۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

محله جلفا و کاج و برف و ...

خیلی دوست داشتم امشب وقتی پنجره رو باز می کردم همه جا پر برف می بود و سکوت شبهای برفی گوشم رو پر می کرد.بعد منم یک پولیور گرم تنم می کردم و می نشستم یک پست مشتی در باره خاطراتم از شب کریسمس می نوشتم ولی افسوس که نه از برف خبری هست و نه از سرما و نه از حس و حال شب کریسمس.
بیرون که به طرز عجیبی هوا ملسه. با اینکه از عصر هوا ابریه ولی خبری از بارندگی نیست.لااقل اون چند سالی که اصفهان بودم میشد یه گشتی توی محله جلفا و خاقانی زد و حس و حال سال نو میلادی رو از ارمنیا کش رفت. درسته که عید ما نیست ولی یه جورایی شیک و دوست داشتنیه.خب البته اینجا هم میشه یه سری رفت مرکز شهر و مغازه هایی که کاج های تزیین شده می فروشن  با  پیر زن های ارمنی رو تماشا کرد و الکی و بدون دلیل برای چند ثانیه خر کیف شد ولی باز اون حس سالهای دوران دانشگاه نمیشه.در تمام اون 4-5 سال یادم نمیاد که یک همچین شبی همین موقع ها وقتی پنجره رو باز میکردم برف در حال باریدن نباشه.
شاید این حس کودکانه تر از دنیای واقعی و خشن این روزهای من باشه ولی برام دوست داشتنی و به یاد موندنیه .افسوس که مثل خود کودکی دست نیافتنی شده. مثل لالایی خوندن های مادر بزرگی که سالهاست خاطراتش هم مردن. مثل ده تومنی های نو و تا نخورده ای  که صبح عید از پدر  می گرفتیم. مثل...

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

فاجعه ای به نام فرهنگ

تلفنم زنگ می زند. ناصر است. چند روزي ست که رابطه من و او هم سنگي شده .شايد مي پرسي : چرا؟ خب داستان دارد,ناصر بر خلاف ميلش و بر خلاف روحياتش و بر خلاف همه چيزش يک کارخانه سنگبري دارد. 
يادم مي آيد وقتي15-20 سال پيش که يک دوربين پاناسونيک M1000خريده بود شبها با خودش مي بُرد توي رختخواب و تا صبح بغلش ميکرد( راست و دروغ اين حرف گردن عقيل. من که شب ها باهاش همبستر نبودم که ببينم. يهو فردا زنش يقه مان را ميگرد که اين خزعبلات چيست که به ریش شوهرم می بندی)خلاصه که سوارخ ارتزاقش از سنگ مي باشد ولي خودش مثلن هنرمند!
رابطه من و او هم از يک روز شايد پاييزي شروع شد. اولين بار که ديدمش توي سالن آمفي تاتري بود که يک سالي مي شود خرابش کرده اند. ( اين هم از شانس ماست. هرجايي که ازش خاطره داريم مي دهند دست تخريبچي هاي شهرداري.هر دفعه که به زادگاهم مي روم يکي از آن محل هاي خاطره انگيز با خاک يکسان گرديده است و هيچ غلطي هم از دست ما ساخته نيست.) بگذريم.رابطه من و ناصر بخاطر غير آدم بودنمان بوده و هست و اگر يکي از ما يک روز آدم بشود قطعن اين رابطه تمام مي شود ولي الان مدتي ست براي يکي از ساختمان هاي پروژه مقداري سنگ لازم داريم و از قضا نمونه هاي ناصر مورد پسند خانم معمار کارفرما قرار گرفت و ناچار من و ناصر بيشتر همديگر را ميبينيم.
تلفن را جواب ميدهم. ميگويد: مرتيکه بيا پايين اين چارتا تيکه سنگ رو بگير, ببرو نشون بده ببينم ميتوني بکني تو پاچه ي اين خانم مهندس تون؟
آسانسور گير کرده و از پله پايين ميروم. اگر فقط براي نمونه جنس بود يکي از کارگران خدمات را مي فرستادم پايين ولي کار بهانه ست براي يک گپ هر چند کوتاه.کتابي که روي صندلي کنار راننده است بر ميدارم و سوار ميشوم. عنوان کتاب را مي خوانم و متعجب نگاهي به ناصر مي اندازم و مي گويم: بالاخره توهم خودتو فروختي؟ اين آشغالا چيه ميخوني؟کتاب را از من مي گيرد و زير لب فحش رکيکي مي دهد و صفحه اول را باز مي کند و با خشم شناسنامه کتاب را نشانم مي دهد: 
- ببين کتاب 200 صفحه اي با چه قيمتي و چه تيراژي؟ مخم سوت ميکشد. قيمت 1200 تومن و تيراژ 20000 نسخه. عنوان کتاب را بهتر است نگويم. از همان هايي که يک کاميونش را هم بخواني يا نخواني فرقي نمي کند. اگر هم بکند تاثير منفي اش بيشتر است. از همان هايي که گاو ميروي و گوساله بر مي گردي.از همان هايي که روابط عمومي شرکتمان هر از گاهي يک نسخه اش را به ما هديه ميدهد و من مي اندازم توي سطل آشغال ولي همکاران الاغم مي خوانند و خزعبلاتش را تحليل مي کنند. از همان هايي که وقتي پيچ راديو يا تلوزيون خودمان را باز مي کني مثل تاپاله ازش مي ريزد بيرون. از همان هايي که فقط خرافه است. مزخرف است. آشغال است. از همان هايي که ...
سنگ ها را بر مي دارم و از ماشين پياده مي شوم و با عصبانيت در ماشين را به هم مي زنم و تا توي اتاقم همين جور فحش ميدهم و در گورستان خانوادگي اشان توالت عمومي مي سازم.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

ماجراهاي قِزل قسمت دوم

سركلاس مديريت بحث هاي زيادي مطرح ميشه. مخصوصن در فاصله آنتراكت هاي كلاس. امروز بحث كشيده شد به زلزله تهران و بايد ها و نبايد ها و استاد PMPهم كه مدرك MBA داره و در بخش هاي مختلف صنعت كار كرده و اطلاعات جامعي داره از اينكه چه كارهايي شده و چه كارهايي بايد بشه سخنراني ميكرد و ماهم داشتيم پرتقال و سيب مي لومبونديم و گاه گداري يك اظهار فضلي مي كرديم. قِزل هم يك گوشه سرش توي نامه هاي خودش بود و از فرصت بين درس براي انجام كارهاي پروژه ش استفاده ميكرد و ظاهرن نسبت به بحث بي تفاوت بود.
استاد گفت : با تمام نارسايي ها و ضعف هايي كه در بخش مديريت ساخت و بحران براي زلزله داريم ولي خوشبختانه دولت استان هاي معين رو مشخص كرده و اينجوري نيست كه وقتي زلزله شد هركي هركي بشه و يك طرف شهر ازدحام امدادگر باشه و يك طرف شهر ملت محتاج يك بطري آب.
مجيد پرسيد: يعني چي؟
استاد: يعني شهر رو تقسيم بندي كردند و هر قسمت رو دادن به يك استان. مثلن مناطق فلان و فلان و فلان مال استان اصفهانه. يا منطقه غرب مال استان قزوين. يا منطقه شمال مال فلان استان و...
ماهم از اينكه چنين نبوغي به ذهن دولتمردان ما رسيده هر كدوم چند جفت شاخ در آورده بوديم و مبهوت خالي بندي هاي استاد بوديم كه يهو قزل سرشو از توي نامه ها بلند كرد و گفت:
-: ببخشيد استاد ‘ گفتين قزوينيا از كدوم طرف ميان؟!

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

يلدا خانوم

ميگن يه بچه از معلمش پرسيد :
- آقا اجازه ‘اينكه امشب شب يلداست يعني تا امشب شبها بلند ميشده؟
معلم قرمز ميشه ولي خودشو كنترل ميكنه و زير لب ميگه :
- بعله.
باز بچه مي پرسه :
- يعني از امروز ديگه روزها بلند ميشه؟
معلم قاط ميزنه و ميگه :
- دِ خفه شو بي چشم و روي ...

ولي خب واقعيت اينه كه تا امشب شبها بلند ميشد و از امشب به بعد تا اول تيرماه روزها بلند ميشه. حالا ديگه اين به عهده خود ماست كه تصميم بگيريم امشب را كه بلند ترين شب ساله چطوري سر كنيم. مي تونيم زود بريم خونه و شام رو بخوريم و پتو رو بكشيم سرمون و بلند ترين شب سال رو تا صبح بخوابيم و ديگه غر نزنيم كه صبح زود بيدار ميشم و شب دير مي خوابم. مي تونيم هم توي اين گروني بنزين و نون يه پاكت تخمه و يك هندونه بگيريم و با برو بچ بشينيم و تا بوق سگ بگيم و بخنديم و دل هامون رو  از غصه خالي كنيم.
شايد بگي توي اين اوضاع وا نفسا كي دل و دماغ خوشي و دور هم بودن داره. همين پريروز بنزين رو 700 كردن حالا هم مثل گوسفند تو صف سر بريدن منتظريم ببينيم كي نون رو گرون ميكنن. كي قحطي ميشه. كي گور بگور ميشيم و ...
ولي يادمون باشه كه در آيين ايران و ايراني ‘ از همون قديم نديما وقتي كه با بلند ترين و سرد ترين شب سال مواجه مي شيم فقط و فقط يك ايراني اصيل- با روحيه اميدوارش- اين شب روبه نام شب يلدا نامگذاري ميكنه و خورشيد يا مهر كه در فرهنگ ايراني ايزد همه پاكي ها و روشني ها بوده را زاده اين شب ميدونسته.اين خيلي مهمه كه در اوج سياهي و تاريكي نتنها نا اميد نشيم بلكه اين سياهي و تاريكي رو سر منشا نور بدونيم.
دقيقن مثل الان كه روزگار ما شده آخرت يزيد نبايد نا اميد باشيم. بلكه ايمان داشته باشيم كه از دل همين شب تيره روزهاي بلند و آفتابي زاده ميشن.
شب يلدات خوش

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

50 ليتر 100 تومني يا ...؟

بين همكارا قِزِل(ghezel) از همه بي ادب تره. جوري كه قرار شده پول روي هم بذاريم بفرستيمش كلاس گفتار درماني! بگذريم. ديروز صبح كه بالاخره پس از سالها اسارت اين قيمتهاي مادر مرده از دست دولت آزاد شدند و سرخوش از اين آزادي بيرحمانه شروع به جست و خيز كردند جلسه خاله زنكي بين همكارا همون كله سحر دم در اتاق قزل برگذار شد.صحبت سر قيمت هاي بنزين بود و مقدار بنزين 400 تومني. چندتايي از همكارا كه فكر ميكردن هر چقدر كه بخوان ميتونن 400 تومني بزنن وقتي پي به اين واقعيت بردن كه "اون ممه رو لولو خورد" شايدم "برد" شايدم كار ديگه اي باهاش كرد! يكي پرسيد:
- : پس اين 50 ليتر 100 تومني اين وسط چيه؟
قزل فكري كرد و كله كچلش رو كج كرد و از بالاي عينكش با همون صداي دورگه گفت : ديدي وقتي ميخوان يه چيز كلفت بچپونن نوكشو توف ميزنن؟اين 50 ليتر همون توفه! ميخوان 700 تومني كه داره فرو ميره خيلي دردت نگيره.
...
نظر تو چيه؟

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

الف. بامداد

 دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

طبق معمول رادیوی ماشین روی موج رادیو فرداست و طبق معمول خبر های مهم و فرهنگی را از آن ها می شنوم. امروزهشتاد و پنجمين  سالروز تولد احمد شاملو بود. و مي بينيم كه حتي سايت رسمي اش هم فيلتر است!
افسوس...

در پاسخ به کامنت خارخاسک

برای مطلب قبلی خارخاسک کامنتی گذاشته بود که قرار شد در یک پست جواب بدهم. برای راحتی شما خواننده عزیز اول متن کامنت را می آورم بعد جواب را:

Blogger خارخاسک هفت دنده گفت...

کلا یک جور تلخی زاید الوصف ؛ یک جور بدبینی عمیق ؛ یک حس تاریک در نوع دیدگاهت وجود داره . که مثل دو قطب هم نام دور می کنه به جای اینکه نزدیک . فکر می کنم باید خودت را رها کنی و از آن بالا بیایی پایین و بی خیال شوی تا قطب ها مخالف شوند و برعکس تاثیر موافق داشته باشند و جاذب باشند . جدا چند ساله هستی ؟ می خواهم بدانم . همسر که داری از نوشته هایت پیداست . به عنوان یک دوست پرسیدم دوست نداشتی جواب نده خوب تایید هم نکن .
قرار شده برج عاج مان را ترک کنيم و تشريف بياوريم پايين و ول کنيم. مسئوليت هر آنچه اتفاق بيوفتد هم با خارخاسک! خودش ميگويد بيا پايين و رها کن. خدا به اطرافيان رحم کند!مرحله بعد اين است که بگرديم مزه پيدا کنيم. يک چيزي که تلخي را از بين ببرد. بگذريم که  خواجه شيراز گفته است:
باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبک                 نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام
آن مال قرن هشتم بوده و جنس هاي ناب شيرازي. در دوره زمان ما که مارکهاي خارجي را مي آورند و با زهر مار پر مي کنند حتمن هم بايد سفارش مزه را داد. شما ببينيد چقدر تلخ بوده که خارخاري مي گويد "زايد الوصف". به قول علي که مي گفت: شيرت حلالت که اسمش گذاشتي زهر ماري!
خلاصه که بايد يک خاکي توي سر مزه اش بکنيم. وگرنه همين دوزار مشتري که گهَ گُداري از فرنگستان و هندوستان مي آيند صفحه وبلاگمان را باز مي کنند هم فراري مي شوند.(پسر اگه چيز آبرومند پيدا نکردي همون چيپس و سس گوجه رو از سوپري يادت نره!)ولی خب زیادی خوشمزه شدن هم از سن و سال من یکی گذشته است.
مرحله دوم نوبت چاله پر کردن است.در اين خصوص نگراني ندارم چرا که تخصص من چاله کندن و از چاله به چاه نقب زدن است. چنان چاله چوله بد بيني را - هرچقدر هم که عميق باشد- پر مي کنم که انگار نه انگار اينجا کسي چيزي ديده است.اصلن بهتر است يک کاري بکنم که خلاقيت خودم راهم به رخ بکشم. ميدهم يک تير سيماني توي چاله عميق بد بيني بکارند و يک عدد چراغ پر نور کم مصرف مي بندم نوکش تا تاريکي "حس" را از بين ببرد. اصلن چه معني دارد حس من تاريک  باشد. چه معني دارد يک بيچاره اي بعدِ عمري آدرس وبلاگ من را  حتي به اشتباه هم شده بزند و بخاطر تاريکي ديدگاه پشت پا بخورد با مخ برود توي ديوار. يا خداي ناکرده از بد روزگار شصت پايش برود توي پلکش يا يک جاي ديگرش برود توي يک جاي ديگرترَش! شاید هم از سیستم نور مخفی استفاده کنم . به این نحو که یک عدد لامپ مهتابی فرو میکنم توی ما تحت "حس " تا صورتش مثل صورت آیت ا... العظمی های عظیم الشان بدرخشد.

Bloggerخارخاسک راست مي گفت طفلکي . آدم که بيايد اين پايين کلي چشم و گوشش باز مي شود. کلي چيز ياد مي گيرد.ولي خب ظاهرن يک خورده تنش مي خارد. مي خواهد ما بيرق مخالفت دست بگيريم تا قطب هايمان به هم نزديک بشود. اين يکي را غلط نکنم مي خواهد به آب سياه مان براند. همان پارسال که از باب مخالفت  با  رویه معمول  بعدِ عمري شناسنامه مان را جوهري کرديم و دست آخر به ضرب چماق خناق گرفتيم براي هفت پشت مان بس است.(نه که فکر کنيد از کهريزک مي ترسيما. نه. فقط دکتر مان گفته بطري نوشابه - مخصوصن از نوع خانواده - براي سلامتي ات خوب نيست. همين!)
راستي تا يادم نرفته بگويم که فيک فيکو به محض خواندن سوالهاي خارخاسک چنان بُراق شد توي مونيتور که کم مانده بود از آن طرفش بيايد بيرون.( کلي هم بابت گفتن سن و سالمان باز خواست شديم!) خلاصه که بايد يک تکان اساسي به خودم بدهم.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

اکابر

ستم یعنی از تمام هفته یک روز پنج شنبه را داشته باشی که کپه مرگ بگذاری آنوقت شرکت بیاید دوره کوفت و زهر مار بگذارد برای ارتقا سطح مدیران و همین یک روز را گند بزند توش برود پی کارش.صبح که ساعت زنگ زد چند بار خواستم همه را دایورت کنم و کانتی نیو! ولی دیگه بیخواب شده بودم. تجربه میگفت که دیگه از خواب خبری نیست. برای آدم های بی وجدانی مثل من که فقط عذاب وجدان دارند این جور مواقع گور بگور شدن بهترین گزینه است. با اکراه از تخت بیرون می آیم و ماشین اصلاح به دست به سمت دستشویی میروم. هوا تاریک است و از بین مبل و میز تلوزیون کورمال کور مال راهم را پیدا میکنم و خواب آلود و تلو تلو خوران در دستشویی را باز میکنم. نور زیاد چشمم را خیره می کند. گویی میخ توی چشمم می کنند. لعنت بر الاغی که صبح پنج شنبه هوس کلاس رفتن بکند. به آرامی چشم باز میکنم و دوشاخه را به پریز میزنم. اصلاح و مسواک و... یک ربع ساعت طول میکشد. زیر کتری را روشن میکنم و بدون صبحانه میزنم  بیرون. زنم سر توی راه پله میکند که : لقمه بسازم توی راه یا شرکت بخوری؟ سری تکان میدهم وپله ها را یکی دوتا میکنم.
توی کوچه باد خنکی میآید ولی از سرمای آذرماه خبری نیست. خدا هم پیر شده و یادش رفته چه باید بکند. نا سلامتی زمستونه!فقط حیف که نمی دونیم به کوری چشم کی زمستونم بهاره! هنوز به خیابان نرسیده تاکسی جلو پایم می ایستد و سر بزرگراه پیاده ام میکند. عجب زندگی جالبی دارند این خطی ها.سر و ته خیابان ما 500متر طول دارد. میرن. میان. میرن. میان و... تا شب.
به دلیل خلوتی بزرگراه زود میرسم.هنوز کسی نیامده. ایمیلم را باز میکنم تا کمی میلهایم را بخوانم. شکمم قار و قور می کند. تصمیم میگیرم قبل از کلاس چیزی برای خوردن پیدا کنم. بیسکوییت هست ولی خشک خشک پایین نمیرود.پس از یکی دوتا تلفن چای جور می شود.هنوز تا شروع کلاس فرصت هست. ناصر زنگ میزند و کمی پول غرضی میخواهد. خودم که حسابم خالیست.
-: یه دوری بزنم ببینم میتونم جور کنم یا نه.
چندتایی تلفن میزنم. حاجی باید داشته باشد . همین سه شنبه 15میلیون دادم بهش. ولی معلوم میشود همه را شوهر داده است. بچه های دیگر هم مفلس. تا سر کلاس به همه زنگ و اس ام اس میزنم ولی جور نمی شود. به ناصر اس ام اس میزنم که " شرمنده جور نشد" و تلفن را خاموش میکنم. شکر خدا استاد خوبی داریم. ریتم صدایش خواب آور نیست. احساس خوشمزگی نمی کند. به مطلب هم مسلط است. فقط کمی همت میخواهد که مدرک را بگیرم و برای امتحان نهایی هم امتیاز بیارم.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

گلاب به رویتان2

...ادامه پست قبل
خلاصه که کلی در این باب بررسی کردیم و هر چه دو دوتا شیش تا کردیم عقل ناقص مان قبول نکرد که ایران ( همان پیشی خارخاسک) بتواند بدون اینکه گه بزند , بریند. لااقل تجربه دو سه تا "چهار" سال از عمرمان که به چشم سر دیده ایم و به  حافظه آلزایمری مان نیم بند مانده است اینجوری می گوید که حتی فکرش راهم نکنیم. نمونه همین 6-7 سال قبل بود. آنزمان یک گربه ای داشتیم که اتفاقن 7-8 سالی دوره دیده بود و کلی روزنامه و مجله خوانده بود و کلی گفتمان کرده بود و در مجامع بین المللی آبرو خریده بود ولی همچین که رسید سر کاسه توالت چنان گندی زد و گهی بالا آورد که آن سرش نا پیدا. هرچه ما نصیحتش کردیم که وقتی میخواهی برینی باید یه نگاهی به زیر و اطرافت بیندازی و به قول آن بزرگی که فرموده بود: فلانی ریده, خم شده نوکش هم دیده. چشم و گوش ات را باز کنی و حالی خودت کنی چه غلطی میخواهی بکنی  عاقبت آن زبان بسته بی عقل بجای ریدن حماسه خلق کرد و این شد که تا قیام قیامت باید تاوانش را بدهد.
حالا از همه جالب تر اینکه خارخاسک که تا دیروز دنبال فرصتی بود که آقا بالاسرش را بفرستد دنبال نخود سیاه و عوض کارهای خانه و دفتر بنشیند در آستانه مستراح و آداب ریدن یاد ایرانش بدهد هنوز هیچی نشده از خاک بر سری های این وظیفه خطیر به تنگ آمده و به گمان اینکه ایران به یک وجب خاک راضی میشود پرچم تسلیم را بالا برده واز خیر آموزش ایران گذشته است. غافل از اینکه ایران(همان گربه کذایی) شاید امروز که تنگش را گرفته به یک وجب خاک راضی بشود ولی پس فردا یک الاغی از راه می رسد و حرف توی دهن گربه زبان بسته می گذارد و او هم که از نعمت عقل بی بهره می باشد همچون گرامافونی که سوزنش گیر کرده فرت و فرت تکرار می کند که فلان چیز حق مسلم ماست و به همین راحتی با وجود داشتن خاک و امکانات گربه ای برای پی پی ملوکانه ولی گه به عالم و آدم میمالد و آنقدر این تخم لق را در دهن می شکند تا خودش و خار خاسک (البته دور جون خار خاسک!) به گه خوردن بیوفتند و تازه آن وقت باید برای نجات هر دو طرف دعوا , آقای منزلشان ( که تا دیروز عنصر مخالف و معاند و بی بصیرت بود ) از در بیاید و با یک تیپا ام الفساد را از دیوار پرت کند بیرون و قائله را ختم کند. حالا این خط این هم نشان. بنشینید و روزی شیش بار وبلاگ این هفت دنده را بخوانید و هفته ای یکبار هم به ما سر نزنید. ولی وقتی گندش در آمد و همه فهمیدید یک ندایی هم به ما بدهید.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

گلاب به رويتان!

به قول "مهران مديري" در "مرد هزارچهره" : من در هيچ چيز استعداد نداشته باشم در جوگير شدن خيلي قهارم.اينو گفتم كه بگم هر بار كه اين خارخاسك يه مطلب دندون گير مي نويسه كلي جوگير ميشم و هواي نوشتن به سرم ميزنه. آخرين بار هم همين ديشب بود كه قبل خواب يه سري به صفحه جادو(اينترنت) زدم و ديدم در باب آموزش آداب بيت الخلاء به ايران ( گربه خانگي اش) پست جديدي گذاشته .منم يهو عنان اختيار از دست دادم و كامنتي گذاشتم كه به علت كمي وقت و غرغر همسر گرامي نتونستم زياد شرح و بسط بدم و ناچار زود سروته مطلب رو هم آوردم ولي از اونجاييكه حق مطلب ادا نشده بود ! تصميم گرفتم خودم در اين زمينه پست مجزايي ايجاد كنم و با فراق بال و تيب خاطر در اين زمينه قلم فرسايي كنم. لذا اين مقدمه را كوتاه كرده و دنبال روزني ‘ سوراخي چيزي مي گرديم براي ورود به بحث:
هميشه از دير باز و زمان طفوليت برايم جاي سوال بود كه چرا اين فرنگي هاي بي دين و ايمان خيلي تيتيش و راحت مي نشينند سر گلدان و بدون اينكه به جاييشان فشاري بيايد به قول معروف خير سرشان مي رينند ولي ما فلك زده هاي جهان سومي بايد سر خندق چمباتمه بزنيم و از شدت فشار همه جامان بزند بيرون و كشكك زانوهايمان بپوكد تا گلاب به رويتان سري سبك كنيم. خلاصه كه سالهاي سال اين سوال بغرنج ذهن كودكانه و دهاتيمان را پر كرده بود و جوابي پيدا نميكرديم تا از بد روزگار يكبار كه براي اولين بار سر يكي از اين گلدانها مفتخر به قضاي حاجت شديم تازه فهميديم كه اين كار به اين راحتي كه فكر مي كرديم نبوده و نيست و همان فرنگي هاي پيشرفته را ميخواهد كه بتوانند جوري كارشان را انجام بدهند كه به دلشان برسد. ما كه هر كاري كرديم آخر سر نتوانستيم چند سوال بغرنج را حل كنيم:
اول اينكه شيلنگ را از كجا به آنجا نزديك كنيم
دوم اينكه گيرم شيلنگ را برديم و آب را ريختيم ‘ دست چپمان را...
سوم اينكه ما از بچگي وسواسي بوديم و اين لبه هاي خيس گلدان ( همان توالت فرنگي ) نمي گذاشت كارمان به دلمان برسد.
خلاصه عطاي توالت فرنگي را به لقايش بخشيديم . تا زماني كه بخاطر سفرهاي زياد كاري و موقعيتهاي خاصي كه بعضن گزينه ديگري براي انتخاب نبود كم كم استفاده از اين آلت عجيب و غريب را خودمان غريضي ياد گرفتيم.( شايد اگر جايي رو در رو كنيم مثل غذا خوردن با قاشق- چنگال همسر روسي جهانگيرخان دولو در قهوه تلخ كمي مسخره به نظر بيايد ولي خب از عقل ناقص و جهان سومي ما همين هم كلي پيشرفت محسوب ميشود)
حال تمام اين آسمون ريسمون بافي ها براي اين بود كه بگوييم اين دوست عزيز (البته من باب وبلاگ نويس بودن عرض كردم وگرنه هم ايشان صاحاب دارند و هم ما سرور!) شانس آورده اند كه هم خودشان ايراني اند و هم گربه شان و هم توالت شان. وگرنه كه آرزوي پي پي كردن به روش صحيح توسط ايران ( همان گربه عليا مخدره) را مي بايست به گور مي بردند. چرا كه ما به اين سن هنوز نمي توانيم ادعا كنيم مي توانيم از نوع فرنگي درست و درمان استفاده كنيم چه برسد به اين زبان بسته بي شعور .
ولي خب در اينكه آيا اين تلاش نتيجه اي دارد يا نه و اصولن ايران ( پيشي رو ميگم) ميتواند بدون اينكه گه بزند و گندش را در بياورد بريند سواليست كه بايد از از ديد تاريخي و جامعه شناسي- البته از نوع گربه اي به آن پاسخ داد.
تا جايي كه ما سرچ كرديم و به ماخلق لله مان فشار آورديم يادمان نمي آيد كسي گه گربه را ديده باشد. البته اين دليل نمي شود كه ايران ( منظورم را كه ميدانيد؟ همان گربه خارخاسك) نريند بلكه اصولن بعد ريدن فوري آن را با دو سه تا مشت خاك ماست مالي يا به عبارتي خاك مالي ميكند و براي همين هم از قديم ضرب المثل بوده است.حالا اينكه آيا بشود گربه اي را با آب آشتي داد و عادت داد بجاي خاك مالي كردن با آب دسته گلش را پاك كند از نظر عقل كمي بعيد به نظر ميرسد...( اين مطلب ادامه دارد!)

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

تعطيلات

مه غليظي جاده را پر كرده بود.تاريكي و پيچ و خم و باريكي جاده ‘ همه و همه جلو حركت راحت و سريع رو ميگرفتن. صداي قورباغه هايي كه لابلاي بوته ها و درختهاي كنار جاده آواز ميخوندن سكوت وهم انگيز شب مه آلود رو  آشفته مي كرد. پاييز شمال يعني سلطان فصلها...