۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

بلندی های بی باد و بادگیر

در همين لحظه دارم از بالاي يک رشته کوه بلند رد مي شوم.تقريبن بيش از نصف کوه سفيد و پر برف است. هر چند که خيلي خيلي بالاتر از قله کوه دارم پرواز ميکنم ولي آنوقت هايي که با هزار زحمت و دردسر با پاي پياده در حالي که کوله پر از آت و آشغال را به دوش مي کشم و مجبورم مدام به فيک فيکو غر بزنم که حرکت کنند و بيخودي نه ايستند وهر ازگاهي هم براي آوردن خنزر پنزر هاي نيکوج به دره اي سرازير شوم يا از صخره اي بالابروم و دست آخر هم قبل از رسيدن به قله بخاطر خسته شدن و يا شروع شدن فلان برنامه فارسي 1 مجبورم برگردم لذت بيشتري از مناظر کوه ميبرم .
کلن من آدم خفت کشي هستم. تا بخاطر چيزي دهنم سه بار , هر بار به ضخامت 60 سانت آسفالت نشود از آن چيز لذت نميبرم.هيچگاه از تله کابين لذت نبردم چون مناظري که از داخل کيوسک آويزان پيداست وقتي براي من لذت بخش است که بخاطرش پاهايم درد بگيرد سرما انگشتانم را بي حس کند يا از گرما فعل غلط کردن را در تمام زمانها و به تمام لهجه ها و زبانهاي مرده و زنده صرف کنم .حالا هم همين حس را دارم. از داخل هواپيمايي که در اين اوج هزاران پايي خاک از پنجره اش پيداست صرفا خيلي چيزها پيداست ولي ...
همه چيز همينطور است. وقتي بالا ميروي خيلي چيزها پيداست ولي الزامن لذت بخش نيست.وقتي بالا ميروي بايد چشم بصيرتت باز شود. سفيدي برف را ببيني ولي سرماي آن را بايد با دلت حس کني. روستاي کوچکی را ببيني ولي شنيدن صداي خروسها و بره هايي که در سکوت ده , هر از گاهي مي خوانند گوش دل مي خواهد.از بالاي درياچه اي مي گذري ولي براي لمس خنکاي آب زلال درياچه لازم است پاچه دلت را بالا بزني و پاي دلت را توي آب درياچه فرو کني.
توي زندگي هم همين است. وقتي آن بالا بالا ها اوج گرفتي شايد بتواني چيزهاي آن پايين را ببيني ولي جزييات آن را نمي تواني لمس کني. بايد قدم رنجه کني و بيايي پايين و پايت را روي گرمي وسردي و زمينهاي ناهموار بگذاري و بروي تا بتواني ببيني و لمس کني و بداني که آنهايي که آن پايين دارند مي سپارند جان چه حال و روزي دارند.
باید همین پایین پایین ها بپلکی که بدانی شکم گرسنه چه حس و حالی دارد. پدر شرمنده چگونه خیس عرق می شود و خجالتش را پشت تشر زدنی یا خنده الکی پنهان می کند.باید توی همین کوچه های پایین شهر و بدون حتی یک ریال موجودی حساب بانکی و غیره راه بروی تا بدانی که خشم یک جوان که عقده ها جای آروزهایش را گرفته اند چگونه دندانهایش را خرد می کند. چگونه تن به هر کاری می سپارد که عقده گشایی کند ,خواه فروش مواد باشد خواه چماق داری . تا بدور از تمایلات حیوانی در همین خیابان ولیعصر راه نروی نمی توانی فقر مخفی شده پشت بزک های دختران خیابانی را ببینی.تا تو سری نخورده باشی نمی توانی معنی  آزادی را معنی زندگی را بفهمی.
خلاصه بالا رفتن خوب است ولی بالا بالاها پریدن انسانیت را از ما میگیرد. آب زیر پوستمان می اندازد. نم نمک چربی می آوریم. کمر بندهایمان تنگ می شود. چشمهایمان کم سو میشود.دیگر کسی غیر خودمان را نمی بینیم.دیگر فقط حق را به خودمان می دهیم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

مرغ سحر , همراه شد

دقایقی پیش کنسرت استاد شجریان در دبی پایان یافت. چقدر دوست داشتم به این سفر بروم و صدایش را یکبار دیگر از نزدیک بشنوم ولی نشد. اما خوشبختانه بخشهایی از کنسرت را به صورت پخش زنده از رادیو* ف,ر- د.ا شنیدم.مخصوصن بخش انتهایی برنامه خیلی چسبید.
تصنیف همراه شو عزیز که با تنظیمی زیبا و صدایی رسا ایرانیان را به خروج از انزوا و همراهی در مقابله با این درد مشترک فرا می خواند. شنیدن قطعاتی از این کنسرت چندین فایده داشت. یکی همان حس و حال همیشگی ناشی از شنیدن صدای اسطوره آواز ایرانی بود  و دوم اینکه دیده بودم درآخرین کنسرت هایی که درداخل کشور داشت بیماری , صدایش را خسته کرده بود و بیم آن داشتم که صدایش را خدای نکرده دیگر نتوانیم بشنویم ولی امشب از اینکه سروش مردم ایران زمین رسا تر از همیشه آوای مرغ سحر را میخواند بسیار خوشحال شدم. به کوری چشم تئوریسین های توَهم ِ فتنه, مرغ سحرِ ما هنوز ناله سر می کند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

ولنتاین خونین

پيرمرد: آخه دِ بچه تو رو چه به اين کارا؟بيا برو خونه.
نوجوان : بابا دستمو ول کن زشته مردم نيگا مي کنن.
-: بکنن. حالا چون مردم نيگا مي کنن بفرستمت سينه قبرستون؟
-: قبرستون کجا بود بابا! اين همه آدمن.
-: اونا آدم بزرگن . مثل تو يک الف بچه نيستن که. تو هم وختي اندازه اونا شدي هر  کاري دلت خواست بکن. الان بايد بياي بريم خونه.
-:باباجون چيزي نميشه. تازه من جلو جلو ها نميرم که. همين سر خيابون برم و بر گردم.
-: چشمم روشن! هر چي لاته چاقو کشه, يکي يک چماق دادن دستشون ول کردن تو شهر. اونوخت ميخواي بري اونجا  که جنازه تم پيدا نکنم.ياللا برو بريم مادرت منتظره.
و يقه نوجوان را کشيد و به سمت ته کوچه راهي شد.
مردم داخل کوچه براي چند لحظه حواسشان از اتفاقات سرکوچه به مکالمه بين اين پدر و پسر جلب شده بود. چند تايي مي خنديدند و پخته ترها به نشانه درک مهر پدري سر تکان ميدادند و در عين حال شجاعت پسر بچه را تحسين مي کردند. جوانکي 36 ساله جلو رفت و خطاب به پسرک گفت:
پسر جون حرف بزرگترت را گوش بده. خيرت رو ميخواد. برو خونه و اين پيرمرد رو اينقدر حرص نده.
پسرک خجالت زده چند قدمي همراه پيرمرد رفت ولي با فريادهاي جمعيتي که شعار ميداند و به سمت سر کوچه هجوم مي بردند تا مردي که به دست چماقدارها افتاده بود را نجات دهند  هيجان زده شد و با سرعت از دست پيرمرد فرار کرد و به سمت جمعيت دويد.قبل از اينکه به ميانه هاي کوچه برسد چند  زن ومرد سطل زباله اي را هول دادند و وسط کوچه چپه کردند و بقال محل کبريت به دست جلو آمد و سطل را آتش زدند.پسرک در حاليکه برق شادي ته چشمانش دو دو مي زد همانجا ايستاد. گويا خواب ميديد که شيطنت هاي بچگانه توسط زنها و پيرمرد هاي محل داشت انجام ميشد. هنوز معنا و مفهوم اين چيزها را درک نمي کرد. موهايش را مثل جوجه خروسي سيخ کرده بود و سر وضع مرتبي داشت.آمده بود خودي نشان بدهد. شايد هم آمده بود براي گرفتن حق خودش. ولي نمي دانست طرف مقابل درک درستي از مطالبات او ندارد. طرف مقابل نميداند که پيرمرد و پير زن با آن قد خميده سالها در حسرت کودکي بودند تا چراغ زندگي محقر و کارمنديشان را روشن کند و آخر الامر اين چراغ نزديک پنجاه سالگي روشن شده بود و تا به اين سن برسد برف پيري بر سر رويشان نشسته بود.
طرف مقابل فقط يک چيز ميدانست. اطاعت بي چون و چرا از دستور.دستور چه بود؟ برخورد هر چه شديد تر. خواه جوان باشد خواه ميان سال. خواه زن باشد خواه مرد. چماق که بالا رفت چه فرقي ميکند که بر فرق جواني فرود بيايد و خونش بر چهره بپاشد و يا بر ساق پاي پير زني که عکس هاي راديولوژي به دست از مطب دکتر رسيده و در نبود تاکسي و راه بندان ِ اعتراضي مجبور است پياده به خانه برود.دستور را مثل يک ماشين اجرا ميکنند. پسرکي که حتي تفاوت چهارشنبه سوري را با اين سطل آتش زدن نمي فهمد براي آنها تفاوتي با سرباز تا دندان مسلح اسرائيلي ندارد.هنوز سطل, کاملن شروع به سوختن نکرده بود که صداي سوتي از بالاي سر مردم توجه شان را جلب کرد و در پي آن فريادهاي چند جوان که به سمت ته کوچه مي دويدند همه را ميخکوب کرد:
آشک آور زدن. زودي بندازينش توي آتيشيا روشو بپوشونيد.
زنها در چشم به زدني پاکت سيگار را از کيف هايشان بيرون  آورند و به اطرافيان هر کدام يک سيگار دادند. پيرمرد که تازه به نزديک پسرک رسيده بود بازويش را محکم گرفت و با سرعت به سمت ته کوچه دوید.مرد جواني گلوله اشک آور را به هر زحمتي شده  آورد و توي آتش سطل نداخت.جمعيت کمي آرام شدند. دخترهاي جوان و زنها سيگارهايشان را خاموش کردند ولي مردان جوان با ولع سيگار را دود مي کردند و مضطرب از اوضاع خيابان اصلي آرام رو به جلو مي رفتند.
زني چادري به همراه پسر جواني از يک خانه خارج شد و باديدن بساط دود و آتش و صداي شعار هاي مردم و شلوغي خيابان رو به جوان گفت:
- انگار بايد چند ساعت ديگه اي خونتون بمونم خاله.
خسته نباشيدي به زنها و دختران آن نزديکي گفته و در حالي که چادرش روي شانه هايش افتاده به همراه جوان به خانه بر گشت.
صداي چند شليک گلوله از سر کوچه آمد. جمعيت به سمت انتهاي کوچه فرار کردند. فريادهاي نترسيد ,نترسيد...پاي ترسوترها که از همه جلوتر مي دویدند را شُل کرد و باز همه بر گشتند.همهمه اي از سرکوچه به گوش رسيد. پيرمردها صلوات مي فرستادند.زنها با دلهره سرک مي کشيدند. دختري وحشت زده از راه رسيد.کنار سطل در حال سوختن مثل اينکه توانش را از دست بدهد نقش بر زمين شد. دخترها و زنها هجوم بردند. کسي فرياد زد: آب! جوانکي بطري آب معدني را از جيب پالتو بلندش در آورد و جلو برد.دختر اولين جرعه را که خورد چشمهايش را باز کرد. نگاهي غريب به مردمي که دوره اش کرده بودند و ناگهان فرياد زد:
- صانع رو کشتن.عشقمو کشتن. اونم امروز! هنوز کادوي امروزشو باز نکردم.
و اشک چهره ويرانش را خيس کرد. زنها بر سر مي زدند و جوانتر ها خون به چهره آورده بودند.چند موتوري "حيدر , حيدر"گويان در حالي که هر کدام چماقي را دور سر مي چرخاندند از راه رسيدند. زنها فرار کردند. پسرک با فرياد پدر پيرش به طرف خانه دويد. چند جوان اما به سمت جوي آب نيم خيز شدند و در يک آن پاره هاي آجر و سنگ موتور سوارها را نقش بر زمين کرد.
شب هنگام , اخبار تلوزيون چهره يکي از موتور سوارها را که بدجوري از قيافه افتاده بود نشان داد که مي گفت: توي خيابون داشتم ميرفتم خونه , يکدفعه ارازل اوباش و منافقين بهم حمله کردند!

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

آمریکا و این غلطا

من دارم کم کم شک میکنم که واقعن ما امریکایی هستیم.می پرسین چرا؟ خب وقتی تونس تونست, مصر هم تونست , حتمن ما امریکایی هستیم که هیچ غلطی نمی توانیم بکنیم. البته ساندیس خوب و بطری نوشابه ی  بد هم بی تاثیر نیست.
در هر صورت این مدته بخاطر تمامی دلایل گفته شده وگفته نشده از گذاشتن پست معذوریم.قضیه جوگیری و نداشتن اعصاب و 1000 تا چیز دیگه ست.
شب عیده و  شلوغی کار و همه چی روی اعصاب...!