۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

- اسغفرالله

صبح کله سحر ، در حالیکه از ترافیک اولین روز مدرسه کلافه ام ، به زور گوشه یک تاکسی چپیده ام و با یک دست کیف دستی چرمی ام را جمع و جور کرده ام و با یک دست سایبانی جلو تابش صبحگاهی خورشید به صورتم را گرفته ام. ترافیک قدم آهسته می رود. راننده تاکسی ، که هیکلش برای لندکروز هم بزرگ است ، به زحمت روی صندلی پراید زرد رنگ خودش را جا داده و سر حال است. همچین که رادیو پیام قطعه آهنگی می گذارد وولوم صدای رادیو را تا ته باز می کند وبا همان چند مضراب اول توی حس می رود.
سعی می کنم خودم را با مناظر بیرون سرگرم کنم. قطعه موسیقی تمام می شود و اخبار می آید. پیام رییس جمهور به دانش آموزان را پخش می کند و سوال مهر را. یارو می پرسد: اگر تو دانش آموز عزیز جای رییس جمهور بودی برای اعتلای ایران چه می کردی؟
راننده در حالی که دنده ها را یک به دو می کند ، کون بکون می شود و زیر لب می گوید:....
( به دلیل رعایت موزاین اخلاقی از  انتشار باقی مطلب معذورم ! )

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

- خرید با نقد جوانی

نیکوجه دارد برای فردا صبح آماده می شود. یاد اول مهر سالهای کودکی می افتم.از چند روز قبل یک چیزی به قاعده یک توپ فوتبال ته گلویم عود می کرد و تمام خوشی های تابستان را زهر مارم می کرد ولی این روزها بچه ها خیلی دلتنگ تعطیلی نمی شوند.
شاید با ما توی خانه بهشان خوش نمی گذرد؟ شاید بچه های مدرسه از ما باحال ترند؟ شاید جدی جدی مدرسه را دوست دارند؟
اما برای ما خیلی متفاوت بود. سرود مزخرف همشاگردی سلام. آن مدرسه قدیمی که دیگر حتی اثری از طاق های ضربی و پنجره های چوبی آبی رنگش نیست. درختچه هایی که بخاطر ترکه هایش هر سال هرس می کردند و نمی گذاشتند تنومند شود. معلم هایی که حالا خیلی پیر شده اند و گاه گاهی که به زادگاه کویری سفر می کنم در گوشه و کنار می بینمشان و آن روزها خیلی از ما بزرگتر بودند. نه مثل حالا یک مشت خانم معلم جوان و خوش اخلاق که بچه ها را لوس می کنند.
خلاصه خیلی با زمان فرق دارد. فردا سوم مهر و اولین روز مدرسه است. به همین راحتی پسرم کلاس چهارمی شد. این یعنی دارد بزرگ می شود و کم کم عاقلتر و به من نزدیک تر. و من دارم پیر تر می شوم و ...

- عاشقانه پاییزی

این دفتر شعر قدیمی را گاه بگاه که ورق می زنم خاطراتی به یادم می آورد ؛ تلخ و شیرین. این چند کلمه را صبح 78/7/5 در راهروی دانشکده نوشتم:

حرف بسیار است،به خاطر تو ننوشتم.
پس این سکوتم را نشانه آرامشم مدان
                                           -که درونم آتشی بر پاست-
حالا
اگر از آن شعله های سوزانت اندک شرری باقیست
کاغذی بردار
                 و دوباره
نشانی آن ایستگاه نامعلوم رویایی را
                                               برایم بنویس.
قول میدهم اینبار؛
سکوت را در خانه بگذارم.

قول میدهم اینبار؛
آهنگ "شب" "اِبی"  را
                       تا انتها برایت بخوانم
و تو
"دو پنجره" را
در گوشم زمزمه کنی.

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

- تجربه مالیخولیایی

مدیران این شرکت جدیدی که در آن مشغول بکار شده ام آدم  های جالبی هستند.کلی زمین و زمان را به هم می ریزند و یکی مثل من را از شرکت به آن بزرگی می کشند بیرون با وعده و وعید خر می کنند و می آورند توی شرکت خودشان و با کلی نامه و بخشنامه و اعلامیه اختیارات می دهند و شاخ توی جیب آدم می گذارند و یک پروژه چند ده میلیاردی می دهند دست آدم و بعد نمی گذارند نفس بکشی. به محض اینکه یک نفر توی پروژه انگشتش را بکند توی دماغش ، مدیر را می کشند به چار میخ و چنان باز خواست می کنند که گویا چه جنایتی اتفاق افتاده.
اگر توی دفتر باشی و دم دستشان ، دم به دقیقه جلسه می گذارند و گیر می دهند که پروژه را بحال خود رها کرده ای و بفکر کار نیستی و...  . همچین که پایت را از دفتر می گذاری بیرون و دو روز می روی سر بزنی  به کارگاه ببینی چه خاکی بسرت شده ، خودشان تصمیم می گیرند که چون کارفرما پول نمیدهد بهتر است که کار را تعطیل کنیم یا فعلن کار جدید شروع نکنیم و ... . همچین که این طرح بمشکل بر بخورد بلافاصله بخشنامه ها و نامه های تفویض اختیار را پاراف می کنند که فلانی گند زدی. ما اصلن اشتباه کردیم که پروژه به این نازی را دادیم دست تو و ... .
در آخرین جلسه مدیریتی که با روسا داشتیم؛ خوب که حرف هایشان را زدند اجازه گرفتم که یک جوک تعریف کنم. در نگاهشان خواندم که به عقل من شک کرده اند. اما من با اعتماد بنفس گفتم:
یک بابایی رفته بود خدمت سربازی. داداشش براش نامه داد که : رفتیم خواستگاری یک زن خوب برات گرفتیم. تو صاحب یک پسر شدی ولی زنت اهل زندگی نبود طلاقش رو گرفتیم از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن . اینا همه ش تجربه ست!!!
روسا یک نگاهی به هم کردند و کمی رنگ برنگ شدند و من بلند شدم و اجازه گرفتم و از جلسه رفتم بیرون.

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

-2.800.000.000.000

گویند که در روزگاران گذشته ، رندی، انبان درویشی را ربوده بود ومی دوید. درویش ندا در داد که : خلق؛ دزد را بگیرید که دار و ندارم را برد.
رند چون می دوید همی فریاد بر آورد که : دزد را بگیرید. و خلق می دویدند و درویش ماند و تن بی ردا و سر بی کلاه و شب بی توشه!

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

- در یک نگاه

این مدته از بس سرم شلوغ شده نمیرسم مطلب به روزی بنویسم. پس به سبک مکاتبات اداری و پاراف های روزمره چند تا موضوع رو خلاصه می کنم:
1- تشکر بابت تبریکات دوستانی که تولد من یادشون بود(هرچند به مدد فیس بوک)
2- میخواستم اینجا از مهاجرت یک دوست بنویسم ولی حق دوستی بر گردن است و با مثنوی هفتاد من هم ادا نمی شود پس در مجال دیگر خواهم گفت.
3- بیایید دعا کنیم که فردا صبح اولین زنگ تلفن مان از... باشد برای رفتن و خوردن چند ضربه شلاق نمادین برای تحقیر بیشتر تا شاید یکی از همان ضربات نمادین به رگ غیرتمان بخورد و ...
4- برای رکورد زنی به چند نفر مسئول دلسوز و با خدا و عدالت محور جهت اختلاس نیازمندیم.
5- از صنف قفل و کلید ساز جهت قفل زدن به صنعت و کسب و کار و اقتصاد مملکت دعوت بعمل می آید.
6- در راستای اظهارات چند سینماگر به اطلاع می رساند که حال ما هم خوب نیست.
- اصل جهت درج در پرونده
- کپی بایگااااانی!

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

- دود و پیغام دوستی

ساعت 8 صبح بود که از خونه زدم بیرون. نگاهی به گوشی انداختم. علی اس ام اس زده ( یک ربع قبل تر):
ما پیغام دوست داشتنمان را با دود به هم میرسانیم.نمیدانم سوی تو تکه چوبی برای سوزاندن هست؟ من اینجا جنگلی را به آتش کشیده ام!
فکری کردم و جواب دادم:
ما که هرچه بود سوزاندیم و از تو جوابی نیامد. تو اگر تکه چوبی  داری ... لا اله الا...!!!
پ.ن: (بقیه اس ام اس هایی که بعد از جواب من رد و بدل شد بدلیل رعایت شئونات اخلاقی سانسور شده است!)

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

- زنگها برای چه بصدا در نمی آیند

صدای زنگ تلفن. شماره آشناست. جواب میدهم. حسن است(همکار شرکت قبلی).احوال پرسی می کند و اسم پیمانکار پروژه عسلویه مان را می آورد.
- : معمارو یادته؟
-: آره . مرد خوبیه. چطور؟
-: مرد خوبی بود. الان اعلامیه ش رو دیدم. جا خوردم. گفتم بهت خبر بدم!
-:جدی؟ چی شده؟
-: سکته
- هنوز سن و سالی نداشت؟!
-: مرد خوبی بود. نه؟
-:.........
وقتی قطع  کرد توی دفتر تلفن گوشی ، شماره معمار رو پیدا کردم و شماره ش رو گرفتم.تلفن خاموش بود.  معلوم نیست کجاست ! دکمه دیلیت را زدم.
این اولین باره که به این دلیل یک شماره رو از دفتر تلفتم پاک می کنم!

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

- و اینک بوی پاییز

ديدي آسمون خراب شد سر ما
ديدي غصه شد قصه بال و پر ما
...
ديدي؟
برهنه پا بر فرش ماسه هاي ساحل مي روم و گاه ، آبي دريا پاهايم را خيس مي کند.در هوهوي باد و شلاق کش گاه و بيگاه موج ، صداي خودم را مي شنوم که با تو به زبان شعر، به زبان ترانه سخن مي گويم.دانه هاي باران، بي آنکه پيدا باشند همه جا را خيس مي کنند. خنکي هوا پوستم را دون دون مي کند. من اما مي روم و مي خوانم:
... کبوتر، دستاتو بنداز و بپر
کبوتر ...
صدايم مي زني. در خيال صدايت را مي شنوم. ميدانم که نيستي اما بر مي گردم. نيستي! دوباره مي خوانم و باران مي بارد و من مي بارم و تو ...