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

- کار کار اینگیلیساس

از هفته پیش تا حالا تمام ابزار و ادوات مارگیری و فالگیری و کف بینی و کف زنی و کف کنی و...خلاصه هر فوت وفنی بلد بودم را ردیف کردم که از این آش شله قلمکاری که در باغ قلهک بار گذاشته اند سر در بیاورم ولی شما که غریبه نیستید ، هنوز سر در نیاورده ام که آیا کدام شاخه از علوم انسانی یا حیوانی یا گیاهی یا... توجیه کننده آن لئاندرتال بالای سردر سفارت بود که کتش را در میاورد و به دل جمع ، قفل در سفارت را مثل قفل طویله پدرش باز می کرد و قاب عکس ملکه را در هوا می چرخاند.
سر راه ، همین کله سحر روز شنبه ، زیر پل سعادت آباد داشتم از تاکسی پیاده می شدم که فیس تو فیس با مش قاسم شدم و بعد سلام و چاق سلامتی با اون مرحوم ! ازش پرسیدم: مش قاسم تو میگی آخه توی این شرایطی که با وجود فروش نفت 108 دلاری تاسیزدهم برج مواجب خفه کردن ملت را نداریم به حسابشون بریزیم و از طرفی تمام مملکت عملن تعطیل شده و هر روز دلمون میلرزه که بنزین 1000تومن بشه یا همین 700بمونه و بیکاری و اعتصاب و چه و چه و چه  کدوم احمقی افسار این احمق ها را پاره کرد و انداختشون توی سفارت انگلیس ؟
مش قاسم مثل یک دکتر متخصص مهندس تحلیلگر(!) کلاهش رو روی سرش جابجا کرد و با همون لحن همیشگی ش گفت : بابام جان هی ی ی ! هنوز زوده شما ای ی ی اینگیلیسا رو بشناسی.
تازه داشت موتور مش قاسم روشن میشد که ندایی از آسمون اومد که : " قاااااسم خفه شو".و مش قاسم " بله آقا" یی گفت و توی اولین مسافرکش خط نیایش - ولیعصر پرید و رفت.
از سر صبح تا حالا دغدغه دونستن تحلیل مش قاسم هم به دغدغه فهمیدن دلیل  حمله چماقداران نظام اضافه شده . یعنی قاسم میخواست بگه این کار هم کار انگیلیساست؟ یا برای اولین بار مش قاسم هم معتقده که کار انگلیسا نیست؟ شما چی میگید؟

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

- پدر حواس پرتی بسوزه

از صبح مثل خواب زده ها راه افتاده ام توی خانه و همه جا را می جورم.گوشی را خاموش کرده ام و قید کار شرکت را زده ام امروز. از بالای کمد لباس ها شروع میکنم و بعد می روم سراغ مدارک کمد خودم. بعد زیر تخت و توی کمد خرت و پرت ها و کشوهای سگ دانی و خلاصه همه جا.
همسرم که گیج شده هی می پرسد بگو چی میخوای تا شاید من بدونم کجاست. اما من فقط زیر لب جد وآباد نمیدانم کی را قرین لطف رحمت واسعه قرار میدهم و یکی یکی کمد ها و کشو ها را بیرون میریزم. لای کتاب های قدیمی یاد داشت های خطره انگیز دانشگاه و قبل و بعدش را میبینم. آلبوم های قدیمی و قیافه بچگانه دوستان و خودم.دیوان حافظ قطع پالتویی که خاطرات زیادی با آن دارم و نوشته های قدیمی و و و...
ای ی ی ی ...خاطرات بی همه چیز که از لابلای گرد و غبار زمان بر سر خوشی های لحظه ای یم آوار می شوید! 
آخر آنچه میخواهم را نمی یابم. شال و کلاه میکنم و میزنم بیرون.

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

- بخدا جوک نیست

لیوان چای در دست در آفتاب پشت پنجره لم داده ام و بارش برف را تماشا می کنم ...
شاید اگه این جمله رو خودم یک جایی میخوندم فکر می کردم یک ادیب لر اینو نوشته یا مثلن از دفتر خاطرات غضنفر نقل قول شده ولی بخدا این جوک نیست. هوای تهران امروز همین جوری بود. هم آفتاب بود هم برف می بارید!

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

- برباعث وبانیش لعنت

آخر آنچه نباید بشود، شد.کشتی - که چه عرض کنم - لگن سوراخ سوراخ کارفرما به گل نشست و طی جلسه ای رسمن اعلام کرد که ناچاریم کمی دست به عصا حرکت کنیم.مدیران بالاهم طی یک جلسه اضطراری دستور تعدیل نیرو و کوچک تر شدن بدنه پروژه را صادر کردند. 
حالا- سر سیاه زمستان - ( آنهم نه یک زمستان عادی . بلکه زمستانی که از یک طرف سنگ ها یخ زده اند و از طرف دیگر سگ های گرسنه حمله ور شده اند!) مجبورم یک مشت کارگر بی سرپناه بیچاره را از کار بیکار کنم. قلم را می چرخانی  و روی چندتا اسم خط می کشی. چشم را می بندی و قیافه شرمنده خط خورده ها را وقتی صبح کاری ندارند که بخاطرش از خانه خارج بشوند و ناچار از سر راه همسر و بچه ها فرار می کنند جلو چشمانت می آید.از خودم خجالت می کشم.
کاری ندارم که قیامتی هست یا نه.بازی های سیاسی هم مال اهل سیاست است  ولی هیچوقت نمیتوانم وجدان کسانی که باید واقعن خجالت بکشند را تصور کنم. مگر آنها وجدان هم دارند؟
علی الحساب یک هفته دستور مدیر عامل را پشت گوش انداخته ام تا شاید معجزه بشود ولی میدانم که نمی شود و عاقبت این بیچاره ها بیکار می شوند.
حالا خودت انصاف بده. با این اوصاف دل و دماغی برای نوشتن باقی می ماند؟؟؟؟!!!

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

- میخورد باران به شیشه

صدای رعد می آید و شر شر دانه های باران- بیرون هوا سرد است- یعنی پرنده ای که هر شب با گرمای پنجره خانه روبرویی خودش را گرم می کند الان کجاست؛واقعن آنکس که گفته:اینکه بدانی در شب سرد زمستان ، تن پرنده گرم است حس خوشایندی دارد، درست گفته ولی من الان نگرانم. تن پرنده های بی لانه و گربه های بی سرپناه الان خیس و سرما زده است.
آه...تازه یادم آمد؛ گداهای سرچهار راه که همین سر شب داشتند گل می فروختند  و اسفند دود می کردند یعنی الان توانسته اند خودشان را به سر پناهی برسانند. کودکانشان.... واااای ی- پیرمرد فال فروش که از سرما بی حس شده بود و التماس در رعشه دستانش موج میزد. جوانک روزنامه فروش ، دخترک گلفروش، پسرک گدا ، زن جوراب فروش، معتاد شیشه پاک کن...من ماشین سوار ، خانم چتر به دست توی پیاده رو، آقای مغازه دار ، همه و همه داریم از منظری باران را تجربه می کنیم، نگاه می کنیم ، لمس می کنیم:
من از سرخوشی شیشه ماشین را پایین داده ام و بوی باران و خنکی آن را لذت می برم. مغازه دار کنار خیابان از پشت شیشه ، لیوان چایش را فوت می کند و باران را نگاه می کند. زن چتر به دست توی پیاده رو مراقب چکمه های مارکدارش است که در چاله آبی کثیف نشود.جوانک روزنامه فروش تک و توک روزنامه باقیمانده را به هر کس و ناکسی برای فروش نشان می دهد. دخترک گلهایش را در بغل گرفته و زیر پل عابر پیاده مبهوت ماشینهاست.پسرک گدا نایلون پاره ای را بر سر می کشد. زن جوراب فروش کودکش را در زیر چادر پنهان می کند و بین صف ماشین ها التماس می کند. معتاد شیشه پاک کن... خیس خیس است.
شهری یا دهاتی،گدا یا کاسب،فقیر یا دارا،بیکار یا شاغل،کوچک یا بزرگ،بدبخت یا کلاش،همه و همه اما همشهری هستیم ، همشهری.

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

- اولین برف


تا بوده؛ بادهای خنک و سرد پاییزی ، آرام آرام زیر گوش درختان لالایی می خواندند و در خلسه شبهای طولانی پاییز ، لباس سبزشان را که حالا دیگر زرد و قرمز شده بود ، در می آوردند و آنها را آماده خواب می کردند.
آری درختان باید بخوابند تا نبینند ترک تازی سرمای زمستان را. چرا که طاقت سوز سیلی سرما را ندارند. اما امسال هنوز درختان شهر ما بیدار بودند ، سبز بودند که پتوی برف بر سرشان آوار شد.
برف که آمد ، درختان غافلگیر شدند ؛ امروز برف آمد و همه جا سفید شد و روز بعد برگهای درختان - که هنوز سبز بودند-روی برف پیاده روها و خیابانها و پارک ها را پوشاند و همه جا سبز شد!
بسیاری که تاب سنگینی بار برف و سیلی سرما را نداشتند سر خم کردند و کمرشان شکست. برخی طاقت نیاوردند و از ریشه  در آمدند و ...
و تازه فهمیدم که زیبایی پاییز فقط به رنگ ها و غم هایش نیست.

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

- نا درخت


گیرم شاخه های یک ساله ضعیفند و تاب تحمل باری را بر دوش ندارند. گیرم آنها که در بیابانی تک و تنها سیلی باد را تحمل میکنند بهانه ای برای خوابیدن می جویند. تو که در پناه دیواری بودی و از پس سالیان طولانی بار روزگار را چشیده بودی چرا از پای در آمدی. اقاقیا ها عطرافشانان بهارند. امید گرمای بهار زنده نگاهشان میدارد. تو چرا؟
دیشب درختان بسیاری مثل همین اقاقیای کوچه ما  از سنگینی بار برف زود هنگام و بر خلاف آیین درختان بر خاک افتادند و مردند. 
مردن ایستاده آیین توست ای درخت!

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

- بعد عمری ، سینما


شروع با شوخي و خنده و اتفاقات شاد همراه است. ولی در سکانسهاي لابلاي تيتراژ ابتداي فيلم ، که چيزي جز خنده به گوش نميرسد هم بغض گلويم را گرفته بود. حتي پيش از شروع سکانسهايي که با موسيقي متن همراه بودند هم اشک توي چشم هايم حلقه زده بود.(بغض و اشکي که تا نيمه فيلم گمان مي کردم بخاطر حس نوستالژيک فضاي فيلم است .) سکانس ها بيش از اندازه برايم قابل لمس هستند. نتنها لوکيشن ها آشناست که معماري فضا ها هم ريشه در کودکي هايم دارد. آنقدر آشنا که حتي بوي تک تک سکانسها و لوکيشن ها را هم احساس مي کنم.
لهجه ها - هرچند بسيار ناشيانه تقليد مي شوند ولي - به رنگ آميزي شاد افتتاحيه بسيار کمک مي کنند. بگذريم که در نيمه دوم فيلم کم کم لهجه فراموش مي شود و بيشتر شخصيتها لهجه تهراني شان را باز يافت کرده اند!
گريم و طراحي لباس ، با فضا ها و شخصيت ها سازگار است و در يک کلام مي توان گفت که از نظر تکنيک نسبتن کامل است.
داستان هرچند مي شد بهتر و کاملتر از اين باشد ولي در همين حد هم تاثير گذار و گوياي حلاوتها و تلخي هايي ست که يک حبه قند در خود دارد .
اما موسيقي ؛ به ياد دارم اولين باري که درياچه قو را شنيدم هم ، چنين بُغضي گلويم را فشرد.نميدانم چرا به والس - با وجود ريتم چرخشي و رقصي که دارد- چنين حسي دارم ، عجيب مرا تحت تاثير قرار می دهد. حالا موسيقي فيلم که والس گونه اي با رنگ و بوي ايراني ست ؛ با اتاقهاي طاق ضربي و رديف هره آجرهاي کنار در ، بادگير ها و سنگ فرش ها ، حوض آبي که سبد هاي ميوه در آن خالي مي شوند ، ريسه چراغ هاي رنگي ، پنکه هاي قديمي و چراغ هاي فتيله اي نفتي ، همه و همه خارهاي ته گلويم را خشن تر مي کرد.
يه حبه قند هيچ پيچيدگي ندارد، حياي شرقي دارد. پُز تکنولوژي نمي دهد. شادي هايش ساده و از ته دل و غمهايش عميق و سوزناک است. "معمار"ش ساده ، "مغازه دار"ش بي شيله پيله ، "آخوند"ش خودماني ، کودکانش آخر آتيش پاره و بزرگتر هايش غير عصبي ، پيرهايش با وقار و جوان هايش با حيا هستند. همان هايي که از کودکي ، در گذشته و فرهنگ خودمان سراغ داريم.همان هايي که در طوفان تکنولوژي امروز و در لابلاي روزمرگي هايمان گم شده اند و هيچ کدام نمي دانيم چه گم کرده ايم و همواره در پي آنيم.
عروس فيلم ، افاده اي ندارد و دير تر از همه مي خوابد و زود تر از همه بيدار مي شود. کارهاي سخت و سنگين را اوست که انجام مي دهد و اوست که " پسنديده " است.
آنگاه که در نوسان تابِ بسته شده به شاخه هاي درختِ باغچه ، دستهايش فواره خواهش مي شوند و سيب قرمزي را از درخت تمنا مي کنند چه عالي پس از تلاشي چند ، به آن مي رسد و چه عالي تر، که آن را مي بويد و هرچند کم سن و سال ولي کامله زني مي نمايد که مي داند چگونه بر چراغ ، نان را گرما دهد که گواراي صبحانه پيرمردي باشد و مي داند چگونه پيرزني را حمام کند يا آنکه چراغ هاي نفتي را به موقع براي خاموشي بگيراند.
هرچند ميرکريمي از ابتدا با حبه قند شروع مي کند و حتي نخود سياه مير کريمي در اين فيلم هم يه حبه قند است و ... ولي قهرمان داستان ؛ پسند است. دختري که همچون ديگر شخصيت هاي داستان ، امروزه تقريبن ناياب و در عين حال آشناست. دختري که مادر را دلداري مي دهد و رخت شادي بر تن مادر مي دوزد. دختري که پيران را تيمار مي کند و هم بازي کودکان است. دختري که تسلاي جوان داغدار فيلم مي شود و اوست که تکليف جواب به خاندان داماد را روشن مي کند و در آخر، اوست که چراغ ها را خاموش مي کند.خلاصه ؛ دختر تازه عروس ِ يه حبه قند مير کريمي به همان پختگي شخصيت رمان زويا پيرزاد است.
در يک کلام يه حبه قند ، بُغضي خنده دار و لبخندي اشک آلود است.

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

- جنگ جنگ تا نابودی

در خنکای پاییزی و رکود شدید کاری و بی پولی پروژه ، کرکره را تا نیمه کشیده ایم و دستها زیر چانه نم نم باران را تماشا می کنم و در تخیلات خودم به خبر سوال از رییس جمهور که مثل یویو ، هی میره و بر میگرده فکر میکنم و در این خلسه کم کم به خواب میروم و خواب جانور چارپایی می بینم که از لابلای مه غلیظ گردن دراز و کوهان های بی ریختش پیداست و دانه های پنبه دانه در حرکات دورانی آرواره هایش به پایین میریزد و چشم های خمارش آدم را یاد چشم های....
فریاد رییس چرتم را پاره میکند. سریع خودم را جمع و جور میکنم و مشغول کار نشان میدهم.رییس که رفت سایت خبری را باز میکنم و این جمله رییس جمهور توجه م را جلب میکند: "شرایط عادی نیست، داریم به لحظه برخورد نهایی نزدیک می شویم"
آزیر قرمز توی گوشم سوت می کشد.الان که باران می بارد این وضعمان است فردا که گلوله ببارد چه خواهیم کرد ؟ برای کودکان ما چه کسی دل خواهد سوزاند؟  تصاویر ویرانی شهر هایمان چند ثانیه افسوس مردم دنیا را به همراه خواهد داشت؟ کدام عزیز به گلوله خودی یا ناخودی خواهد رفت؟

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

- دروغ چرا،تا قبر آآآآ

یادش بخیر مش قاسم؛ هر سوالی که ازش می پرسیدی می گفت : دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ. ولی اگه امروز اون خدا بیامرز زنده بود میدید که یکی از این " آ " ها پونصد و پنجاه میلیون تومن خرج برداشته احتمالن به این راحتی چهارتاشو دلیل بر مفت بودن عمر آدمیزاد قرار نمی داد.
شایع شده که جنیفر لوپز هم دچار افسردگی زیادی شده که با این همه دبدبه کبکبه کل باسن  محترمش در صورتی که در سوانح طبیعی یا غیر طبیعی دچار خدشه میشد اینقدر نمی ارزید که ماتحت حضرات شیث و نصرتی! از طرفی اگر این حضرات در زمان طفولیت که توسط مادر بزرگشون بالا پایین انداخته میشدند و شعر " دودولش طلاست 100تومن ..." هم خوانده باشند و طلای 24 عیار هم حساب کنیم و فرض بر این باشد که دست ، به قصد سرقت طلاها ! به سمت موضع شریف برده شده و نه برای انگولک ، باز هم فکر نمی کنم عادلانه حساب کرده باشند. 
در هر صورت با هر حساب و کتاب و با هر زاویه دید که به موضوع نگاه کنیم می بینیم موضوع کم اهمیت تر از اینه که بخواد مدت دو هفته تیتر خبرهای رسانه ای و خانگی رو تشکیل بده ، بجز یک دلیل و آن هم خبر سازی های کاذب رسانه ملی برای تحت الشعاع  قراردادن اخبار مصیبت های وارده به ملت بیچاره می باشد. 
برنامه خبر 20و سی  که اخبار مهمی مثل فرود بدون چرخ بویینگ 727 بدون هیچ حادثه ای از چشمش دور می مونه چطور شوخی قبیح دوتا جوون نادون رو به تیتر خبر روز کشور تبدیل می کنه تا به قیمت بیچاره کردن دوتا جوون نفهم ، اختلاس و تحریم و خطر حمله نظامی و چه و چه را تحت الشعاع قرار بده. کثیف ترین کاری که میشه در حیطه خبرنگاری و خبر رسانی کرد.
اجرُهُم END الله

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

- انرژی به ظاهر مثبت

دیروز عرض کردم که اوضاع اقتصادی پروژه کمی از اوضاع اقتصادی مملکت ندارد و علی الحساب توی تمام حساب کتاب هایمان ریده شده است.حالا این مقوله که عادی شده و اگر جایی وضع خوب بود باید تعجب کرد ولی خب ، اظهار لطف طلبکاران و فحشهای قد و نیم قد و سر کوفت های مدیران و غر غر زیر دستان و همه و همه باعث افسردگی و سرخوردگی مفرط و ریزش شدید مو و از دست رفتن چندرغاز اعتماد به نفس کاذب اینجانب شده است.دوستان گرامی هم یا کاری از دستشان بر نمی آید یا کمکی نمی کنند.
حالا در این وانفسای خر تو الاغ که نمی شود دست روی دست گذاشت و مُرد.این است که تصمیم گرفتم حرکت مثبتی انجام داده و کمکی به خودم بکنم(البته از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان این روش را از روی دست دولت کپی کرده ام)لذا :
بدینوسیله از زحمات بی دریغ و رهنمود های هوشمندانه خودم تقدیر می نمایم و زکاوت و هوشیاری خودم را می ستایم و از اینکه قدرتمندانه در مقابل تهاجم طلبکاران و مدیران و زیر دستان خم به ابرو نمی آورم به خودم مدال افتخار تقدیم می کنم. همچنین به دلیل ارائه راهکارهای مبتکرانه برای خروج از بحران( پیشنهاد کردم که درشو ببندیم بریم پی کارمون) یک دسته گل بزرگ به خودم هدیه می دهم.
بنده همینجا به نمایندگی از طرف مافوق ها و ماتحت ها ! برای خودم یک کف مرتب می زنم .خسته نباشم!

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

- دلارهای تخمی

به سلامتی دلار هم تخمی شد ! ( یعنی از تخم مرغ یاد گرفت و شروع کرد به گرون شدن) به عبارتی گل بود به سبزه هم آراسته شد. کارفرمای محترم دو ماهه که نم پس نداده و من هم از ترس طلبکار ها این هفته رو تهران موندم و ترجیح دادم تلفنی پاسخ اظهار لطف  طلبکارن را بدهم! بقیه اورگان ها و شرکت ها هم قبل از ما گِل نشستند. ظاهرن اقتصاد شکوفای ما روز بروز داره پله های ترقی رو طی می کنه و عن قریبه که بر تارک اقتصاد دنیا بدرخشه.فقط به قول معروف نمیدونم چرا روز بروز ما بد بخت تر و گرسنه تر میشیم؟
دیروز همکارم دیر اومد.رفته بود دندون پزشکی. به شوخی گفتم: مهندس مگه نونی هم پیدا میشه که رفتی دندون تو درست کنی؟ جواب داد: نرفتم درستش کنم. رفتم دندون پزشکی تا دندونا مو تیز کنن تا از هفته دیگه که میخوایم همدیگه رو بخوریم از پسش بر بیام!
یعنی اینجوری میشه؟ تا حالا که هر چی جوک شنیدیم بعد یک سال به سرمون اومد. خدا خودش رحم کنه...

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

- سیرک بزرگ

امروز جلسه استیضاح شمس الدین حسینی هست و در نوبت صبح آقای توکلی بد جوری آب و روغن پاره کرده اند و افسار قاطی کرده اند ! و بر سر جنازه اصولگرایی چنان مرثیه سرایی نمودند که چهار خط گفته های ایشان راهم بخوانی ضربان قلبت بالا میرود.حالا شما حساب کنید که آنجای خود ایشان و دیگران سران اصولگرایی چقدر سوخته که چنین دادشان در آمده. گذشته از اینکه بخش هایی از حرفهای ایشان همان حرف دل ماست و همان حرف هایی ست که دو سال قبل در جلسات انتخاباتی از طرف بعضی (!) مطرح میشد و همین آقایان دلسوز ِ اصولگرای ِ عوام ِ کالانعام ِ پنبه در گوش، سر در زیر برف ، تمام آن هشدارها را ناشنیده گرفتند و برخلاف قانون عمل کردند و نتنها رای دزدی آقایان را بنا به فرمایشاتی نادیده گرفتند بلکه گوشت لخم را دست گربه ی دزد دادند و حالا امروز دادشان به هوا رفته که : چرا خوردی؟ چرا بردی؟( ناقلا چرا سهم ما رو ندادی؟) ! 
خلاصه که سیرک جالبی ست.یکی نیست بگوید آخر به عقل بچه هم میرسید که ایشان حتی توانایی آب دادن به یک راس الاغ را ندارد چه برسد به ... . آنوقت آورده اید بازخواستش می کنید که چرا خوردند؟ چرا بردند؟
لااقل این  کارهایتان را ببرید جایی که ملت نبینند و نشنوند وگرنه ما که از همان اول هم این معجزه هزاره را می شناختیم  .همین الان از خر شیطان پیاده شوید و قبول کنید که مطابق رای ملت عمل کنید و لااقل در این چند روزه باقیمانده از وکالتتان برای رضای خدا یک کار درست انجام بدهید و حق را به صاحبش بر گردانید.وگرنه مادامی که بر این شالوده کج دیوار می چینید یا خراب می شود یا کجی اش خودتان را مجبور به خراب کردنش می کند.
خود دانید...!

پ.ن: اون 93نفر که خب معلومه چرا موافق بودند و اون 141 نفر هم مشخصه به چه قیمتی مخالف بودند ولی منطق اون 10 نفر انسان نمای ممتنح رو درک نمی کنم. یعنی هم پول گرفتن هم وجدان داشتن یا که هم جرات نداشتن هم وجدان داشتن یا ...!

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

- کلاه قرمزی

این کلاه قرمزی که عکسش رو بالای این پست گذاشتم کسی هست که جمعیت زمین رو به 7.000.000.000 رسوند. همونطور که می بینید نتنها کلاه قرمزیه! بلکه داره یک چشمی به شما نگاه میکنه. بله دوستان، این نسل امروزه.بچه هایی که هنوز به دنیا نیومده دارن دور و برشون رو نگاه می کنن ببینند دنیا دست کیه و کی به کیه. گذشت اون زمانی که ما به دنیا اومدیم و تا 20 سالگی مثل جوجه تازه از تخم در اومده هر و از بر تشخیص نمیدادیم.بعد هم که تا اومدیم دست چپ و راستمون رو تشخیص بدیم مخ مون رو با عربیات و "جنگ جنگ تا پیروزی " پر کردند و شدیم همین کسانی که می بینیم. چکیده ما حاکمان ما هستند ولی کودک کلاه قرمزی امروز جهان دیگری خواهد ساخت.

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

- کُنام کفتاران

طبق معمول 5 روز گذشته باران می بارد و من به همین بهانه کمی دیرتر راهی محل کارم هستم. ساعت حدود 9 صبح است و اتوبان نیایش تا خرخره هنوز پر ماشینهای جورواجور.رادیو پیام  زر زر می کند. اولین خبر ساعت 9 صبحش این است:
بی توجهی رسانه های داخلی به فرود موفق بویینگ بدون چرخ جلو اعتراض کاپیتان شهبازی را به همراه داشت.
به راستی عملی متهورانه وماهرانه بود. چراکه کمتر خلبانی در چنین موقعیتی قرار می گیرد و کمتر خلبانی می تواند هواپیمایی را با بیش از 100 نفر مسافر تنها بر روی چرخ های عقب و بدون هیچ حادثه ای بر روی باند بنشاند.شاهکاری که در تمام رسانه های خارجی انعکاس زیادی داشت و در ایران حتی یک دقیقه هم و یا یک تیتر ساده به آن پرداخته نشد و امثال نجف زاده ی مزدور که گزارش با عکس و فیلم و تفاصیل بازدید سر زده (!)  احمدی نژاد یا دیگری  از خانه پیر زن دارغوزآبادی را با آب و تاب ساعت ها ورررر می زنند این حرکت قهرمانانه را نادیده می گیرند. 
کاپیتان شهبازی عزیز؛ تعجبی ندارد که نجات جان بیش از 100نفر برای مطبوعات و رسانه های ایران ارزشی ندارد. اینان نگران بزغاله های فلسطینی و لبنانی هستند و دستگیری یک تروریست عرب برایشان فاجعه ست. جان ایرانی برایشان ارزشی ندارد که  ارزش کار تو را بفهمند.اخبار این ها از قبل نوشته می شود و برای پخش ابلاغ می شود. از همان تیتر خبرهایشان باید بفهمی که دغدغه هایشان چیست و چکاره هستند.چون تازگی با ترکیه در افتاده اند تاخیر در کمک رسانی به زلزله زدگان را در تمام بخش های خبری تکرار می کنند ولی یادشان نمی آید که هموطنان بمی چه کشیدند و الان چه می کنند و کمکهای بین المللی هم از بودجه عمرانی در آورد و ... .
اما شجاعت و حماسه تو همواره در ذهن ایرانیان باقی خواهد ماند.
به محل کارم رسیدم و باران هنوز می بارد. درختان خیس. خیابان خیس. اما امید به فردایی آفتابی در دل همه ما گرمای زندگی می آفریند.

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

- ساز مخالف استاد

داغ مون رو تازه کرد این مزدور انگلیسا . نیم ساعت نشستیم و همش حسرت خوردیم . آه ه ه ه ...
حکایت پخش نصفه نیمه کنسرت جدید استاد از بی بی سی فارسیه. دیشب که نشستم و با حسرت قسمتهای گلچین کنسرت لندن استاد شجریان رو تماشا کردم و در تمام مدت حسرت خوردم ولی آنچه در این تور توجه من رو به خودش جلب کرد اهتمام استاد به  زدن ساز مخالف بود. از اون مصاحبه صریح با فرهودی و بیان مخالفت 1400  ساله با هنر و موسیقی گرفته تا استفاده از ظرفیت صدای زن در اجرای خودش و دعوت به سبک خودش برای از پای ننشستن.
بهر حال همه چیز استادانه بود. از انتخاب شعر و دستگاه گرفته تا تنظیم و رنگ آمیزی های زیبای قطعات وساز بندی و طراحی صحنه و لباس و...

- مرگ دیکتاتور

راسياتش چن سال پيش ، سر بعضي جريانات! يک قلک گذاشتيم توي پستو و هر از گاهي که يکي از اين عوضيا کله پا ميشه يک  اسکناس  هزاري مي چپونيم توش. تا حالا  ده - بيست تومني توش جمع شده. آخريش همين پريروز بود. سرهنگ که رفت يک هزاري خرجش کردم و خلاص.قلک رو دوباره گذاشتم توي پستو و منتظر هزاري بعدي شدم.اين دفعه نووبت کيه خدا مي دونه. سوري يا يمني يا ... !
حکايت قلک توي پستوي حجره ما هم حکايت چوب خط ديوار زندونياست. هر يک خط ، هزار سال طول ميکشه و زندوني رو يک روز به آزادي نزديکتر مي کنه.اصن یک پا برا خودمون فلسفه داریم توی همین چوب خط و قلک.همین که زندونی وقتی آزاد میشه از زندون آزاد میشه ولی از قانون آزاد نمیشه. از محدودیت آزاد نمیشه. حالا خلاص شدن از شر دیکتاتور هم همینجوریه. از شر یک دیکتاتور راحت میشی ولی آزاد آزاد نمیشی.

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

- کارتابل هفتگی

مجبورم امروز هم به دلیل کثرت مطالب و کمبود وقت ، پاراف وار (!) به مسایل مختلف بپردازم:
اول: آنکه امروز روز بزرگداشت حضرت حافظ است.یادتون میاد توی پست خرکیف گفتم که یک هیات 12 نفره از مدیران شرکت رو با خودم بردم شیراز؟ همون روز ، بعد از اینکه بازدید پروژه تموم شد ، مدیر عامل برگشت و گفت: "خب آقای مهندس؛ هنوز 4-5 ساعت تا پرواز وقت داریم. چه برنامه ای برامون تدارک دیدی؟" و من هم در مسیر فرودگاه اونها رو به چند جای دیدنی شیراز بردم و خاطرات خوبی  ثبت شد. بهترینش تفال بر مزار خواجه شیراز بود که همزمان شد با غروب خورشید و خلوتی و خنکی دم غروب . بعد ازاینکه گشتی توی باغ اطراف آرامگاه زدیم مدیر عامل مون برگشت گفت:"ای کاش دیوان حافظ داشتیم یک فالی می گرفتیم" دست کردم و از کیف دستیم دیوان حافظ کوچیکی که همیشه با خودم دارم رو در آوردم وبهش دادم. برخلاف انتظارم بلد نبود شعر حافظ رو درست بخونه. ناچار خودم خوندم و همزمان تعبیرش رو برای جمع می گفتم و کلی موجبات انبساط خاطر شد (!)
خلاصه جای همگی خالی
دوم: توی یکی از پروژه ها که حجم زیادی کابل کشی داشتیم و بنا به سیاست پروژه همون اول بخاطر فرار از نوسانات بازار ، کابل مصرفی رو خریده بودیم و گوشه سایت انبار کرده بودیم ؛ یک روز که بی پولی بد جوری فشار آورده بود و طلبکارها  زیر لب "کاف" و "سین" و "خ" زمزمه می کردند !!! یک همکار ساده جنوبی داشتیم که با لهجه خاصی توی جلسه برگشت گفت: مهندس ؛ حالا که پول نداریم خب این کابلا رو بفروشیم. خوب می خرنا !
حالا حکایت پیشنهاد جدید رییس جمهوره. چی بگیم  که پس فردا نبرنمون شلاق بزنن . تازه احمدی نژاد ناراحت بشه که چرا بخاطر اون ما رو شلاق غیر نمادین زدند!
سوم: هردم از این باغ ... می رسد         کره خر از ماچه خری میرسد!
این قضیه سفیر عربستان رو کم داشتیم که نیمه شب دیشب به باقی مشکلات و آبرو ریزی های ما اضافه شد و قیافه شیش در چار این بابا سیار بد جوری روی خروجی سایت های خبری اومده. طبق معمول هم ما خودمون رو زدیم به اون راه و بکل حاشا کردیم. احتمالن همین امروز فردا هم یک سناریوی ! مشابه برای یک جاسوس امریکایی درست می کنیم و جنجال تبلیغاتی راه میندازیم. (خوراک این یارو نجف زاده...اووووغ) خدا آخر عاقبت مارو بخیر کنه
چهارم: دیشب بازی تیم ملی نتیجه خوبی داشت و با 6 گل ملت ایران خر کیف شدند.ما که ندیدیم ولی احتمالن رسانه ملی هم کلی سرود ورزشکاران دلاوران پخش کرده ولی خب من چشمم آب نمی خوره از فدراسیون این فامیلمون (آره متاسفانه همشهری و فامیلمونه) نتیجه خوبی در بیاد. یادم میاد زمان بچگی ، وقتی جای خودمون رو خیس می کردیم هیچوقت سر شب اینکارو نمی کردیم بلکه اون خنکای سحر و سنگینی خواب صبحگاهی باعث می شد که خواب دستشویی ببینیم و رختخواب رو به گند بکشیم!
بنده همینجا ضمن آرزوی موفقیت برای تیم ملی فوتبال و غیره متذکر میشم که: "شب درازه!!!
...دیگه وقت نیست. خیر پیش

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

- خواهش شرمگینانه

توی بخش آمار وبلاگم رو نگاه میکردم و دیدم توی این یک سال و نیم که این چراغ رو روشن کردم حدود 10 هزار نفر از وبلاگم بازدید کرده اند و خوش بینانه ش اینه که در مجموع 143 پستی که گذاشتم بطور متوسط هر پست 70 خواننده داشته. اگه تمامی این ارقام و آمار رو تقسیم بر 2 بکنیم (ضریب کاهش برای کسانی که اشتباهی روی این لینک کلیک کردند یا حوصله خوندن نداشتند و بلافاصله بستند) میرسیم به 35 نفر برای هر پست. این در حالیه که بجز چند دوست ، بقیه حتی به خودشون زحمت ندادند که یکبار در طول این مدت نظر انتقادی خودشون برای من بنویسن.
این خواسته من در این راستاست که شاید بتونم عیوب کارم رو بگیرم و کم عیب تر بنویسم یا شاید سر ذوق بیام و بیشتر بنویسم (مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد) خلاصه که می خواستم از دوستان خواهش کنم  زحمت بکشند و گاه بگاه نظری هم - البته انتقادی- در قسمت قاصد خوش خبر بنویسن. 
اجرکم END الله !

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

- خرکیف

این روزها خیلی گرفتارم. پروژه به مسیر گهی افتاده.هنوز استارت نزده کشتی امور مالی کارفرمای محترم! به گل نشسته است و ما الاغ ها هم از کشتی پریدیم بیرون و تا هم فیما خالدون درگل فرو رفته ایم. بدون پول چرخاندن چرخ سنگینی مثل یک پروژه چند ده میلیاردی تقریبا غیر ممکن است. تا امروز از تمام ترفندهای کلامی برای آرام نگه داشتن طلبکاران و کارگران و پیمانکاران استفاده کرده ام ولی خب تحمل آنها هم حدی دارد. عن قریب است که طاقتشان طاق شود و از الفاظ غیر مودبانه در مراودات روزمره شان با من استفاده کنند.
دیروز جلسه هفتگی پروژه را در کارگاه برگزار کردم.یک هیات 12 نفره با خودم به شیراز بردم. تمام آنهایی که هفته های قبل- از روز اول پروژه _ مدام گیر میدادند و تجربیات چندین و چند ساله ام رو زیر سوال می بردند.شب قبلش حس دوگانه ای داشتم.از یک طرف نگران نواقص کارم بودم و از طرف دیگر به خودم می گفتم :"تو که تلاشتو کردی! "
نتیجه اما جالب بود.همه راضی بودند .از مدیر عامل و عضو هیات مدیره بگیر تا معاون و جانشین و کی و کی. همه تشکر کردند و دزدکی شنیدم که حرف های خوب خوب می زدند. البته اینهایی که گفتم جالب نبود چون من آنچه بلد بودم انجام داده بودم و نه چیزی بیش از آن.آنچه که این وسط جالب بود حس خر کیفی ناشی از این تحسین های چپ و راست بود که ته دلم خروار خروار قند آب می کرد و در ما تحت گرامی مان چنان عروسی بر پا شده بود که بیا و تماشا کن.(جهت اطلاع باید بگم که آخر عروسی چاقو کشی هم نشد و ما تحت ما سالم ماند!) خلاصه این حس کودکانه برایم جالب بود.
ولی خب این حس چندان دوامی ندارد . چون طلبکارها با اس ام اس و تلفن های پیاپی واقعیت تلخی را یادآوری می کنند.باید کمی شامورتی بازی کنم. ترفند های پول گرفتن از کارفرما یکی یکی با شکست مواجه می شوند و عرصه روز بروز تنگ تر.عجالتن ترمز پروژه رو گرفته ام و نمی گذارم بیش ازاین بدهی بالا بیاورم ولی خب همان روشن بودن چراغ هم کلی هزینه دارد.(چیزی در حدود ماهانه 100میلیون!!!)
خلاصه اینها رو گفتم که بگویم چرا دیر به دیر سر میزنم.شاید اگر شما جای من بودید بکل تخته می کردید.

پ.ن:دیروز در حال نوشتن این پست یهو برای جلسه زنگ زدند و من بجای ذخیره کردن دکمه انتشار را زدم و تازه امروز صبح متوجه شدم.حالا خوب شد که پیژامه تنم بوده و سوتی نداده ام! در هر صورت از دوستانی که مطلب نیمه کاره را خواندند عذر خواهی میکنم.

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

- اسغفرالله

صبح کله سحر ، در حالیکه از ترافیک اولین روز مدرسه کلافه ام ، به زور گوشه یک تاکسی چپیده ام و با یک دست کیف دستی چرمی ام را جمع و جور کرده ام و با یک دست سایبانی جلو تابش صبحگاهی خورشید به صورتم را گرفته ام. ترافیک قدم آهسته می رود. راننده تاکسی ، که هیکلش برای لندکروز هم بزرگ است ، به زحمت روی صندلی پراید زرد رنگ خودش را جا داده و سر حال است. همچین که رادیو پیام قطعه آهنگی می گذارد وولوم صدای رادیو را تا ته باز می کند وبا همان چند مضراب اول توی حس می رود.
سعی می کنم خودم را با مناظر بیرون سرگرم کنم. قطعه موسیقی تمام می شود و اخبار می آید. پیام رییس جمهور به دانش آموزان را پخش می کند و سوال مهر را. یارو می پرسد: اگر تو دانش آموز عزیز جای رییس جمهور بودی برای اعتلای ایران چه می کردی؟
راننده در حالی که دنده ها را یک به دو می کند ، کون بکون می شود و زیر لب می گوید:....
( به دلیل رعایت موزاین اخلاقی از  انتشار باقی مطلب معذورم ! )

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

- خرید با نقد جوانی

نیکوجه دارد برای فردا صبح آماده می شود. یاد اول مهر سالهای کودکی می افتم.از چند روز قبل یک چیزی به قاعده یک توپ فوتبال ته گلویم عود می کرد و تمام خوشی های تابستان را زهر مارم می کرد ولی این روزها بچه ها خیلی دلتنگ تعطیلی نمی شوند.
شاید با ما توی خانه بهشان خوش نمی گذرد؟ شاید بچه های مدرسه از ما باحال ترند؟ شاید جدی جدی مدرسه را دوست دارند؟
اما برای ما خیلی متفاوت بود. سرود مزخرف همشاگردی سلام. آن مدرسه قدیمی که دیگر حتی اثری از طاق های ضربی و پنجره های چوبی آبی رنگش نیست. درختچه هایی که بخاطر ترکه هایش هر سال هرس می کردند و نمی گذاشتند تنومند شود. معلم هایی که حالا خیلی پیر شده اند و گاه گاهی که به زادگاه کویری سفر می کنم در گوشه و کنار می بینمشان و آن روزها خیلی از ما بزرگتر بودند. نه مثل حالا یک مشت خانم معلم جوان و خوش اخلاق که بچه ها را لوس می کنند.
خلاصه خیلی با زمان فرق دارد. فردا سوم مهر و اولین روز مدرسه است. به همین راحتی پسرم کلاس چهارمی شد. این یعنی دارد بزرگ می شود و کم کم عاقلتر و به من نزدیک تر. و من دارم پیر تر می شوم و ...

- عاشقانه پاییزی

این دفتر شعر قدیمی را گاه بگاه که ورق می زنم خاطراتی به یادم می آورد ؛ تلخ و شیرین. این چند کلمه را صبح 78/7/5 در راهروی دانشکده نوشتم:

حرف بسیار است،به خاطر تو ننوشتم.
پس این سکوتم را نشانه آرامشم مدان
                                           -که درونم آتشی بر پاست-
حالا
اگر از آن شعله های سوزانت اندک شرری باقیست
کاغذی بردار
                 و دوباره
نشانی آن ایستگاه نامعلوم رویایی را
                                               برایم بنویس.
قول میدهم اینبار؛
سکوت را در خانه بگذارم.

قول میدهم اینبار؛
آهنگ "شب" "اِبی"  را
                       تا انتها برایت بخوانم
و تو
"دو پنجره" را
در گوشم زمزمه کنی.

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

- تجربه مالیخولیایی

مدیران این شرکت جدیدی که در آن مشغول بکار شده ام آدم  های جالبی هستند.کلی زمین و زمان را به هم می ریزند و یکی مثل من را از شرکت به آن بزرگی می کشند بیرون با وعده و وعید خر می کنند و می آورند توی شرکت خودشان و با کلی نامه و بخشنامه و اعلامیه اختیارات می دهند و شاخ توی جیب آدم می گذارند و یک پروژه چند ده میلیاردی می دهند دست آدم و بعد نمی گذارند نفس بکشی. به محض اینکه یک نفر توی پروژه انگشتش را بکند توی دماغش ، مدیر را می کشند به چار میخ و چنان باز خواست می کنند که گویا چه جنایتی اتفاق افتاده.
اگر توی دفتر باشی و دم دستشان ، دم به دقیقه جلسه می گذارند و گیر می دهند که پروژه را بحال خود رها کرده ای و بفکر کار نیستی و...  . همچین که پایت را از دفتر می گذاری بیرون و دو روز می روی سر بزنی  به کارگاه ببینی چه خاکی بسرت شده ، خودشان تصمیم می گیرند که چون کارفرما پول نمیدهد بهتر است که کار را تعطیل کنیم یا فعلن کار جدید شروع نکنیم و ... . همچین که این طرح بمشکل بر بخورد بلافاصله بخشنامه ها و نامه های تفویض اختیار را پاراف می کنند که فلانی گند زدی. ما اصلن اشتباه کردیم که پروژه به این نازی را دادیم دست تو و ... .
در آخرین جلسه مدیریتی که با روسا داشتیم؛ خوب که حرف هایشان را زدند اجازه گرفتم که یک جوک تعریف کنم. در نگاهشان خواندم که به عقل من شک کرده اند. اما من با اعتماد بنفس گفتم:
یک بابایی رفته بود خدمت سربازی. داداشش براش نامه داد که : رفتیم خواستگاری یک زن خوب برات گرفتیم. تو صاحب یک پسر شدی ولی زنت اهل زندگی نبود طلاقش رو گرفتیم از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن . اینا همه ش تجربه ست!!!
روسا یک نگاهی به هم کردند و کمی رنگ برنگ شدند و من بلند شدم و اجازه گرفتم و از جلسه رفتم بیرون.

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

-2.800.000.000.000

گویند که در روزگاران گذشته ، رندی، انبان درویشی را ربوده بود ومی دوید. درویش ندا در داد که : خلق؛ دزد را بگیرید که دار و ندارم را برد.
رند چون می دوید همی فریاد بر آورد که : دزد را بگیرید. و خلق می دویدند و درویش ماند و تن بی ردا و سر بی کلاه و شب بی توشه!

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

- در یک نگاه

این مدته از بس سرم شلوغ شده نمیرسم مطلب به روزی بنویسم. پس به سبک مکاتبات اداری و پاراف های روزمره چند تا موضوع رو خلاصه می کنم:
1- تشکر بابت تبریکات دوستانی که تولد من یادشون بود(هرچند به مدد فیس بوک)
2- میخواستم اینجا از مهاجرت یک دوست بنویسم ولی حق دوستی بر گردن است و با مثنوی هفتاد من هم ادا نمی شود پس در مجال دیگر خواهم گفت.
3- بیایید دعا کنیم که فردا صبح اولین زنگ تلفن مان از... باشد برای رفتن و خوردن چند ضربه شلاق نمادین برای تحقیر بیشتر تا شاید یکی از همان ضربات نمادین به رگ غیرتمان بخورد و ...
4- برای رکورد زنی به چند نفر مسئول دلسوز و با خدا و عدالت محور جهت اختلاس نیازمندیم.
5- از صنف قفل و کلید ساز جهت قفل زدن به صنعت و کسب و کار و اقتصاد مملکت دعوت بعمل می آید.
6- در راستای اظهارات چند سینماگر به اطلاع می رساند که حال ما هم خوب نیست.
- اصل جهت درج در پرونده
- کپی بایگااااانی!

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

- دود و پیغام دوستی

ساعت 8 صبح بود که از خونه زدم بیرون. نگاهی به گوشی انداختم. علی اس ام اس زده ( یک ربع قبل تر):
ما پیغام دوست داشتنمان را با دود به هم میرسانیم.نمیدانم سوی تو تکه چوبی برای سوزاندن هست؟ من اینجا جنگلی را به آتش کشیده ام!
فکری کردم و جواب دادم:
ما که هرچه بود سوزاندیم و از تو جوابی نیامد. تو اگر تکه چوبی  داری ... لا اله الا...!!!
پ.ن: (بقیه اس ام اس هایی که بعد از جواب من رد و بدل شد بدلیل رعایت شئونات اخلاقی سانسور شده است!)

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

- زنگها برای چه بصدا در نمی آیند

صدای زنگ تلفن. شماره آشناست. جواب میدهم. حسن است(همکار شرکت قبلی).احوال پرسی می کند و اسم پیمانکار پروژه عسلویه مان را می آورد.
- : معمارو یادته؟
-: آره . مرد خوبیه. چطور؟
-: مرد خوبی بود. الان اعلامیه ش رو دیدم. جا خوردم. گفتم بهت خبر بدم!
-:جدی؟ چی شده؟
-: سکته
- هنوز سن و سالی نداشت؟!
-: مرد خوبی بود. نه؟
-:.........
وقتی قطع  کرد توی دفتر تلفن گوشی ، شماره معمار رو پیدا کردم و شماره ش رو گرفتم.تلفن خاموش بود.  معلوم نیست کجاست ! دکمه دیلیت را زدم.
این اولین باره که به این دلیل یک شماره رو از دفتر تلفتم پاک می کنم!

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

- و اینک بوی پاییز

ديدي آسمون خراب شد سر ما
ديدي غصه شد قصه بال و پر ما
...
ديدي؟
برهنه پا بر فرش ماسه هاي ساحل مي روم و گاه ، آبي دريا پاهايم را خيس مي کند.در هوهوي باد و شلاق کش گاه و بيگاه موج ، صداي خودم را مي شنوم که با تو به زبان شعر، به زبان ترانه سخن مي گويم.دانه هاي باران، بي آنکه پيدا باشند همه جا را خيس مي کنند. خنکي هوا پوستم را دون دون مي کند. من اما مي روم و مي خوانم:
... کبوتر، دستاتو بنداز و بپر
کبوتر ...
صدايم مي زني. در خيال صدايت را مي شنوم. ميدانم که نيستي اما بر مي گردم. نيستي! دوباره مي خوانم و باران مي بارد و من مي بارم و تو ...

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

- روزگار ما و آخرت یزید

سگ صاحبش را نمی شناسد. بد خر تو خریست.هر الاغی از راه می رسد اظهار نظر کارشناسانه می کند و زحمات چندین و چند ساله ما را که به قیمت عمر گرانمایه به دست آورده ایم می ریزد توی مستراح و یک آفتابه آب هم روش. یک نیست بگوید آخر نان تان نبود آب تان نبود. آنهمه خوشی زد زیر دلتان  و همه چی را زدید به هم که چه؟ به هوای کدام بوی خر داغ کرده ای هوس کباب به شکم های سیرتان زد و همان یک لقمه نان را هم از دست دادید. ای توف به آن حساب و کتابتان. گند بزنند به این راه و رسمتان. ...
- هی عامو چیه؟ سر به تنت اضافی کرده؟ حرفای سیاسی می زنی؟!
- حرف سیاسی کدومه بابا دلت خوشه. از دست خودم کلافه شدم. ده سال بود توی اون شرکت کار می کردم کسی نمی گفت بالا چشمت ابرو. راست راست راه می رفتیم آخر برج چندرغاز حقوق مون رو می گرفتیم و می خوردیم و فحش می دادیم. حالا اومدم توی این شرکت به هوای حقوق آن چنانی.کار 20 راس تراکتور رو ازمون می کشن . تازه یه برج در میون هم مساعده علی الحساب حقوق رو میدن. عجب غلطی کردیما!!!

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

- مناسبت

دوستی میگفت : فردا عقد خواهرم است.
من : وسط ماه رمضون؟ چه عجله ایه !!
-: خب فردا تولد امام ... هست. گفتن که مناسبت داشته باشه.
تا حالا کسی از خودش پرسیده که تولد این همه آدم بجز امامان و مقدسین ، که اتفاقن بخش زیادی از آنها نه تنها آدم های خوبی نبوده اند بلکه جنایتکار بوده اند چه روزی بوده است؟ نکند در این چرخش ماه و روز، و در این عقب و جلو کشیدن  ساعت اتفاقن تولد چنگیز مغول یا شمر بن ذی الجوشن مصادف بشود با مثلن روز ختنه سوران پسر حاج آقای محل و ناخواسته خلق الله در این روز منحوس به شادی و پایکوبی بپردازند یا مثلن مبنای تاریخی شمسی سالروز مرگ فلان شخصیت دینی هم زمان بشود با فلان عید مذهبی و تریلی بیار و باقلوا بار کن!
خلاصه که ما نفهمیدیم چرا باید برای انجام کاری در روز خاصی دنبال مناسبت بگردیم . روز حاصل گردش زمین به دور خودش است و فرقی نمیکند دور چندمش باشد! اصلن در این اتفاق فیزیکی و نجومی مگر فرقی می کند که چه روزی چه کاری انجام شود. خود نفس کار در برخی موارد یک قرار داد نسبی است حالا مناسبت پیدا کردن برای آن دیگر کار مسخره تریست. مثلن تا قبل اینکه ادیان و قوانین به شکل متمدن بروز پیدا کنند نسل بشر بر اساس اصول دیگری ازدواج میکرده و ما فرزندان همان زاد و ولد ها هستیم. اگر قرار است روشی بجز روشهای امروزین و روشهای دین مدار منجر به فرزندان حرامزاده شود که خب همه ما یک رگمان...(استغفرالله)
خلاصه که وقتی وارد این قرار داد های نسبی می شویم می بینیم تمام این ها قول و قرارهای خودمانیست برای انجام راحت تر برخی کارها و زندگی منظم تر و قاعده مند تر.تا اینجای قضیه نتنها اشکالی ندارد بلکه در برخی موارد ضروری و مفید به نظر میرسد. ولی وقتی روی برخی از این مناسبتهای قراردادی تعصبات کور و بی دلیل به وجود می آید آنگاه می شود به عنوان یک ناهنجاری مورد بررسی قرار داد.مصادیق آن هم در فرهنگ و آداب و رسوم تک تک ملل و اقوام قابل مشاهده است و در جامعه خرافه زده ما بسی بیشتر.
بهتر است بعنوان انسانهای صاحب اندیشه کمی در این روابط و مناسبات تعمل و تعقل کنیم و خرافات را از فرهنگ روزمره مان حذف کنیم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

- به افق فارسی وان

اسد با تانک توی کوچه ها مشغول آدم کشی ست در حالی که مخالفینش حتی اسلحه سرد ندارند ولی ما از او حمایت می کنیم و مشاور امنیتی برایش می فرستیم ولی آشوبگران دارند تمام انگلستان را آتش می زنند و غارت می کنند و ما به پلیس لندن نصیحت می کنیم که با خویشتنداری و ملایمت با مردم بی گناه رفتار کند!
یا من بجای آب عرق سگی خورده ام یا دستور زبان فارسی تغییر کرده است.قضیه از سنگ پای قزوین و این حرفها گذشته.اینکه میگویند دروغ مملکت را و همه چیز را به باد میدهد همین است. دروغی که نهادینه باشد هیچ چیز بجا نمیگذارد.
وقتی به پشت سر نگاه میکنم و از اتفاقات این چند دهه تحلیلی برای خودم سر هم میکنم می بینم آنچه دروغ و ریا با این مرز و بوم کرد و دارد می کند - حداقل به یاد ما- صدام نکرد.یک نگاهی به خودمان بیندازیم و ببینیم آیا با خودمان صادقیم؟ من که میبینم نیستیم: دینمان دروغ.کارمان دروغ.سیاست مان دروغ. محبتمان دروغ.درسمان دروغ. هنرمان دروغ.فرهنگمان دروغ.عشقمان دروغ. زندگی مان دروغ.علم مان دروغ... خلاصه بد جوری به دروغ گفتن و شنیدن عادت کرده ایم.
دلم برای خودمان می سوزد.اهل سیاه نمایی نیستم ولی می بینم بجز یکی دو کشور(که از قضا دوست جون جونی مان هم هستند) بقیه ممالک دنیا در عین نداری ، مردمان راحتی دارد و مهمترین دلیلش این است که با خودشان صادق اند.اگر به چیزی اعتقاد دارند صادقانه اعتقاد دارند و اگر چیزی را دوست دارند صادقانه بروز میدهند.
همین صبحی بود داشتم مصاحبه شجونی را می خواندم.از اینکه داشتم این را میخواندم احساس نفرت کردم. نه از این بابا. این تقصیری ندارد. اگر بخاطر این طرز فکر و صحبتش نباشد که ...بیشتر به این خاطر احساس نفرت میکنم که این جریان فکری به ما حاکم است.حرف هایی که ما بعنوان جوک می گوییم ومی خندیم اساس فکری جریان حاکم را تشکیل می دهد و این یعنی فاجعه. میدانم که تویی هم که می خوانی همه اینها را بهتر از من میدانی و فاجعه بزرگتر همینجاست. همین که همه ما میدانیم.میدانیم که پادشاه لخت است  و  می ترسیم یا خجالت می کشیم یا خودمان را به نفهمی می زنیم و آن کودکی هم که صادقانه حقیقت را بازگو می کند به دست ماموران پادشاه زندانی می شود و بقیه نظارگریم.
اصلن بحث قیام و انقلاب و این حرف ها نیست. نه. همه ما میدانیم که از اینها بهتر و بد تر ها هم دیر یا زود رفته اند و روسیاهی اش به ذغال مانده است .نگرانی من فرهنگ بجا مانده از تفکر این هاست. دروغ و ریای نهادینه را می گویم.چند روز قبل یک تاکسی سوار شدم. راننده سیگار می کشید. پرسید که ادامه بدهد یا نه.بیچاره از ترس ماموران سر میدان سیگارش را زیر صندلی مخفی کرده بود. گفتم: راحت باش. گفت اگه روزه اید معذرت میخوام. ولی بخدا توی این گرما نمیشه. تازه اینا آدمو سر لج میندازن که روزه نگیریم. من سال 80 قبرس بودم تمام روزه هامو می گرفتم ولی این بی شرفا به زور می خوان ملتو گشنگی بدن...
خلاصه دل پری داشت. تا برسیم به مقصد یه ریز حرف زد. آدم ساده ای بود ولی حرف هایش صادقانه بود. درست بود.همین هایی بود که همه ما میدانیم و توی ذهنمان مرور میکنیم و توی وبلاگمان می نویسیم.
حالا این آقایون به زور چادر سر مردم میکنند و به زور به عبادت وا میدارند و ماهم به رسم نماز جماعت های زمان مدرسه( چهار رکعت نماز زورکی به جا می آورم، الله اکبر) روزه می گیریم و افطاری می دهیم و افطاری می خوریم و در ماه ، عکس رخ یار می بینیم!خب این ها هم در تورات و انجیل و قران ولی فقیه می بینند.بعد هم روز اول ماه رمضان را کلهم اجمعین می خوریم. و احتمالن روز عید فطر روزه میگیریم.افطارمان هم به افق فارسی وان ، با ربنای شجریان است!

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

- بخیر گذشت

ميگن يک روز غضنفر مي خواست از روي جوب ! بپره خشتک شلوارش جر خورد.غضنفر ميگفت: به خير گذشت. رفيقش گفت کدوم خير. شلوارت پاره شد. خير اين اين قضيه کجاست. غضنفر گفت:تصور بکن اگه شلوار پام نبود چي جر مي خورد!؟
حالا حکايت ماموريت رفتن اين هفته منه. صبح اول وقت خم شدم بند کفشم رو ببندم خشتک شلوار جينم از اين سر تا تا اون سر پاره شد. خدا رحم کرد که شلوار پام بود!
خلاصه چند ساعتي زمين گير شدم تا شيرازي هاي عزيز از خواب ناز بيدار شدند و ساعت 10 و نيم مغازه ها رو باز کردند و من با پيژامه رفتم توي يکي از پاساژهاي معالي آباد و از نمايندگي هنگ تن يک شلوار جين خريدم و تونستم به بقيه کارهام برسم.خلاصه کلي با همکارها خنديديم  ولي خودم از اينکه وقتم بخاطر همچين اتفاقي تلف شده عصبي بودم. کارفرماي پروژه اگه مي فهميد چرا جلسه را از صبح اول وقت به ساعت 1 بعد از ظهر موکول کردم نظرش راجع به ما تغيير ميکرد.

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

- حول حالنا الی حال توووپ

تا بحال با پارادوکس شاخ به شاخ شده اید؟ شاید زیاد از پارادوکس شنیده باشیم ولی شاخ به شاخ شدن با پارادوکس خودش عالمی دارد. شاید بگویید کشور ما منشاء پارادوکس است اما من به آن ها دروغ می گویم. پارادوکسی در کار نیست. ولی آنچه این روزها مدام با من رودر رو میشود عین پارادوکس است. زمان بد جوری در حال کش آمدن است. درست مثل اینکه عقربه های ساعت درون یک ظرف قیر بچرخند.بعد در همین حال یهو به خودم می آیم می بینم یک هفته یا یک ماه گذشته. یا مثلن از شدت و حجم کار نمی دانم چه بکنم ولی وقتی مشغول میشوم میبینم کاری برای انجام نیست.
خلاصه بدجوری همه چی درهم برهم است. به قول "فروغ" : افق عمودی ست! 
هیچ چیز سر جای خودش نیست. توی پست قبلی حال این روزهای خودم را گفته بودم ولی بعضی خیال کردند مشکل مالی دارم. نه بابا! 
از قدیم گفتن مشکلی که با پول حل بشه مشکل نیست!مشکل اساسی همین قاطی پاتی بودن هاست. خواب و بیداری ، شادی و غم ، آمدن و رفتن-هیچکدام سرجای خودش نیست. حالا این همه فاجعه را داشته باشید می آییم سر قسمت اصلی تراژدی: حجم کار، 10 برابر دو ماه پیش. محل کارجدید و خواسته ها و عَن عَنات روسا 1000برابر. من هم آدمی که حتی از پشت تلفن هم میتوانی بفهمی امروز ساعت چند از خواب بیدار شده ام. هرکسی می بیندم فکر میکند که کشتی هایم در سواحل سومالی به دست دزدان دریایی افتاده .
خلاصه همان بهتر که چیزی ننویسم. چیزی نگویم.فقط باید دعا کرد زودتر این حال عوض شود. " حول حالنا الی حال تووووپ"

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

- حال این روزهای من

کمی افسردگی را با مقادیر زیادی خستگی و کار زیاد مخلوط کنید. چاشنی سردر گمی و رکب خوردن از روزگار هم که به آن اضافه و با کمی چک برگشتی و قسط عقب افتاده و تلفن های وقت و بی وقت طلبکارها تزیین شود می شود آش شله قلمکاری که این روزها منم.
بیخود نیست به روز نمی شوم!

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

- نیش پشه

صفحه فیس بوک را که باز می کنم تصویری از استاد شجریان در آلبوم رو نمایی سیمرغ اثر همایون را می بینم. آلبوم را باز میکنم و عکسها را یکی پس از دیگری نگاه می کنم. یک آن فراموش می کنم که در محل کارم و پشت میز شرکت هستم.چشم می بندم یاد چند شب پیش می افتم. ساحل فرح آباد ساری بودیم. اواخر شب بود و خسته از گرمای روز و با بدنی که از سرمای کولر رخوت زده شده بود به هوای دم زده بیرون پناه بردم. همه جا ساکت بود و بوی دریا همراه نسیمی مرطوب در هوا جاری بود.پخش ماشین را روشن کردم و روی صندلی جلو وا رفتم. کنسرت یادواره سعدی مربوط به سال 86 بود و آهنگهای خاطره انگیزش:
سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال  نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم
گر چنان است که روزی من مسکین گدا را
 به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم
درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که بجانان نرسم تا نرسد کار بجانم
این تصنیف بر خلاف آهنگ ریتمیک و ضرب آهنگ نسبتن تندی که دارد بسیار سوزناک است .وقتی با دقت در آن عمیق شوی بغض گلویت را می خراشد وبه حال عاشقی چنین بیچاره دل می سوزانی. کلام ، گفتگویی یکطرفه از جانب عاشق دلسوخته است که حال و روز خود را در فراق و صبوری به زبان می آورد. خلاصه که تا به خودم آمدم دیدم پاسی از شب گذشته و پشه ها ضیافتی بر پا کرده بودند در آن شرجی دل نشین.
تلفن زنگ می زند و از حال خود می کشدم بیرون. چشم باز می کنم.صفحه فیس بوک باز است. گوشی را بر می دارم و دستی به ساق پایم می کشم. هنوز جای نیش پشه ها گزگز می کند

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

- خوشا شيراز و...

هواي شيراز گرم تر از تهران است. تا وقتي سرپا هستم شدت اين را نمي فهمم. ساعت پنج و نيم بود وارد هتل شدم.تازه فهميدم چقدر بيرون هوا گرم است.دوش مي گيرم و كولر را روي 18 درجه تنظيم مي كنم و دراز مي كشم.ساعت 7 بيدار مي شوم. انگار مرده اي زنده شده، در برهوتي پس از هبوط.دقايقي طول مي كشد تا يادم بيايد كجا هستم و چرا و من كي ام و بچه را كي ...؟!
تلفن زنگ مي زند.منصور است. همكار جديدم. مي فهمد كه مست خوابم. عذر خواهي مي كند و مي گويد كه اسفنديار گويا رسيده به شيراز. آدرس هتل را گرفته عن غريب است كه برسد. لباس مي پوشم و اسفنديار را مي گيرم. توي پاركينگ هتل است. مي زنم بيرون.توي لابي  هتل سلام و احوال پرسي و كليد اتاق را مي دهم و اسفنيدار مي رود كه دوش بگيرد و خستگي بيرون كند و من ميزنم به خيابان كه خودم را پيدا كنم. ساعت هفت و نيم است ولي هنوز گرماي هوا قدم هاي رفتن را سست مي كند.يك آن پشيمان مي شوم و وسوسه لابي  خنك و اينترنت گوشه لابي دودلم مي كند ولي پشيمان مي شوم. فلكه اطلسي همين نزديكي ست. هواي خنك تري دارد. دوري مي زنم و سرازير مي شوم سمت حافظيه. از حاشيه پارك روبروي مي گذرم و از پياده روي مقابل دستي و لبخندي براي خواجه و راه م را ادامه مي دهم. پياده رو شلوغ است. گويا بازار روز است. سگ صاحبش را گم مي كند. هر چه خاله زنك شيرازيست توي گذر جمع شده. به طرف ديگر خيابان مي روم و تا چهارراه بعدي قدم مي زنم.
بجز مردم چيز ديگري توجه ام را جلب نميكند.بر مي گردم. اسفنديار تقريبن مرده است. بيدارش مي كنم. مويي سپيد كرده و بيش از پنجاه مي زند. منصور هم با اينكه قيافه جواني دارد ولي 10-20 سالي از من بزرگتر است. خلاصه جوجه تيم جديد پرو‍ژه خودمم.
شام را با اسفنديار مي زنيم و پيشنهاد زيارت مي دهد.
-: حافظ؟
-: نه ، شاهچراغ
با ترديد قبول مي كنم. مي رويم. ياد بچگي مي افتم. مشهد. بوي گلاب ...
بر مي گرديم. اسفنديار سيگاري ميگيراند و من با كامپيوتر گوشه لابي مشغول مي شوم.

- فلسفه بیضوی

در پست قبلی مطالبی مطرح شد که ذاتن بحث سازه و خودم هم به زحمت جمع و جورش کردم ولی امروز که کامنت یوسف رو دیدم خواستم جوابی بهش بدم که دیدم از حد جواب بیشتر شد بنابراین تبدیلش کردم به یک پست جدید. ضمن تشکر از دوستانی که پست طولانی قبلی رو خوندن و همراهی کردند باید به عرض برسونم که:
در مورد اشاره ای که به دین کردم منظورم دین به طور کلی بود. چون تمام حرف های قبل از اون پاراگراف رو اگر دقت کنی یک جورایی پوچگرایانه ست. از طرفی ما توی جامعه مذهبی به دنیا اومدیم و همه مون مسلمون شکمی هستیم . لذا من همیشه توی این تحقیق ها و تفکراتم دنبال جوابهایی از منظر دین هم هستم. نه به دلیل اینکه متحجر یا خشکه مقدسم، نه. بلکه به این خاطر که میخوام جواب کسانی که با چارتا حدیث و روایت می خوان زحمات منو زیر سوال ببرن رو بدم.
در اینجا هم منظور من از دین این بود که اگه طرفداران نظریه های دینی که معتقدند خدا یک تخت پادشاهی داره و یک عصای هری پاتری و یک زمانی عشقش کشیده و فرشته ها رو مجبور کرده براش با گِل بیابون عروسک درست کنن و بعد گرفته از معلوم نیست کجای این عروسک ها توش فوت کرده و اونها هم شدند آدم و بعد  تا یک زمانی مثل این که ما با رفیقمون دیالوگ می کنیم خدا هم با آدمها صحبت میکرده و بعد یهو نو ریسپانس تو پیجینگ شدیم و یک پیغمبری اومده و آنتن رو کنده  و ارتباط قطع شده و این خزعبلات ... خواستم بگم که از دیدگاه دینی گفته شده که بشر اشرف مخلوقاته و هدف از این خلقت نمایش بزرگی خداست ولی :
اولن: بشری که مثل ماها صبح از خواب پا میشه و میره سر کار و عصری خسته و کوفته بر میگیرده و به یک کاری یا تفریحی یا استراحتی مشغول میشه و نمی دونه تو یک وجبی اطرافش چی میگذره چه برسه به اینکه در افلاک و آسمانها چه رازهایی نهفته ست این بشر نمی تونه اشرف مخلوقات باشه. ما همون مرغهای 40 روزه چرخه تولید پروتین هستیم که منطقی ترین کاری که از طریق این خور و خواب و خشم و شهوت مون ( مخصوصن این آخری) داریم انجام می دیم کمک به تکامله. زنجیره تکامل ژنتیکی رو ادامه میدیم بدون اینکه بفهمیم به چه دردی می خوریم. شاید یک کسانی مثل انیشتین یا مولوی ( یا حتی از دیدگاه مذهبیون ، پیغمبر ها) انسان های بزرگی بودند و کمک های بزرگی به بشریت کردند ولی اگه یک لحظه فکر کنیم که خب بشری تولید شده و چهارنفر هم اومدن یخورده صغرا کبرا چیدند. اگه بشر نمی بود نیازی به این صغرا کبرا چیدن ها هم نبود. میبینیم عملن ما خیلی بی خاصیت تر از اونی هستیم که حتی اون جوجه های 40 روزه. از طرفی عقل من به من اجازه نمیده مثل یک نیهیلیست فکر کنم و خودم رو فقط همین چیزی که گفتم ببینم پس میگردم دنبال علامت.یک اتفاقی از روز اول خلقت، از همون لحظه بیگ بنگ یا بنگ بنگ یا کیو کیو یا هر کوفت دیگه ای که انگشت خدا رفت روی دکمه ماشین خلقت و از اون به بعد مثل مور ملخ انواع جک و جونور از گیر ناخن خالق هستی ریختن بیرون ، افتاد و اون این بوده که روز بروز خلقت تکامل پیدا کرده. حتی مارمولک هایی که امروزه زندگی میکنن خیلی کاملتر از دایناسورهای غول پیکر میلیونها سال قبل هستند چه برسه به بشر!
دومن: خب این یک حقیقته که خدا یا همون عقل کل یا نیروی خلقت یا هرچی که منشا این چیزاست بسیار تواناست ولی برای نمایش دادن این توانایی لازمه که یک موجودی وجود داشته باشه که بتونه این بزرگی رو ببینه ولی ما با این آخور بزرگ و دیدگاه کوچکی که داریم نمی تونیم مشاهده کننده بزرگی خدا باشیم. تازه از طرفی به قول همین مذهبیون خلقت یک موهبته. به عبارتی زور زورکی ما رو به دنیا آوردند و اطرافمون خط قرمز کشیدند و اگه دست از پا خطا کنیم میفرستن جهنم( شعبه ای از کهریزک است که بجای بطری نوشابه از گرز آتشین استفاده می کنند!)که این موهبت هم با عقل ناقص وکج و کوج من جور در نمیاد.
سومن:این واقعیت که توانایی ما در مقابل نیروهای خیر و شر( خدا و شیطان یا اهورا و اهریمن) مثل توانایی یک مرغ در مقابل انسانه انکار ناپذیره و به عبارتی انسان عاجز تر از اونیه که بتونه عرض اندامی بکنه و از اون بالاتر بخواد برای چارتا کار کرده و نکرده مجازات بشه. به عبارتی اگر قراره اشرف مخلوقات اینقدر عاجز باشه خب کافی بود همین یک جینگیل اختیار رو هم بهش نمیدادن و می شد فرشته و جهان می شد گلستون.نور می خوردیم تشعشع می ریدیم! لازم نبود همچین چیز ابوالغناسی به وجود بیاد که گه به خلقت بماله.
...
چون این مبحث هم طولانی و بی سرو ته تر از پست قبلی شد بهتر می بینم همینجا مطلب رو درز بگیرم. اگه باز کسی پیدا شد که بخواد ادامه بدیم یک فکری برای ادامه بحث خواهم کرد.

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

- فلسفه هایپر استاری

اگر گذرتان به غرفه مرغ فروشی هایپر استار افتاده باشد و خیلی خیلی شانسی توی صف تحویل مرغ معطل شده باشید حتمن با من هم عقیده اید. کسانی که توی آن صف می ایستند نتنها خسته نمی شوند بلکه از اینکه چنین نمایش جالبی را از دست می دهند با دلخوری آنجا را ترک می کنند. من که همین پنج شنبه گذشته جلو همان غرفه به این نتیجه رسیدم که اگر قرار است آدم یک روزی بمیرد چه بهتر که اینجا و به همین سبک و سیاق باشد. لابد می پرسید جریان چیست؟ 
حقیقت امر، کارکنان غرفه مذکور که هرکدام یک شمشیر یک متری تیز در دست دارند با چنان مهارت و سرعتی جوجه های بی زبان را در عرض 10-20 ثانیه پوست می کنند و قطعه - قطعه می کنند که همه هاج و واج فقط نگاه می کنند و از تصور اینکه اگر جای طرف بودند حتمن یا دست خودشان را از کتف قطع می کردند یا گردن همکارشان را ، با ترس آب دهانشان را قورت میدهند.
از همه جالبتر وقتیست که به طرف بگویی جوجه کبابی خرد کند. آنچنان شمشیر را بالا و پایین می برد که جومونگ هم با تمام جلوه های ویژه اش نمی توانست اینگونه هنرنمایی کند. خلاصه که به جوجه ها حسودی ام شد.بدون درد و خونریزی. با سه حرکت پوستشان را مثل تنبان از تنشان در می آورد و سینه و ران را با یک ضربه جدا می کند و رانها و گرده و سینه و بالها را با چنان مهارتی قطعه قطعه می کند که با چشم هم نمی توانی حرکات شمشیر را دنبال کنی.
خلاصه اگر خودت را جای آن زبان بسته ها بگذاری که ظرف 40 روز بالغ می شوند و توی یک دستگاه با یک شوک کوچولوی الکتریکی سر سبز را از دست می دهند و هنوز 24 ساعت نشده روی میز این سلاخ های چیره دست به قطعات یک لقمه ای تبدیل می شوند ، احساس پوچی غریبی به شما دست می دهد.
شاید اگر زمان را تند کنیم یا به عبارتی زمان را از زندگیمان حذف کنیم ما هم یک جورایی مثل همین جوجه های بی نوا هستیم. به دنیا می آییم. بزرگ می شویم. در چرخه بی سرانجام و بیهوده این دنیا می چرخیم و بجای اینکه دنبال گشتن در کائنات و زمین باشیم و سر از اسرار هستی در آوریم مدام سرمان در آخورمان است و گه گداری برای نشخوار نگاهی به اطراف می اندازیم و به بهی یا اَه اَهی می گوییم و گاهی هم لگدی می پرانیم و باز می لمبانیم و یک روز هم بدون اینکه توفیری در خلقت مان به وجود آمده باشد در همان حال نشخوار کردن ریغ رحمت را سر می کشیم و خلاص. و این دور و تسلسل از میلیونها یا شاید میلیارد ها سال قبل ادامه دارد و معلوم نیست تا کی هم ادامه خواهد داشت.
داستان پوچی و خیام زدگی نیست. واقعیت خلقت است. با خودمان  رودرواسی نداریم که. از ایتدای خلقت که علم توانسته شواهدی از آن را به  دست بیاورد تا امروز که معلوم نیست در کجای تاریخ ایستاده ایم تنها چیزی که بدون انکار در جریان است زندگیست. زندگی که حاصل تکامل است و تکاملی که از تسلسل زندگی به وجود آمده .
یادم می آید یک زمانی با دوستی بر سر موضوع متفاوتی بحث می کردیم و آن شگش (!) بود.
دوستم پرسید: به نظر تو شگش چیست؟
گفتم: شگش دومین هدف خلقت است.
گفت: اولین آن چیست؟
گفتم: اگر این را می دانستم که اینجا پیش تو نمی نشستم  پیتزا گاز بزنم. تمام فلاسفه و دانشمندان و پیامبران هنوز سر این موضوع به توافق نرسیده اند که هدف اول  خلقت چیست ولی من مطمئنم که اگر شگش نباشد هدف اول محقق نمی شود چون نسل بشر منقرض میشود و آنچه مسلم است بشر امروز که بسیار تکامل یافته تر و  پیشرفته تر از بشر نخستین است حاصل جهش های ژنتیکی ناشی از تکامل است.(از این منظر حتی عشق هم ابزاری برای کمک به شگش است!)
حالا واقعیت این است که ما هنوز هدف خلقت را نمی دانیم و اگر چیزهایی هم از قول خالق و عقل کل جهان می شنویم بر سر صحت و سقم آن دعواست:
در داﯾﺮﻩ اﯼ ﮐﺎﻣﺪن و رﻓﺘﻦ ﻣﺎﺳﺖ
ﺁﻧﺮا ﻧﻪ ﺑﺪاﯾﺖ ﻧﻪ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭘﻴﺪاﺳﺖ
ﮐﺲ ﻣﯽ ﻧﺰﻧﺪ دﻣﯽ دراﯾﻦ ﻣﻌﻨﯽ راﺳﺖ
ﮐﺎﯾﻦ ﺁﻣﺪن از ﮐﺠﺎ و رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﺳﺖ 
آنچه به عقل ناقص و الکن این حقیر می رسد این است که ما هم همچون جوجه های بی زبان بخشی از یک چرخه تکاملی برای رسیدن به هدفی کلی هستیم و نه می دانیم و نه می فهمیم و نه قرار است در آن کاره ای باشیم. تنها زنجیره تکامل را پر می کنیم چه اگر به قول مذهبیون قرار باشد ما هدف نهایی خلقت باشیم که این صبح آمدن و شام رفتن وخواب شبانگاهی وگمراهی روز  در شآن هدف خلقت به این بزرگی نیست که ما در آن دست و پا می زنیم و اتلاف عمر می کنیم. 
لابد می گویید پس دین چه می گوید؟ خب بالاخره خیر سرمان آدمیم . برای این آمدن و رفتنمان یک قانونی ، یک آقا بالاسری می خواهیم وگرنه هیچکس نداند ، خودمان که میدانیم که چه جانورانی دوپایی هستیم! این همه گرز آتشین و حور و غلمان برایمان سر هم کرده اند باز هر غلطی دلمان می خواهد می کنیم . اگر قرار بود ترس و تنبیهی هم در کار نباشد که آبادی به دنیا نمی گذاشتیم.پدر هرکه جز خودمان را می سوزاندیم و آخر سر هم از زمین و زمان طلبکار می شدیم.
القصه من که بسیار مشتاق شدم به دست همین سلاخ های بهداشتی هایپر استار در 30 ثانیه قطعه قطعه شوم تا اینکه بخواهم بروم سینه قبرستان و زیر دست مرده شور و نکیر و منکر به گناهان کرده و نکرده اعتراف کنم و آخر سر هم خوراک کرم و سوسک بشوم. شماهم مختارید روشتان را خودتان انتخاب کنید.

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

- بخدا جوک نیست

با عجله ماشین رو پارک کردم و وارد دفتر کارفرما شدم. چند دقیقه ای برای جلسه دیر رسیده بودم ولی مشکل خاصی پیش نیومد. پروژه توی تبریزبود و کارفرما هم ترک.خلاصه جلسه خوبی بود.
از دفتر کارفرما که اومدم بیرون دیدم دوتا ماشین عقب و جلو ماشینم جوری پارک کردند که نمی تونم از جای پارک بیام بیرون.کمی تلاش کردم ولی نشد که نشد. خلاصه مونده بودم چکار کنم. یکی دونفر اونجا ایستاده بودند و تماشا میکردند.یکیشون با لهجه غلیظ ترکی گفت نگران نباش بلندش می کنیم میاریمش بیرون. خلاصه یک هفت -هشت نفری جمع شدند و ماشین رو بلند کردیم و از جای پارک کشیدیم بیرون. تشکر کردم و سوار شدم که حرکت کنم. اونها هم نفس زنان جوابم را دادند و هر کدام به سمتی رفتند. یکیشون هم رفت توی ماشین جلویی و یکی هم رفت سر ماشین عقبی  و حرکت کردند و رفتند و من ماندم و دو تا شاخ بزرگ.
پ.ن: از خاطرات همکار جدیدم

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

- فریاد حضرت شاه!

میشد  آن روز یکی از ما که بیشمار بودیم بجای ندا  می رفتیم. برای آنها که فرقی نداشت. وحشی تر از آن بودند که جان انسان برایشان ارزش داشته باشد. بدون تفکر و تعقل و از سر تقلید شلیک می کردند. کاری که ما عمری یا عقلانیت مان کردیم.به هر حال دوسال گذشت ولی ندا ها زنده تر از آنند که از یاد تاریخ بروند و چه بزرگ انسانهایی هستند اینان که با مرگشان حماسه زندگان را پرشور می کنند و روسیاهی ظالمان را آشکار.

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

- امر به معروف به روش گومبا گومبا

اخیرن همسایه ما زاییده، به عبارتی زاد و ولد کرده، اصطلاحن تکثیر شده است. حالا اینکه ماحصل این تولید مثل اوناث است یا ذکور، هنوز مستحضر نگردیده ایم. یعنی اصل قضیه هم به ما ارتباطی ندارد ولی از آنجاییکه مدتیست به پست های مدیریتی و ریاستمان، پست مدیریت ساختمان هم اضافه گردیده لذا خاله زنک های ساختمان اخبار این چنینی را به اطلاعمان می رسانند تا در محاسبات هزینه های ساختمان مد نظر ملوکانه مان قرار دهیم. القصه ، چند روزیست رفت و آمدشان چند برابر شده و آقای خانه شان هم بارها از ما بابت سروصدا و مزاحمت های شبانه عذر خواهی کرده است.
تا یادم نرفته بگویم که این زوج جوان همسایه ما ، که اتفاقن مستاجر هم هستند، بر خلاف ظاهرشان ، خیلی هم خشکه مقدس تشریف دارند. ماه عسلشان به بیت اله الحرام مشرف شدند!( سر زمین وحی و ماه عسل!!! استغفراله) ملت این خاک بر سری هایشان را بر میدارند می برند یک گوشه دنجی مثل جزایر هاوایی که آن پشت و پَسَله هاست یا مثلن تایلند که در نقطه کور دید حضرت باریتعالا ست . آنوقت از صدقه سری حکومت سی ساله، جوان های ما ، خاک بر سری هایشان را می برند زیر گوش خود خدا! ما که وقتی شنیدیم تا بناگوشمان قرمز شد! تا شش ماه رویمان نمی شد نماز بخوانیم! هرسال هم عوض اینکه پس انداز کنند یک سر پناهی بخرند که مستاجر نباشند دو سه تا سفر سوریه و کربلا و عمره می روند.( اصلن به من چه؟ مگه فضولم؟)
خلاصه این خشکه مقدسی کار دستمان داد و به مناسبت این میلاد فرخنده - که اتفاقن با روز پدر هم مصادف شده بود- طرف های بعد از ظهر پنج شنبه بود که ناگهان صدای دف و تمبک به هوا بلند شد و قبل از آنکه ما بتوانیم گوش هایمان را بگیریم که اصوات حرام به روحمان نفوذ نکند ، شنیدیم که صدای ضعیفه ای هم آن میانه دارد اشعاری می خواند وگهَ گدُاری هم ،علی علی ، می گوید. فهمیدیم که مجلس مولودیست . ولی برای ما که از پس دیوار و  با کلی پارازیت آن صدا ها را دریافت می کردیم کم کم شائبه هایی بوجود آمد که تصمیم گرفتیم به چند تا از رفقا زنگ بزنیم ، بیایند، بریزیم داخل خانه همسایه و این خانم هایی که با بر پا کردن مجلس لهو و لعب و ترانه خوانی اسباب تحریک همسایه ها را بوجود آورده اند به سزای اعمالشان برسانیم. مگر ما از اراذل و اوباش سِدِه چه کم داریم که آنها می روند و به روش گومبا گومبا ! امر به معروف می کنند و دادستان و رییس پلیس هم پشت سرشانند و از آنها حمایت می کنند ولی ما که کلی سوات و شعورمان بیشتر از اراذل سدهی است بنشینیم  دست روی دست بگذاریم و زیر گوشمان ، در قلمرو ریاستمان صدای دف و تمبک آمیخته با اصوات شهوت آلود به گوش برسد. وا اسلاما ! وا شریعتا ! خاک بر سر ما که در روز مرد هم صدای زن نامحرم در ساختمانی که ما ریاستش را بر عهده داریم بپیچد و ما مثل سیب زمینی صدایمان در نیاید؟ رگ غیرتمان ور قلمبید و نیم خیز شدیم سمت تلفن که عیالات متحده براق شدند که: به کی میخوای این وقت ظهر زنگ بزنی؟
ما که از لحن سرکار علیه دستگیرمان شده بود که این سوال یعنی : اگر جرات داری زنگ بزن! بلافاصله رگ غیرتمان را به حالت عادی برگرداندیم و گفتیم: هیشکی عزیزم! میخواستم ببینم ساعت چنده! و دوباره سر جایمان نشستیم!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

- ناقابل

صبح که می خواستم بیام سر کار ، موقع باز کردن در خونه ، طبق معمول اکثر روزها یک چپه آگهی که شب قبل لای در گذاشتن ریخت جلو پام.یک کلمه روی آگهی ها توجهم رو جلب کرد و دقیق تر شدم. درشت نوشته بود: به مناسبت روز پدر. و زیرش : ارزانسرای... 
دلم برای همه پدرهای ایران سوخت. نوبت خانمها که میشه طلا و جوار فروشی و نوبت آقایون که میشه ارزان سرا. تازه حراج هم میزنه. چه شود؟!

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

- امید به اصلاح

دو سال گذشت. قبل ازآن روزهای تیره ، شبهای روشنی داشتیم.جوانها در خیابان و پیرها ... پیری نبود. همه جوان بودند و همه تا پاسی از شب در خیابانها به امید صبح روشن . بحث بود و گفتمان و تعامل. خشونتی نبود اما . چراغ امید در دلهای همه روشن بود چرا که همه یک چیز می خواستیم : اصلاح
سبزها و زرد ها و سفیدها ، بدون هیچ خشونتی با چفیه پوشها و موتور سوارها بحث می کردند و حاصل ، نه صورت خونینی بود و نه سر شکسته ای و نه جنازه له شده زیر چرخ ماشین.مردم همه یکپارچه انرژی بودند و شور و این همه از برکت امید بود. امید به اصلاح!
تا اینکه در همان شب شمارش آرا، همان موقع که تازه یک ساعت از پایان رای گیری گذشته بود صدای چکمه گاردی های سیاه پوش در کوچه های خیابان "جویبار" پیچید و گاز فلفل اشک همه را در آورد و دلهایمان لرزید.مردها کتک خوردند. زنها زیر دست و پا ماندند و حکایت مقاومت در برابر رای ملت آغاز شد. امید ها کم کم به نا امیدی گرایید و مشتها گره شد.خشم دندانها را می سایید و مهر سکوت بر لب بود.چفیه ها از گردن باز شد و بر صورت بسته شد. برادرهای خندان حالا دیگر کف بر دهان می آوردند. "دوستان عزیز سبز" حالا دیگر " خس و خاشاک" و " بزغاله" و " دشمن " و "مزدور" و "فاحشه " و "خائن" خطاب  می شدند . مقاومت در برابر اصلاح سخت تر می شد و امید به اصلاح کمتر.
دیروز که دومین سالگرد این واقعه تلخ بود دیدیم که حکومت قصد انعطاف ندارد و توده مردم هم امیدش به  اصلاح را از دست داده است و این خوشایند نیست.
پدرانمان سالها قبل راهی را رفتند که ما نخواستیم و نمی خواهیم برویم. عرب ها نشان دادند که چه راحت میشود آن راه را رفت ولی ما انقلاب نمی خواهیم. ما حکومت داریم و اصلاحات می خواهیم. قانون اساسی ما بجزدر چند کلمه یا بند تغییر چندانی لازم ندارد که یک قانون اساسی خوب باشد. مشکل ما نداشتن قانون نیست مشکل ، عمل نکردن به قانون است.مشکل ، بودن دستهای قدرتمندتر از قانون است.
ولی افسوس ، روزهای گذشته نشان از سرسختی سیستم حاکم در برابر خواست اکثریت دارد و این رفتار حرکت به سمت اصلاحات را سخت میکند تا آنجا که یا توده به حرکتهای انقلابی رو می آورد یا اینکه اختلافات موجود در بین سران حاکم منجر به کودتا خواهد شد که هیچکدام به نفع اصلاحات و به نفع منافع عمومی کشور نخواهد بود.

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

- ماه امتحان

خرداد از همان دوران کودکي ، ماه امتحان بود.با رسيدنش دل توي دلمان نبود و چون تعطيلات سه ماهه بعد از آن شروع مي شد ناچار انتظارش را مي کشيديم.هرگاه امتحانمان را درست ومعقول ميداديم سر بلند بوديم و هرگاه که شيطنت ها و حماقتهاي کودکانه بر ما غالب مي شد سر افکنده و پريشان حال بوديم.البته گاهي هم پيش مي آمد که شيطنت ها افزون از اندازه مي شد و تقلبي و امتحان مي گذشت اما پيش وجدان خودمان رو سياه بوديم.ولي کداممان فکر مي کرد اين رويه که از کودکي شروع شده با ما بزرگ شود و در اين سن و سال هم دست از سرمان بر ندارد.
حالا ديگر به امتحانات خرداد عادت کرده ايم.فرقي نمي کند که خودمان امتحان بدهيم يا کودکانمان يا بزرگترهايمان. ولي امتحان اين روزها بزرگتر و تقلبها بزرگترتر و رو سياهي ها بزرگترترتر است.غير از سه حالت بالا( قبولي،ردي،قبولي با تقلب)  يک حالت ديگر هم هميشه بوده و هست و آن گند زدن است.
گند زدن همان حالتيست که آمادگي امتحان نداري يا به قولي صلاحيت قبولي را نداري و از سر زرنگي تقلب مي کني و لو مي روي و نتنها قبولي به دست نمي آوري بلکه آنچه قبلن هم - به حق يا نا حق - به دست آورده بودي از دست مي رود و اين بد ترين نوع امتحان دادن است.
در هر حال امتحانات خرداد همچنان ادامه دارد.اگر مي خواهيد تابستان خوبي داشته باشيد کمي تلاش کنيد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

- فاجعه

با خبر شدیم که دست کریه دشمنان فرهنگ این مرز و بوم بار دیگر از آستین یکی از بی ادب ترین و بی فرهنگ ترین بندگان اهریمن بد نهاد در آمده و نقش شاهنامه را از دیوار های میدان فردوسی مشهد پاک کرده است. آنان که اینگونه پیشینه و پدران خود را نفی می کنند حرامزادگانی بیش نیستند و نمی دانند چه ظلمی بر فرهنگ انسانیت و ایرانیت روا میدارند. باشد که همچون اهریمن ، سیه روی عالم شوند و تشت رسوایی شان بر زمین افتد. 
خداوند بزرگ این خاک را از دروغ و ریا ، دشمنی و خشکسالی مصون بدارد. آمین !

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

- بدون شرح

تلوزیون روشن است و سخنران طبق معمول دارد گلوی خود وماتحت دشمن را جر می دهد.حاج آقا ؛ که حالا دیگر سن و سالی ازشان گذشته از لابلای حرف های بی سر و ته طرف چند کلمه گلچین می کنند و با کنایه به بی تاثیر بودن تحریم ها و شروع مبارزات از سال 42 زیر گوش من گفتند : یادم میاد سال 42 رفتم آمل یک خاور برنج درجه یک آوردم تا رسید به مغازه سه هزار و پونصد تومن پام در اومد.
من : چند تن بود؟
حاج آقا : سه تن!!!

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

- ایران سرزمین مردگان

حتی تصورش برایم فاجعه بار است. از ترس تجسمش هم  نمی توانم چشمهایم را برای یک لحظه حتی ببندم.مگر میشود آن حیوانی که این فاجعه را هر روز و هر روز مشمئز کننده تر از روز قبل مرتکب می شود مثل من ایرانی باشد؟! مثل من خانواده داشته باشد! مثل من... !
 من در همان هوایی تنفس می کنم که اینان! از خودم بدم آمد.
نکند همین همکارم ، همین همسایه ام ، همین... همین من! نکند من؛ که اینگونه خناق گرفته ام ، که اینگونه منفعلم یکی از آنها باشم؟از خودم می ترسم.
از خودم می پرسم در زنجیره نکبت بار آمر و عامل و مجری و... من کجا هستم. تصور بودن در این زنجیره هم  پشتم را می لرزاند.خلاصه هنوز نتوانسته ام بفهمم که دلیل این همه جنایت چیست؟ یعنی با چه کسی مسابقه میدهند؟ با صدام؟ با قذافی؟ با ملاسیویچ؟ با بن لادن؟ با چنگیز؟ با اسکندر؟
ای کاش ایرانی نبودم! ای کاش...
 به قول آن دوستی که می گفت: وصیت کنیم بر گورمان تاریخ مرگ مان را ننویسند تا آیندگان ندانند ما زندگان این دوران بودیم!

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

- این...

این خون ها ؛ که بر زمین می ریزد...
این جان ها ؛ که بی جان می شود...
این خشم ها ؛ که دندان  می ساید...
این چشم ها ؛ که دو دو اشک می زند...
این مشت ها ؛ که فشرده می شود...
این بغض ها ؛ که گلو را می خراشد...
این من ؛ که می شکنم...
این تو ؛ که افسوس می خوری...
این ما ؛ که نابود می شویم...
این...


۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

- change

آره درست فهمیدین. آخرش با رییس بزرگ زدیم به تیپ هم و بعد ده سال زدم بیرون.تصمیمش سخت بود.اجراش سخت تر.بجز رییس بزرگ تقریبن همه از رفتنم ناراحت شدند.بدون خداحافظی رفتم. بعد یکی دو روز که ملت فهمیدن چپ و راست زنگ زدن و پشت تلفن غصه خوردند.چه آدمای خوبی! این همه طرفدار داشتم و نمی دونستم. (یعنی من ارزش این همه محبت رو دارم؟)امروز بعد از 10 روز برگشتم و رسمن خداحافظی کردم. حتی با رییس بزرگ.موقع ورود به ساختمان با اینکه کسی جلوم رو نگرفت ولی از نگهبان اجازه گرفتم. توی اتاق خودم عوض پشت میز مثل تمام ارباب رجوع های بی زبون این طرف نشستم.موقع ورود به اتاق همکارا در زدم و اجازه گرفتم و خلاصه به همه و مخصوصن خودم فهموندم که اونجا دیگه جای من نیست.
گاهی خونه با تمام امنیت و رفاهش مانع پیشرفت آدم میشه. باید از خونه زد بیرون. شب رو تو پارک یک شهر غریب به صبح رسوند.گاهی باید سختی کشید تا شخصیت جدید از لابلای پوستهای مرده روزمرگی بیرون بیاد و فرصت های تازه خودشو نشون بده ( اگه هم بد شانس باشی که میخوری به دیوار و دماغت داغون میشه). خلاصه فعلن زدم به دریا که دور شوم از این حال غریب. از این حس غریب. دور خواهم شد...

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

- اتوبوس جهانگردی

اولین ماموریت کاری در شرکت جدید است و راهی شیراز شدم. محل اقامتم یک هتل نسبتن لوکس نزدیکای ارگ کریمخانی ست.با رزرویشن هتل هماهنگ میکنم که قرارهای کاری ام را در لابی هتل انجام بدهم. موافقت می کند. گوشه ای دور از تلوزیون را در نظر می گیرم و ساعت های ملاقاتم را تنظیم می کنم و برای دوش گرفتن به اتاقم می روم. پنج دقیقه مانده به اولین قرار به لابی بر می گردم. مثل یک ساعت قبل خلوت است. روی مبل گوشه سالن می نشینم و دفتر دستکم را پهن می کنم.اولین نفر یک جوان خوزستانی ست که برای مسئول خرید سایت معرفی شده است. کلی از خودش تعریف میکند ولی آخر سر زیر خواسته  های من می زاید و میرود.
نفر دوم جوانک شیرازی ست.از ساعت کاری ِ زیاد سایت خوشش نمی آید- جدی جدی انگار این شیرازی ها با کار کردن مشکل دارند- هنوز موتور مصاحبه گرم نشده که یک اتوبوس دم ورودی هتل می ایستد و یک مشت پیرزن و پیر مرد می ریزند داخل لابی. مثل بچه مدرسه ای ها بدون ملاحظه دیگران سروصدا می کنند. لیدر تور دخترکی پر سرو صداست و مثل معلم های پیش دبستانی مدام جیغ می زند.کم کم تمام گوشه کنار لابی را می گیرند. کم مانده روی کله من هم ساک و چمدانشان را بگذراند.اول خودم را میزنم به بی خیالی ولی صدا به صدا نمی رسد.
به رزرویشن هتل اعتراض می کنم ولی جواب درست درمانی نمی گیرم.لاجرم مصاحبه به هم می خورد. به پیشنهاد مهندس شیرازی ادامه صحبت ها را در ماشین او پی می گیریم.یک لحظه یاد کارتون مورچه خوار و اتوبوس جهانگردی می افتم.خنده ام می گیرد. مهندس شیرازی نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و مدام به سر و گوش خودش دست می کشد که نکند شاخی- دمی در آورده که من میخندم.

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

- امتزاج مزاج

اسباب کشی کردن و جابجا شدن های بزرگ معمولن همه چی را به هم میریزد. از مزاج گرفته تا امتزاج !
خلاصه که این روزها چیزی نیست که قاطی نشده باشد. شوخی نیست بعد از 10 سال که با یک رییس کار کردی و از یکجا حقوق گرفتی یهو صبح کله سحر پا بشوی و بروی یک جای دیگری و کار دیگری بکنی و ندانی که آخر برج چه می شود و آخر سال چه خاکی باید بر سر کرد. در هر صورت تا اطلاع ثانوی تضمینی به آپ دیت کردن این صفحه نمیدهم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

- ادب از که آموختی از...

-: مامان اگه برام اون اسباب بازی بن تن (Ben10) رو نخری دهنتو سرویس می کنم!
-: خاک به سرم باز حرف بی تربیتی زدی؟ مگه نگفتم مودب باش؟ حالا که اینطوره الان میدم این آقای پلیس دستگیرت کنه... آقای پلیس!
-: بله خانم؟
-: پسرم حرف زشت میزنه. مگه شما بچه هایی که بی ادب باشن و فحش بدن دستگیر نمی کنین؟
-: البته که دستگیر می کنیم. چه معنی داره بچه به این سن حرف زشت بزنه ؟ از تو بزرگ تراش جرات نمی کنن حرف زشت بزنن.اونوقت تو یه الف بچه فحش میدی؟ یکبار دیگه ببینم فحش میدی  مادرتو می گام. مادر جنده ی کو...!
-: ............. !!!

(بر گرفته از سری خاطرات آقا شجاع - کاراکتر قدیمی که کمی بد دهن بود ولی ماجراهای جالبی داشت- رحمتوللا علیه ! )

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

- و عشق

من ، و سکوت ، و تنهایی
تو ، و تلاطم ، و بی تابی
ما ، و نگاه ، و احساس
درک ، و اشک ، و لبخند
کلام ، و تپش ، و تپش
لمس ، و نوازش ، و بوسه
من ، و تو ، و ما
عشق ، و عشق ، و عشق

                                 اسفند 78-  زادگاه کویری ام

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

- خداحافظی یک مدیراحساساتی

بالاخره اولین نفر از بچه های سایت قضیه را فهمید. واکنشش برای خود من هم جالب بود. حدود ده دقیقه بهت زده فقط به من نگاه میکرد. در این مدت چندتایی تلفن جواب دادم و لابلای آن در باره دلایل رفتنم گفتم از اینکه دیگر مشکلم با رییس قابل حل نیست. آخر سر خسته از نگاه ملتمسانه اش گفتم:
-چرا اینجوری نگام می کنی؟
اشک توی چشم هایش حلقه زد و لبهایش را که مثل آنهایی که عزیزی را از دست می دهند بی رنگ شده بود به سختی باز کرد و گفت:
- مهندس جان ، نرو. تو بری ما چیکار کنیم؟
یاد لحن آمرانه و لهجه شیرازی اش در جلسات افتادم و اینکه چگونه یک تنه ده پانزده نفر از کارشناسان کارفرما و مشاور را لوله می کرد. از او بعید بود اینطور عاجزانه التماس ماندن بکند.
یاد اولین آشناییمان افتادم. اسفند 87 بود. تازه پروژه دومم را در عسلویه شروع کرده بودم. نفر نداشتیم و در بدر دنبال آدم کاری بودم. در نظر اول توجه ام را جلب کرد. یک سرو گردن از من بلندتر بود و با اینکه هنوز سی سالش نشده بود ولی چهره مردانه ای داشت. آنروزها برای کنترل پروژه معرفی شده بود.
گشتی در سایت زدیم و قرار شد از اول 88 شروع کند.کم کم دوستی ما نزدیکتر شد.اصلن این اخلاق من است که با همه رابطه دوستی برقرار می کنم و کارم را راحت تر به انجام برسانم تا اینکه بخواهم با همه سر شاخ بشوم و استرس بکشم. از دل این روابط گاهی منافع خوبی هم عاید پروژه می شود.
عسلویه که تعطیل شد و این پروژه را گرفتیم او شد سر پرست کارگاه. نفر مستقیم زیر نظر من. اخلاق من را می دانست. تا وقتی که کارها بر وفق مراد است کاری به کار زیر دستم ندارم. اگر مشکلی پیدا شود دخالتکی میکنم ولی کلن در سایه بودن را بیشتر می پسندم.با این شناخت اوهم راحت به کارش می رسید و من هم نظارتی داشتم و به کارهای خودم می رسیدم.
اما امروز از آن همه اقتدار و قدرت خبری نبود. به ناگاه رنگ از چهره اش پرید. موقع حرکت به سمت فرودگاه بوشهر دستم را فشرد و زیر گوشم گفت:
-هفته دیگه خدمت می رسیم؟
لبخندی زدم و دستش را فشردم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

- آوار

توی کوچه ما یک ملک کلنگی رو کوبیدن که نو سازی کنن. دیروز عصری که رد می شدم مکالمه زیر رو شنیدم :

-: اوسّا به داد برس. خونه خراب شدم.
-: باز چه خاکی به سرت کردی یاد اوسّا افتادی؟هر چند که هر چی به سرت بیاد حقته!
-: اوسّا ، تموم دیفالی که از صُب چیدم همش باهم داره آوار میشه رو سر خودم.
-: خب اینو که خودم از صُب می دونستم. بهت هم گفتم اینجوری نمیشه دیفال چید. هی گوش نکردی و مثل بزمجه خودتو زدی به اون راه. حالا هم آوارش نوش جونت.
-: ولی اوسا...
-: ولی نداره اوس علی ، من خودم سی ساله دارم دیفال می چینم. خیر سرم فونداسیون بتنی و کلی تیر آهن توش می کارم هنوز جرات نمی کنم برم زیر اون دیفال یک ساعت چُرت بزنم. تو ، اومدی روی ا َن (عَن) ! دیفال چیدی بعد می خوای به سر انجوم برسه؟ دِ جوجه ، ما که اوسگول نیستیم این همه خودمونو زحمت بدیم. ناسلومتی این کارو برا ملت می کنیم. اونا که خوششون نیاد یا جرات نکنن زیر دیفالی که ما ساختیم بشینن من و تو ول معطلیم. ملت از ما جماعت چی میخواد؟ معلومه دیگه،یک چاردیواری امن. یک جا که برن توش راحت باشن. تو خودِت جرات نمی کنی زیر این دیفالت وایسی از ملت چه انتظاری داری.
-: حالا چه کنم اوسّا؟
-: از من می پرسی اوس علی؟ خودت کردی. کم بهت گفتم؟ کم ملت اومدن دم خونه ت فحش و فضیحت دادن . به خرجت نرفت که نرفت.حالا وایسا همونجا دیفالی که خودت چیدی رو، دو دستی نگه دار و منتظر باش تا رو سرت آوار شه. من جرات نمی کنم بیام کمکت. هیشکس ِ دیگه م ازَت دل ِ خوشی نداره که بهت کمک برسونه اوس علی!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

- فلسفه بعضیا

بریدن یا نبریدن ، مسئله این است !

- فای تر

چندين سال بود مي خواستم يک فايتر بگيرم و مواقع بيکاري بنشينم و تکه هاي گوشت برايش بريزم و وحشي گري هايش را تماشا کنم ولي نمي شد تا شب عيد که با فيک فيکو براي خريد رفته بوديم از يک لحظه غفلت او استفاده کردم و يک فايتر سورمه اي که نوک بادبان هايش زرشکي است را خريدم و هر چه غر زد پس ندادم. پيش خودش فکر ميکرد مثل ماهي قرمز زود مي ميرد يا وقتي سفر مي رويم مجبور مي شوم از سر خود بازش کنم ولي نمي دانست که فايتر مثل سگ ، هفت تا جان دارد . براي سفر هم برنامه اش را ريختم و با يک شيشه خيار شور خالي در دار تمام 15 روز سفر نوروزي همراهمان بود و شايد آينه دق فيک فيکو. حالا هم بالاي سر شومينه توي يکي از ظرف هاي بلور که با دعوا تصرف کرده ام جا خوش کرده و غروب به غروب که از سر کار مي آيم حالت مهاجم به خود مي گيرد و بادبان هايش را باز مي کند و آب شش هايش را باد مي کند و سريع مي آيد روي آب و منتظر تکه هاي گوشت مي ماند تا برايش بريزم و مثل سگ وحشي بخورد .خوش سليقه هم هست. فقط گوشت ماهي سفيد مي خورد. فيک فيکو ماهي سفيد هايش را زير بسته هاي سبزي و کرفس و بادنجان سرخ کرده مخفي مي کند ولي من پيدا مي کنم و چند تکه اي براي مصرف يکي دو هفته فايتر مي کنَم و کنار مي گذارم. لاکردار نه گوشت گوساله لب مي زند نه گوشت مرغ.فيک فيکو هم عاجز اين عادت غذايي فايتر است.
وقتي چهار يا پنج تا تکه گوشت برايش مي ريزم و با حرص و ولع مي خورد و سير مي شود به کما مي رود. بي حرکت مي رود ته ظرف روي صدف هايي که يادگار  ساحل گردي عصر جمعه هاي عسلويه است مي نشيند و گاهي آنقدر بي حرکت مي ماند که فيک فيکو خوشحال مي گويد : آخيش مُرد!
ولي باز چند دقيقه بعد شروع مي کند به رژه رفتن و بادبان باز کردن و شاخ شدن براي فيک فيکو. خلاصه که هوويي شده اين زبان بسته گوشتخوار.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

- Moallem

در طول سالهایی که در بهترین لحظات عمرم مشغول تحصیل بودم با معلم های زیادی سر و کار داشتم. معلم هایی که ما را یک مشت بزغاله ( احتمالن نسبتی با رییس جمهور باید داشته باشد)خطاب می کردند و اوقات کلاس را همچون کار اجباری به سختی طی می کردند و یا معلم هایی که ما آنها را گاو می پنداشتیم و عمدتن دروس دینی و معارف درس میدادند یا معلم پرورشی بودند و الحق که  توهین به گاو بود تصویر ذهنی ما از آنها و در مقابل معلم هایی بودند که با سواد بودند و همواره ته ذهنمان می خواستیم مثل آنها باسواد و دانشمند بشویم و بیشتر ریاضی و مکانیک و شیمی درس میدادند. و یا معلم هایی که مثل سگ از آنها می ترسیدیم و ذره ای دلشان رحم نداشت و با تسبیح یا ترکه یا تسمه تنبیه می کردند و تا از کلاس بروند بیرون جانمان به لبمان میرسید. از طرفی معلم هایی هم داشتیم که مثل جوجه از سرو کله شان بالا می رفتیم و همه جور شوخی می کردیم( حتی شوخی های بی ادبی!) ولی تصویر و نام چند تایی از آنها هیچگاه از ذهنم پاک نمی شود. این ربطی به سواد و اخلاق آنها ندارد. الان که بعد از 20 سال از آن روزها می نشینم و حساب کتاب میکنم می بینم درست است که این چند نفر آدمهای با سوادی بودند. درست است که درسی را که تقبل کرده بودند بیش از ظرفیت کتاب و ساعات  رسمی به ما درس میدادند و بدون چشم داشتی کلاس اضافه می گذاشتند و از منابع خارج از کتاب برایمان درس می دادند ولی فقط این چیزها باعث نشده که نام و چهره و یاد آنها همواره در ذهنم بماند بلکه انسانیت و شعور و درک بالای آنها از جایگاه معلم و شاگرد و آموختن درس زندگی بوده که آنها را جاودانه کرد.
کودکی هایم همزمان بود با اوج دوران جنگ و خرافات  و  قحطی. و من فکر می کردم این کسی که روز مرگش را بنام روز معلم نام گذاری کردند انسان بزرگی بوده است ولی امروز می بینم اگر زنده و منصف بود و محقق بود باید کتاب و دفترش می سوزاند و خرقه و دستارش را گرو میکده می گذاشت! اصلن یک چیزهایی دستگیرم شده که شاید نباید گفت ولی واقعیت این است که برخی علوم ، انتهایی اینگونه دارند. ریاضیات البته استثنا است. ریاضی خداست. شاید هم بر عکس ! مو  لای درزش نمی رود. 2000 سال پیش دو دو تا چهارتا بوده و تا قیام قیامت هم تغییری نمی کند. روی زمین و آسمان هم فرقی ندارد.جغرافیا که حاصل گشت و گذار آدم در زمین است و روز به روز کامل تر می شود. تاریخ اما بستگی به راوی آن دارد و همیشه می توان به جرات گفت که بخشی از واقعیت ، کتمان شده است پس تاریخدانی و تاریخ خوانی به نوعی سرگردانی ما بین واقعیات ثبت شده و ثبت نشده است و نمی توان هیچگاه نتیجه قطعی گرفت. گاهی حتی شک می کنم چنگیز خان تمامش همینی بوده که برایمان گفته اند یا او هم یک آدمی بوده مثل ما یا حتی بهتر از ما؟! علومی مثل فیزیک و شیمی هم تا جایی که به ریاضیات وابسته است همان خصلت ریاضی را دارد ولی آنجا که نظریه و فرضیه وارد می شود باید درش را گِل گرفت. یکی می آید می گوید اتم مثل کیک کشمشی است یکی می آید و آنرا به تخم مرغ تشبیه می کند و دیگری اوربیتال را از نمی دانم کجایش بیرون می کشد و دیگری تمام اینها را با عَن یکی می کند.ادبیات هم که نوعی تاریخ و جغرافیای باهم آمیخته است. دروغش کمتر از تاریخ است و واقعیتش کمتر از جغرافیا.خوراک پیمانه و منقل وساقی و مطرب و لب آب و ... اینهاست.هنر هم همینگونه است با زبانی متفاوت. اما آنچه که قابل تامل است علوم انسانی ست. همانها که انسان را تا مرز حیوان پایین می آورد و گاه تا سرسرای خداوندگاری بالا میبرد . تقدس می بخشد. خیر و شر می سازد. خوب وبد را جدا می کند. قضاوت می کند.بر صدر می نشاند و گاه بر قعر می اندازد.به میخ می کشد و گاه سند بهشت را بنام می زند و سر انجام اگر کمی روحیه کنجکاوی و خیام وار بودن در طرف باشد مولوی گونه دفتر و دستک را می سوزاند و درس و مکتب را رها میکند و سر به بیابان می گذارد و حسرت عمر سوخته را می خورد. و اگر عقل نداشته باشد تا آخر عمر فکر می کند که خدای گونه ای در زمین است و بارگاه الهی( مثلن خدا سفارش داده برایش یک لابی مشتی ساخته اند که تهش یک پلکان مورب دارد و منتهی می شود به اتاق خواب و .... بگذریم)در انتظار قدوم مبارکش لحظه شماری می کند. خلاصه که این بدترین نوع علوم است.از همان اولش فرضیات است که پایه و اساس کلی را ایجاد می کند و لذا تکلیفش روشن است. یکی می آید و چارتا دلیل و برهان می آورد و انتظار دارد مثل آب خوردن ایمان بیاوری و دیگری می آید و تمام پایه و اساس استدلالات موحدین را با یک کلمه حرف به هم می ریزد و تنها چیزی که از دهن موحدین بیرون می آید فرمان تکفیر است و بس و خیل مومنین شکمی را به کفر می کشد. خلاصه که علم بی سرو تهی ست. تخمی تخیلی ست. نه می شود حرف این را رد کرد نه حرف آن یکی را قبول. صبح مومن می شوی و شب کافر.با ندای زرتشت بر میخیزی و با فرمان مسیح دوش می گیری و مطابق سیره موسی نیم چاشتی می زنی و... خلاصه آخرش سر در نمی آوری که اگر اینها همه پیامبران یک خدایند پس این همه اختلاف چرا و اگر خدایشان متفاوت است پس کدامین خدا مستوجب پرستش؟
بفرما. هنوز هیچی نشده به کفر گویی رسیدیم. این علم همین جوری است. اگر زیاید سرک بکشی ناگهان خودت را آنطرف خط قرمز میبینی و اگر سرک نکشی احساس الاغ بودن تا آخر عمر آزارت میدهد. بگذریم. روز معلم است و از این خیل عظیم معلم هایی که  در طول سالهای تحصیلم دیدم چند تنی به حق معلمی کردند و به راستی انسان بودندو یادشان همواره در دلهای شاگردانشان زنده است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

- عروسی سلطنتی مادر بزرگ

خودتو مسخره کردی یا از زور بی برنامگی نشستی داری این زوزه کشیدن ها رو نیگاه می کنی؟ آخه ننه گیرم که پسر شاه، اصلن خود شاه، وختی لخت بود باید گفت. مثلن همین داداش عروس. یکی توی اون مملکت گل و گشاد پیدا نشد بهش بگه یک دست لباس آدم وار بپوشه؟ کرواتش قرمزه، یقه ش آبی ، پیرهن سفید ، جیلیقه کرمی ، کت مشکی.خب  آقاجونت صُب تا صب که می خواست بره دم حجره از این مرتب تر بود. یا همون دوماد. با اون کت قرمزش.والا توی دهات ما دومادا خوش لباس ترن تا این شازده که خیر سرش می خواد شاه بشه. از همه بدتر اون ننه جونش . مسخره کردن خودشونو. پاشو مادر ، بزن پی ام سی دلمون گرفت از این عروسی.رفتم خونه خاله دلمُ وایه خاله چُسید دلمُ گرفت.
 یه سینی میدادن دست خودم ننه همچین براشون مجلسو گرم می کردم که یاد بگیرن چجوری عروسی بگیرن. تو خسته نمی شی از ظهر نشستی داری این مصیبت خونی هارو تماشا می کنی. والا ننه  ، آسید باقر خودمون منبراش با صفا تر از این عروسیه. درسته که آخرش اشک آدمو در میاره ولی لابلای حرفاش چارتا حکایت و مسئله می گه آدم دلش وا میشه. پاشو ننه. پاشو!