۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

- change

آره درست فهمیدین. آخرش با رییس بزرگ زدیم به تیپ هم و بعد ده سال زدم بیرون.تصمیمش سخت بود.اجراش سخت تر.بجز رییس بزرگ تقریبن همه از رفتنم ناراحت شدند.بدون خداحافظی رفتم. بعد یکی دو روز که ملت فهمیدن چپ و راست زنگ زدن و پشت تلفن غصه خوردند.چه آدمای خوبی! این همه طرفدار داشتم و نمی دونستم. (یعنی من ارزش این همه محبت رو دارم؟)امروز بعد از 10 روز برگشتم و رسمن خداحافظی کردم. حتی با رییس بزرگ.موقع ورود به ساختمان با اینکه کسی جلوم رو نگرفت ولی از نگهبان اجازه گرفتم. توی اتاق خودم عوض پشت میز مثل تمام ارباب رجوع های بی زبون این طرف نشستم.موقع ورود به اتاق همکارا در زدم و اجازه گرفتم و خلاصه به همه و مخصوصن خودم فهموندم که اونجا دیگه جای من نیست.
گاهی خونه با تمام امنیت و رفاهش مانع پیشرفت آدم میشه. باید از خونه زد بیرون. شب رو تو پارک یک شهر غریب به صبح رسوند.گاهی باید سختی کشید تا شخصیت جدید از لابلای پوستهای مرده روزمرگی بیرون بیاد و فرصت های تازه خودشو نشون بده ( اگه هم بد شانس باشی که میخوری به دیوار و دماغت داغون میشه). خلاصه فعلن زدم به دریا که دور شوم از این حال غریب. از این حس غریب. دور خواهم شد...

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

- اتوبوس جهانگردی

اولین ماموریت کاری در شرکت جدید است و راهی شیراز شدم. محل اقامتم یک هتل نسبتن لوکس نزدیکای ارگ کریمخانی ست.با رزرویشن هتل هماهنگ میکنم که قرارهای کاری ام را در لابی هتل انجام بدهم. موافقت می کند. گوشه ای دور از تلوزیون را در نظر می گیرم و ساعت های ملاقاتم را تنظیم می کنم و برای دوش گرفتن به اتاقم می روم. پنج دقیقه مانده به اولین قرار به لابی بر می گردم. مثل یک ساعت قبل خلوت است. روی مبل گوشه سالن می نشینم و دفتر دستکم را پهن می کنم.اولین نفر یک جوان خوزستانی ست که برای مسئول خرید سایت معرفی شده است. کلی از خودش تعریف میکند ولی آخر سر زیر خواسته  های من می زاید و میرود.
نفر دوم جوانک شیرازی ست.از ساعت کاری ِ زیاد سایت خوشش نمی آید- جدی جدی انگار این شیرازی ها با کار کردن مشکل دارند- هنوز موتور مصاحبه گرم نشده که یک اتوبوس دم ورودی هتل می ایستد و یک مشت پیرزن و پیر مرد می ریزند داخل لابی. مثل بچه مدرسه ای ها بدون ملاحظه دیگران سروصدا می کنند. لیدر تور دخترکی پر سرو صداست و مثل معلم های پیش دبستانی مدام جیغ می زند.کم کم تمام گوشه کنار لابی را می گیرند. کم مانده روی کله من هم ساک و چمدانشان را بگذراند.اول خودم را میزنم به بی خیالی ولی صدا به صدا نمی رسد.
به رزرویشن هتل اعتراض می کنم ولی جواب درست درمانی نمی گیرم.لاجرم مصاحبه به هم می خورد. به پیشنهاد مهندس شیرازی ادامه صحبت ها را در ماشین او پی می گیریم.یک لحظه یاد کارتون مورچه خوار و اتوبوس جهانگردی می افتم.خنده ام می گیرد. مهندس شیرازی نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و مدام به سر و گوش خودش دست می کشد که نکند شاخی- دمی در آورده که من میخندم.

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

- امتزاج مزاج

اسباب کشی کردن و جابجا شدن های بزرگ معمولن همه چی را به هم میریزد. از مزاج گرفته تا امتزاج !
خلاصه که این روزها چیزی نیست که قاطی نشده باشد. شوخی نیست بعد از 10 سال که با یک رییس کار کردی و از یکجا حقوق گرفتی یهو صبح کله سحر پا بشوی و بروی یک جای دیگری و کار دیگری بکنی و ندانی که آخر برج چه می شود و آخر سال چه خاکی باید بر سر کرد. در هر صورت تا اطلاع ثانوی تضمینی به آپ دیت کردن این صفحه نمیدهم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

- ادب از که آموختی از...

-: مامان اگه برام اون اسباب بازی بن تن (Ben10) رو نخری دهنتو سرویس می کنم!
-: خاک به سرم باز حرف بی تربیتی زدی؟ مگه نگفتم مودب باش؟ حالا که اینطوره الان میدم این آقای پلیس دستگیرت کنه... آقای پلیس!
-: بله خانم؟
-: پسرم حرف زشت میزنه. مگه شما بچه هایی که بی ادب باشن و فحش بدن دستگیر نمی کنین؟
-: البته که دستگیر می کنیم. چه معنی داره بچه به این سن حرف زشت بزنه ؟ از تو بزرگ تراش جرات نمی کنن حرف زشت بزنن.اونوقت تو یه الف بچه فحش میدی؟ یکبار دیگه ببینم فحش میدی  مادرتو می گام. مادر جنده ی کو...!
-: ............. !!!

(بر گرفته از سری خاطرات آقا شجاع - کاراکتر قدیمی که کمی بد دهن بود ولی ماجراهای جالبی داشت- رحمتوللا علیه ! )

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

- و عشق

من ، و سکوت ، و تنهایی
تو ، و تلاطم ، و بی تابی
ما ، و نگاه ، و احساس
درک ، و اشک ، و لبخند
کلام ، و تپش ، و تپش
لمس ، و نوازش ، و بوسه
من ، و تو ، و ما
عشق ، و عشق ، و عشق

                                 اسفند 78-  زادگاه کویری ام

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

- خداحافظی یک مدیراحساساتی

بالاخره اولین نفر از بچه های سایت قضیه را فهمید. واکنشش برای خود من هم جالب بود. حدود ده دقیقه بهت زده فقط به من نگاه میکرد. در این مدت چندتایی تلفن جواب دادم و لابلای آن در باره دلایل رفتنم گفتم از اینکه دیگر مشکلم با رییس قابل حل نیست. آخر سر خسته از نگاه ملتمسانه اش گفتم:
-چرا اینجوری نگام می کنی؟
اشک توی چشم هایش حلقه زد و لبهایش را که مثل آنهایی که عزیزی را از دست می دهند بی رنگ شده بود به سختی باز کرد و گفت:
- مهندس جان ، نرو. تو بری ما چیکار کنیم؟
یاد لحن آمرانه و لهجه شیرازی اش در جلسات افتادم و اینکه چگونه یک تنه ده پانزده نفر از کارشناسان کارفرما و مشاور را لوله می کرد. از او بعید بود اینطور عاجزانه التماس ماندن بکند.
یاد اولین آشناییمان افتادم. اسفند 87 بود. تازه پروژه دومم را در عسلویه شروع کرده بودم. نفر نداشتیم و در بدر دنبال آدم کاری بودم. در نظر اول توجه ام را جلب کرد. یک سرو گردن از من بلندتر بود و با اینکه هنوز سی سالش نشده بود ولی چهره مردانه ای داشت. آنروزها برای کنترل پروژه معرفی شده بود.
گشتی در سایت زدیم و قرار شد از اول 88 شروع کند.کم کم دوستی ما نزدیکتر شد.اصلن این اخلاق من است که با همه رابطه دوستی برقرار می کنم و کارم را راحت تر به انجام برسانم تا اینکه بخواهم با همه سر شاخ بشوم و استرس بکشم. از دل این روابط گاهی منافع خوبی هم عاید پروژه می شود.
عسلویه که تعطیل شد و این پروژه را گرفتیم او شد سر پرست کارگاه. نفر مستقیم زیر نظر من. اخلاق من را می دانست. تا وقتی که کارها بر وفق مراد است کاری به کار زیر دستم ندارم. اگر مشکلی پیدا شود دخالتکی میکنم ولی کلن در سایه بودن را بیشتر می پسندم.با این شناخت اوهم راحت به کارش می رسید و من هم نظارتی داشتم و به کارهای خودم می رسیدم.
اما امروز از آن همه اقتدار و قدرت خبری نبود. به ناگاه رنگ از چهره اش پرید. موقع حرکت به سمت فرودگاه بوشهر دستم را فشرد و زیر گوشم گفت:
-هفته دیگه خدمت می رسیم؟
لبخندی زدم و دستش را فشردم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

- آوار

توی کوچه ما یک ملک کلنگی رو کوبیدن که نو سازی کنن. دیروز عصری که رد می شدم مکالمه زیر رو شنیدم :

-: اوسّا به داد برس. خونه خراب شدم.
-: باز چه خاکی به سرت کردی یاد اوسّا افتادی؟هر چند که هر چی به سرت بیاد حقته!
-: اوسّا ، تموم دیفالی که از صُب چیدم همش باهم داره آوار میشه رو سر خودم.
-: خب اینو که خودم از صُب می دونستم. بهت هم گفتم اینجوری نمیشه دیفال چید. هی گوش نکردی و مثل بزمجه خودتو زدی به اون راه. حالا هم آوارش نوش جونت.
-: ولی اوسا...
-: ولی نداره اوس علی ، من خودم سی ساله دارم دیفال می چینم. خیر سرم فونداسیون بتنی و کلی تیر آهن توش می کارم هنوز جرات نمی کنم برم زیر اون دیفال یک ساعت چُرت بزنم. تو ، اومدی روی ا َن (عَن) ! دیفال چیدی بعد می خوای به سر انجوم برسه؟ دِ جوجه ، ما که اوسگول نیستیم این همه خودمونو زحمت بدیم. ناسلومتی این کارو برا ملت می کنیم. اونا که خوششون نیاد یا جرات نکنن زیر دیفالی که ما ساختیم بشینن من و تو ول معطلیم. ملت از ما جماعت چی میخواد؟ معلومه دیگه،یک چاردیواری امن. یک جا که برن توش راحت باشن. تو خودِت جرات نمی کنی زیر این دیفالت وایسی از ملت چه انتظاری داری.
-: حالا چه کنم اوسّا؟
-: از من می پرسی اوس علی؟ خودت کردی. کم بهت گفتم؟ کم ملت اومدن دم خونه ت فحش و فضیحت دادن . به خرجت نرفت که نرفت.حالا وایسا همونجا دیفالی که خودت چیدی رو، دو دستی نگه دار و منتظر باش تا رو سرت آوار شه. من جرات نمی کنم بیام کمکت. هیشکس ِ دیگه م ازَت دل ِ خوشی نداره که بهت کمک برسونه اوس علی!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

- فلسفه بعضیا

بریدن یا نبریدن ، مسئله این است !

- فای تر

چندين سال بود مي خواستم يک فايتر بگيرم و مواقع بيکاري بنشينم و تکه هاي گوشت برايش بريزم و وحشي گري هايش را تماشا کنم ولي نمي شد تا شب عيد که با فيک فيکو براي خريد رفته بوديم از يک لحظه غفلت او استفاده کردم و يک فايتر سورمه اي که نوک بادبان هايش زرشکي است را خريدم و هر چه غر زد پس ندادم. پيش خودش فکر ميکرد مثل ماهي قرمز زود مي ميرد يا وقتي سفر مي رويم مجبور مي شوم از سر خود بازش کنم ولي نمي دانست که فايتر مثل سگ ، هفت تا جان دارد . براي سفر هم برنامه اش را ريختم و با يک شيشه خيار شور خالي در دار تمام 15 روز سفر نوروزي همراهمان بود و شايد آينه دق فيک فيکو. حالا هم بالاي سر شومينه توي يکي از ظرف هاي بلور که با دعوا تصرف کرده ام جا خوش کرده و غروب به غروب که از سر کار مي آيم حالت مهاجم به خود مي گيرد و بادبان هايش را باز مي کند و آب شش هايش را باد مي کند و سريع مي آيد روي آب و منتظر تکه هاي گوشت مي ماند تا برايش بريزم و مثل سگ وحشي بخورد .خوش سليقه هم هست. فقط گوشت ماهي سفيد مي خورد. فيک فيکو ماهي سفيد هايش را زير بسته هاي سبزي و کرفس و بادنجان سرخ کرده مخفي مي کند ولي من پيدا مي کنم و چند تکه اي براي مصرف يکي دو هفته فايتر مي کنَم و کنار مي گذارم. لاکردار نه گوشت گوساله لب مي زند نه گوشت مرغ.فيک فيکو هم عاجز اين عادت غذايي فايتر است.
وقتي چهار يا پنج تا تکه گوشت برايش مي ريزم و با حرص و ولع مي خورد و سير مي شود به کما مي رود. بي حرکت مي رود ته ظرف روي صدف هايي که يادگار  ساحل گردي عصر جمعه هاي عسلويه است مي نشيند و گاهي آنقدر بي حرکت مي ماند که فيک فيکو خوشحال مي گويد : آخيش مُرد!
ولي باز چند دقيقه بعد شروع مي کند به رژه رفتن و بادبان باز کردن و شاخ شدن براي فيک فيکو. خلاصه که هوويي شده اين زبان بسته گوشتخوار.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

- Moallem

در طول سالهایی که در بهترین لحظات عمرم مشغول تحصیل بودم با معلم های زیادی سر و کار داشتم. معلم هایی که ما را یک مشت بزغاله ( احتمالن نسبتی با رییس جمهور باید داشته باشد)خطاب می کردند و اوقات کلاس را همچون کار اجباری به سختی طی می کردند و یا معلم هایی که ما آنها را گاو می پنداشتیم و عمدتن دروس دینی و معارف درس میدادند یا معلم پرورشی بودند و الحق که  توهین به گاو بود تصویر ذهنی ما از آنها و در مقابل معلم هایی بودند که با سواد بودند و همواره ته ذهنمان می خواستیم مثل آنها باسواد و دانشمند بشویم و بیشتر ریاضی و مکانیک و شیمی درس میدادند. و یا معلم هایی که مثل سگ از آنها می ترسیدیم و ذره ای دلشان رحم نداشت و با تسبیح یا ترکه یا تسمه تنبیه می کردند و تا از کلاس بروند بیرون جانمان به لبمان میرسید. از طرفی معلم هایی هم داشتیم که مثل جوجه از سرو کله شان بالا می رفتیم و همه جور شوخی می کردیم( حتی شوخی های بی ادبی!) ولی تصویر و نام چند تایی از آنها هیچگاه از ذهنم پاک نمی شود. این ربطی به سواد و اخلاق آنها ندارد. الان که بعد از 20 سال از آن روزها می نشینم و حساب کتاب میکنم می بینم درست است که این چند نفر آدمهای با سوادی بودند. درست است که درسی را که تقبل کرده بودند بیش از ظرفیت کتاب و ساعات  رسمی به ما درس میدادند و بدون چشم داشتی کلاس اضافه می گذاشتند و از منابع خارج از کتاب برایمان درس می دادند ولی فقط این چیزها باعث نشده که نام و چهره و یاد آنها همواره در ذهنم بماند بلکه انسانیت و شعور و درک بالای آنها از جایگاه معلم و شاگرد و آموختن درس زندگی بوده که آنها را جاودانه کرد.
کودکی هایم همزمان بود با اوج دوران جنگ و خرافات  و  قحطی. و من فکر می کردم این کسی که روز مرگش را بنام روز معلم نام گذاری کردند انسان بزرگی بوده است ولی امروز می بینم اگر زنده و منصف بود و محقق بود باید کتاب و دفترش می سوزاند و خرقه و دستارش را گرو میکده می گذاشت! اصلن یک چیزهایی دستگیرم شده که شاید نباید گفت ولی واقعیت این است که برخی علوم ، انتهایی اینگونه دارند. ریاضیات البته استثنا است. ریاضی خداست. شاید هم بر عکس ! مو  لای درزش نمی رود. 2000 سال پیش دو دو تا چهارتا بوده و تا قیام قیامت هم تغییری نمی کند. روی زمین و آسمان هم فرقی ندارد.جغرافیا که حاصل گشت و گذار آدم در زمین است و روز به روز کامل تر می شود. تاریخ اما بستگی به راوی آن دارد و همیشه می توان به جرات گفت که بخشی از واقعیت ، کتمان شده است پس تاریخدانی و تاریخ خوانی به نوعی سرگردانی ما بین واقعیات ثبت شده و ثبت نشده است و نمی توان هیچگاه نتیجه قطعی گرفت. گاهی حتی شک می کنم چنگیز خان تمامش همینی بوده که برایمان گفته اند یا او هم یک آدمی بوده مثل ما یا حتی بهتر از ما؟! علومی مثل فیزیک و شیمی هم تا جایی که به ریاضیات وابسته است همان خصلت ریاضی را دارد ولی آنجا که نظریه و فرضیه وارد می شود باید درش را گِل گرفت. یکی می آید می گوید اتم مثل کیک کشمشی است یکی می آید و آنرا به تخم مرغ تشبیه می کند و دیگری اوربیتال را از نمی دانم کجایش بیرون می کشد و دیگری تمام اینها را با عَن یکی می کند.ادبیات هم که نوعی تاریخ و جغرافیای باهم آمیخته است. دروغش کمتر از تاریخ است و واقعیتش کمتر از جغرافیا.خوراک پیمانه و منقل وساقی و مطرب و لب آب و ... اینهاست.هنر هم همینگونه است با زبانی متفاوت. اما آنچه که قابل تامل است علوم انسانی ست. همانها که انسان را تا مرز حیوان پایین می آورد و گاه تا سرسرای خداوندگاری بالا میبرد . تقدس می بخشد. خیر و شر می سازد. خوب وبد را جدا می کند. قضاوت می کند.بر صدر می نشاند و گاه بر قعر می اندازد.به میخ می کشد و گاه سند بهشت را بنام می زند و سر انجام اگر کمی روحیه کنجکاوی و خیام وار بودن در طرف باشد مولوی گونه دفتر و دستک را می سوزاند و درس و مکتب را رها میکند و سر به بیابان می گذارد و حسرت عمر سوخته را می خورد. و اگر عقل نداشته باشد تا آخر عمر فکر می کند که خدای گونه ای در زمین است و بارگاه الهی( مثلن خدا سفارش داده برایش یک لابی مشتی ساخته اند که تهش یک پلکان مورب دارد و منتهی می شود به اتاق خواب و .... بگذریم)در انتظار قدوم مبارکش لحظه شماری می کند. خلاصه که این بدترین نوع علوم است.از همان اولش فرضیات است که پایه و اساس کلی را ایجاد می کند و لذا تکلیفش روشن است. یکی می آید و چارتا دلیل و برهان می آورد و انتظار دارد مثل آب خوردن ایمان بیاوری و دیگری می آید و تمام پایه و اساس استدلالات موحدین را با یک کلمه حرف به هم می ریزد و تنها چیزی که از دهن موحدین بیرون می آید فرمان تکفیر است و بس و خیل مومنین شکمی را به کفر می کشد. خلاصه که علم بی سرو تهی ست. تخمی تخیلی ست. نه می شود حرف این را رد کرد نه حرف آن یکی را قبول. صبح مومن می شوی و شب کافر.با ندای زرتشت بر میخیزی و با فرمان مسیح دوش می گیری و مطابق سیره موسی نیم چاشتی می زنی و... خلاصه آخرش سر در نمی آوری که اگر اینها همه پیامبران یک خدایند پس این همه اختلاف چرا و اگر خدایشان متفاوت است پس کدامین خدا مستوجب پرستش؟
بفرما. هنوز هیچی نشده به کفر گویی رسیدیم. این علم همین جوری است. اگر زیاید سرک بکشی ناگهان خودت را آنطرف خط قرمز میبینی و اگر سرک نکشی احساس الاغ بودن تا آخر عمر آزارت میدهد. بگذریم. روز معلم است و از این خیل عظیم معلم هایی که  در طول سالهای تحصیلم دیدم چند تنی به حق معلمی کردند و به راستی انسان بودندو یادشان همواره در دلهای شاگردانشان زنده است.