۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

- علی، ولی؛ الله

خدا به دادمان برسد. علی شده کارفرمای محترم! نه او می تواند سر فلان خرش را به هیکل پیمانکار بکشد و نه من می توانم با الفاظ قاشق چنگالی و شاخ توی جیب گذاشتن خرش کنم و پاچه اش را وخارم و خایه اش را ومالم! خلاصه هر دویمان گرفتار شدیم. حالا هی بیایید اینجا و خرده بگیرید که چرا پست جدید نمی گذارم.

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

- رشته ی زندگی

نفسی می آید و میرود. تحولات نه به روز که به ساعت شده اند. حال و روز کار و زندگی ما شده مثل حال و روز کشور های عربی.صبح که از خانه بیرون می آیم نمی دانم شب هنگام پادشاه به خانه بر می گردم یا گدا؟ رئیس خواهم بود یا مرئوس؟ طلبکار خواهم بود یا بدهکار؟ فاعل خواهم بود یا مفعول؟! خلاصه کور و گنگ...
و این شلوغی و سر در گمی نمی گذارد ذهن ، چهار کلمه را از آسمان خیال صید کند و با جوهر قلم بر سپیدی کاغذ بچسباند و بشود پستی تا تو دوست عزیزی که به اینجا سر می زنی ، لااقل دست خالی بر نگردی.
الان که می نویسم در صف بانک نشسته ام و از ابتدای این متن تا بحال 3 تلفن پاسخ داده ام. دوتا را رد کرده ام و دو اس ام اس خوانده ام و به کل فراموشم شده که چه می خواستم بگویم.
صدای زنانه ای از بلندگو می گوید: شماره ی 100 و 60 و 4 به باجه ی 4
برگه ام را نگاه می کنم: 179 . 
رشته ی کلام گسیخته شده. رشته ی افکار پنبه شده . رشته ی زندگی ... رشته ی زندگی اما همچنان ادامه دارد.