۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

- خوشا شيراز و...

هواي شيراز گرم تر از تهران است. تا وقتي سرپا هستم شدت اين را نمي فهمم. ساعت پنج و نيم بود وارد هتل شدم.تازه فهميدم چقدر بيرون هوا گرم است.دوش مي گيرم و كولر را روي 18 درجه تنظيم مي كنم و دراز مي كشم.ساعت 7 بيدار مي شوم. انگار مرده اي زنده شده، در برهوتي پس از هبوط.دقايقي طول مي كشد تا يادم بيايد كجا هستم و چرا و من كي ام و بچه را كي ...؟!
تلفن زنگ مي زند.منصور است. همكار جديدم. مي فهمد كه مست خوابم. عذر خواهي مي كند و مي گويد كه اسفنديار گويا رسيده به شيراز. آدرس هتل را گرفته عن غريب است كه برسد. لباس مي پوشم و اسفنديار را مي گيرم. توي پاركينگ هتل است. مي زنم بيرون.توي لابي  هتل سلام و احوال پرسي و كليد اتاق را مي دهم و اسفنيدار مي رود كه دوش بگيرد و خستگي بيرون كند و من ميزنم به خيابان كه خودم را پيدا كنم. ساعت هفت و نيم است ولي هنوز گرماي هوا قدم هاي رفتن را سست مي كند.يك آن پشيمان مي شوم و وسوسه لابي  خنك و اينترنت گوشه لابي دودلم مي كند ولي پشيمان مي شوم. فلكه اطلسي همين نزديكي ست. هواي خنك تري دارد. دوري مي زنم و سرازير مي شوم سمت حافظيه. از حاشيه پارك روبروي مي گذرم و از پياده روي مقابل دستي و لبخندي براي خواجه و راه م را ادامه مي دهم. پياده رو شلوغ است. گويا بازار روز است. سگ صاحبش را گم مي كند. هر چه خاله زنك شيرازيست توي گذر جمع شده. به طرف ديگر خيابان مي روم و تا چهارراه بعدي قدم مي زنم.
بجز مردم چيز ديگري توجه ام را جلب نميكند.بر مي گردم. اسفنديار تقريبن مرده است. بيدارش مي كنم. مويي سپيد كرده و بيش از پنجاه مي زند. منصور هم با اينكه قيافه جواني دارد ولي 10-20 سالي از من بزرگتر است. خلاصه جوجه تيم جديد پرو‍ژه خودمم.
شام را با اسفنديار مي زنيم و پيشنهاد زيارت مي دهد.
-: حافظ؟
-: نه ، شاهچراغ
با ترديد قبول مي كنم. مي رويم. ياد بچگي مي افتم. مشهد. بوي گلاب ...
بر مي گرديم. اسفنديار سيگاري ميگيراند و من با كامپيوتر گوشه لابي مشغول مي شوم.

- فلسفه بیضوی

در پست قبلی مطالبی مطرح شد که ذاتن بحث سازه و خودم هم به زحمت جمع و جورش کردم ولی امروز که کامنت یوسف رو دیدم خواستم جوابی بهش بدم که دیدم از حد جواب بیشتر شد بنابراین تبدیلش کردم به یک پست جدید. ضمن تشکر از دوستانی که پست طولانی قبلی رو خوندن و همراهی کردند باید به عرض برسونم که:
در مورد اشاره ای که به دین کردم منظورم دین به طور کلی بود. چون تمام حرف های قبل از اون پاراگراف رو اگر دقت کنی یک جورایی پوچگرایانه ست. از طرفی ما توی جامعه مذهبی به دنیا اومدیم و همه مون مسلمون شکمی هستیم . لذا من همیشه توی این تحقیق ها و تفکراتم دنبال جوابهایی از منظر دین هم هستم. نه به دلیل اینکه متحجر یا خشکه مقدسم، نه. بلکه به این خاطر که میخوام جواب کسانی که با چارتا حدیث و روایت می خوان زحمات منو زیر سوال ببرن رو بدم.
در اینجا هم منظور من از دین این بود که اگه طرفداران نظریه های دینی که معتقدند خدا یک تخت پادشاهی داره و یک عصای هری پاتری و یک زمانی عشقش کشیده و فرشته ها رو مجبور کرده براش با گِل بیابون عروسک درست کنن و بعد گرفته از معلوم نیست کجای این عروسک ها توش فوت کرده و اونها هم شدند آدم و بعد  تا یک زمانی مثل این که ما با رفیقمون دیالوگ می کنیم خدا هم با آدمها صحبت میکرده و بعد یهو نو ریسپانس تو پیجینگ شدیم و یک پیغمبری اومده و آنتن رو کنده  و ارتباط قطع شده و این خزعبلات ... خواستم بگم که از دیدگاه دینی گفته شده که بشر اشرف مخلوقاته و هدف از این خلقت نمایش بزرگی خداست ولی :
اولن: بشری که مثل ماها صبح از خواب پا میشه و میره سر کار و عصری خسته و کوفته بر میگیرده و به یک کاری یا تفریحی یا استراحتی مشغول میشه و نمی دونه تو یک وجبی اطرافش چی میگذره چه برسه به اینکه در افلاک و آسمانها چه رازهایی نهفته ست این بشر نمی تونه اشرف مخلوقات باشه. ما همون مرغهای 40 روزه چرخه تولید پروتین هستیم که منطقی ترین کاری که از طریق این خور و خواب و خشم و شهوت مون ( مخصوصن این آخری) داریم انجام می دیم کمک به تکامله. زنجیره تکامل ژنتیکی رو ادامه میدیم بدون اینکه بفهمیم به چه دردی می خوریم. شاید یک کسانی مثل انیشتین یا مولوی ( یا حتی از دیدگاه مذهبیون ، پیغمبر ها) انسان های بزرگی بودند و کمک های بزرگی به بشریت کردند ولی اگه یک لحظه فکر کنیم که خب بشری تولید شده و چهارنفر هم اومدن یخورده صغرا کبرا چیدند. اگه بشر نمی بود نیازی به این صغرا کبرا چیدن ها هم نبود. میبینیم عملن ما خیلی بی خاصیت تر از اونی هستیم که حتی اون جوجه های 40 روزه. از طرفی عقل من به من اجازه نمیده مثل یک نیهیلیست فکر کنم و خودم رو فقط همین چیزی که گفتم ببینم پس میگردم دنبال علامت.یک اتفاقی از روز اول خلقت، از همون لحظه بیگ بنگ یا بنگ بنگ یا کیو کیو یا هر کوفت دیگه ای که انگشت خدا رفت روی دکمه ماشین خلقت و از اون به بعد مثل مور ملخ انواع جک و جونور از گیر ناخن خالق هستی ریختن بیرون ، افتاد و اون این بوده که روز بروز خلقت تکامل پیدا کرده. حتی مارمولک هایی که امروزه زندگی میکنن خیلی کاملتر از دایناسورهای غول پیکر میلیونها سال قبل هستند چه برسه به بشر!
دومن: خب این یک حقیقته که خدا یا همون عقل کل یا نیروی خلقت یا هرچی که منشا این چیزاست بسیار تواناست ولی برای نمایش دادن این توانایی لازمه که یک موجودی وجود داشته باشه که بتونه این بزرگی رو ببینه ولی ما با این آخور بزرگ و دیدگاه کوچکی که داریم نمی تونیم مشاهده کننده بزرگی خدا باشیم. تازه از طرفی به قول همین مذهبیون خلقت یک موهبته. به عبارتی زور زورکی ما رو به دنیا آوردند و اطرافمون خط قرمز کشیدند و اگه دست از پا خطا کنیم میفرستن جهنم( شعبه ای از کهریزک است که بجای بطری نوشابه از گرز آتشین استفاده می کنند!)که این موهبت هم با عقل ناقص وکج و کوج من جور در نمیاد.
سومن:این واقعیت که توانایی ما در مقابل نیروهای خیر و شر( خدا و شیطان یا اهورا و اهریمن) مثل توانایی یک مرغ در مقابل انسانه انکار ناپذیره و به عبارتی انسان عاجز تر از اونیه که بتونه عرض اندامی بکنه و از اون بالاتر بخواد برای چارتا کار کرده و نکرده مجازات بشه. به عبارتی اگر قراره اشرف مخلوقات اینقدر عاجز باشه خب کافی بود همین یک جینگیل اختیار رو هم بهش نمیدادن و می شد فرشته و جهان می شد گلستون.نور می خوردیم تشعشع می ریدیم! لازم نبود همچین چیز ابوالغناسی به وجود بیاد که گه به خلقت بماله.
...
چون این مبحث هم طولانی و بی سرو ته تر از پست قبلی شد بهتر می بینم همینجا مطلب رو درز بگیرم. اگه باز کسی پیدا شد که بخواد ادامه بدیم یک فکری برای ادامه بحث خواهم کرد.

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

- فلسفه هایپر استاری

اگر گذرتان به غرفه مرغ فروشی هایپر استار افتاده باشد و خیلی خیلی شانسی توی صف تحویل مرغ معطل شده باشید حتمن با من هم عقیده اید. کسانی که توی آن صف می ایستند نتنها خسته نمی شوند بلکه از اینکه چنین نمایش جالبی را از دست می دهند با دلخوری آنجا را ترک می کنند. من که همین پنج شنبه گذشته جلو همان غرفه به این نتیجه رسیدم که اگر قرار است آدم یک روزی بمیرد چه بهتر که اینجا و به همین سبک و سیاق باشد. لابد می پرسید جریان چیست؟ 
حقیقت امر، کارکنان غرفه مذکور که هرکدام یک شمشیر یک متری تیز در دست دارند با چنان مهارت و سرعتی جوجه های بی زبان را در عرض 10-20 ثانیه پوست می کنند و قطعه - قطعه می کنند که همه هاج و واج فقط نگاه می کنند و از تصور اینکه اگر جای طرف بودند حتمن یا دست خودشان را از کتف قطع می کردند یا گردن همکارشان را ، با ترس آب دهانشان را قورت میدهند.
از همه جالبتر وقتیست که به طرف بگویی جوجه کبابی خرد کند. آنچنان شمشیر را بالا و پایین می برد که جومونگ هم با تمام جلوه های ویژه اش نمی توانست اینگونه هنرنمایی کند. خلاصه که به جوجه ها حسودی ام شد.بدون درد و خونریزی. با سه حرکت پوستشان را مثل تنبان از تنشان در می آورد و سینه و ران را با یک ضربه جدا می کند و رانها و گرده و سینه و بالها را با چنان مهارتی قطعه قطعه می کند که با چشم هم نمی توانی حرکات شمشیر را دنبال کنی.
خلاصه اگر خودت را جای آن زبان بسته ها بگذاری که ظرف 40 روز بالغ می شوند و توی یک دستگاه با یک شوک کوچولوی الکتریکی سر سبز را از دست می دهند و هنوز 24 ساعت نشده روی میز این سلاخ های چیره دست به قطعات یک لقمه ای تبدیل می شوند ، احساس پوچی غریبی به شما دست می دهد.
شاید اگر زمان را تند کنیم یا به عبارتی زمان را از زندگیمان حذف کنیم ما هم یک جورایی مثل همین جوجه های بی نوا هستیم. به دنیا می آییم. بزرگ می شویم. در چرخه بی سرانجام و بیهوده این دنیا می چرخیم و بجای اینکه دنبال گشتن در کائنات و زمین باشیم و سر از اسرار هستی در آوریم مدام سرمان در آخورمان است و گه گداری برای نشخوار نگاهی به اطراف می اندازیم و به بهی یا اَه اَهی می گوییم و گاهی هم لگدی می پرانیم و باز می لمبانیم و یک روز هم بدون اینکه توفیری در خلقت مان به وجود آمده باشد در همان حال نشخوار کردن ریغ رحمت را سر می کشیم و خلاص. و این دور و تسلسل از میلیونها یا شاید میلیارد ها سال قبل ادامه دارد و معلوم نیست تا کی هم ادامه خواهد داشت.
داستان پوچی و خیام زدگی نیست. واقعیت خلقت است. با خودمان  رودرواسی نداریم که. از ایتدای خلقت که علم توانسته شواهدی از آن را به  دست بیاورد تا امروز که معلوم نیست در کجای تاریخ ایستاده ایم تنها چیزی که بدون انکار در جریان است زندگیست. زندگی که حاصل تکامل است و تکاملی که از تسلسل زندگی به وجود آمده .
یادم می آید یک زمانی با دوستی بر سر موضوع متفاوتی بحث می کردیم و آن شگش (!) بود.
دوستم پرسید: به نظر تو شگش چیست؟
گفتم: شگش دومین هدف خلقت است.
گفت: اولین آن چیست؟
گفتم: اگر این را می دانستم که اینجا پیش تو نمی نشستم  پیتزا گاز بزنم. تمام فلاسفه و دانشمندان و پیامبران هنوز سر این موضوع به توافق نرسیده اند که هدف اول  خلقت چیست ولی من مطمئنم که اگر شگش نباشد هدف اول محقق نمی شود چون نسل بشر منقرض میشود و آنچه مسلم است بشر امروز که بسیار تکامل یافته تر و  پیشرفته تر از بشر نخستین است حاصل جهش های ژنتیکی ناشی از تکامل است.(از این منظر حتی عشق هم ابزاری برای کمک به شگش است!)
حالا واقعیت این است که ما هنوز هدف خلقت را نمی دانیم و اگر چیزهایی هم از قول خالق و عقل کل جهان می شنویم بر سر صحت و سقم آن دعواست:
در داﯾﺮﻩ اﯼ ﮐﺎﻣﺪن و رﻓﺘﻦ ﻣﺎﺳﺖ
ﺁﻧﺮا ﻧﻪ ﺑﺪاﯾﺖ ﻧﻪ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭘﻴﺪاﺳﺖ
ﮐﺲ ﻣﯽ ﻧﺰﻧﺪ دﻣﯽ دراﯾﻦ ﻣﻌﻨﯽ راﺳﺖ
ﮐﺎﯾﻦ ﺁﻣﺪن از ﮐﺠﺎ و رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﺳﺖ 
آنچه به عقل ناقص و الکن این حقیر می رسد این است که ما هم همچون جوجه های بی زبان بخشی از یک چرخه تکاملی برای رسیدن به هدفی کلی هستیم و نه می دانیم و نه می فهمیم و نه قرار است در آن کاره ای باشیم. تنها زنجیره تکامل را پر می کنیم چه اگر به قول مذهبیون قرار باشد ما هدف نهایی خلقت باشیم که این صبح آمدن و شام رفتن وخواب شبانگاهی وگمراهی روز  در شآن هدف خلقت به این بزرگی نیست که ما در آن دست و پا می زنیم و اتلاف عمر می کنیم. 
لابد می گویید پس دین چه می گوید؟ خب بالاخره خیر سرمان آدمیم . برای این آمدن و رفتنمان یک قانونی ، یک آقا بالاسری می خواهیم وگرنه هیچکس نداند ، خودمان که میدانیم که چه جانورانی دوپایی هستیم! این همه گرز آتشین و حور و غلمان برایمان سر هم کرده اند باز هر غلطی دلمان می خواهد می کنیم . اگر قرار بود ترس و تنبیهی هم در کار نباشد که آبادی به دنیا نمی گذاشتیم.پدر هرکه جز خودمان را می سوزاندیم و آخر سر هم از زمین و زمان طلبکار می شدیم.
القصه من که بسیار مشتاق شدم به دست همین سلاخ های بهداشتی هایپر استار در 30 ثانیه قطعه قطعه شوم تا اینکه بخواهم بروم سینه قبرستان و زیر دست مرده شور و نکیر و منکر به گناهان کرده و نکرده اعتراف کنم و آخر سر هم خوراک کرم و سوسک بشوم. شماهم مختارید روشتان را خودتان انتخاب کنید.

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

- بخدا جوک نیست

با عجله ماشین رو پارک کردم و وارد دفتر کارفرما شدم. چند دقیقه ای برای جلسه دیر رسیده بودم ولی مشکل خاصی پیش نیومد. پروژه توی تبریزبود و کارفرما هم ترک.خلاصه جلسه خوبی بود.
از دفتر کارفرما که اومدم بیرون دیدم دوتا ماشین عقب و جلو ماشینم جوری پارک کردند که نمی تونم از جای پارک بیام بیرون.کمی تلاش کردم ولی نشد که نشد. خلاصه مونده بودم چکار کنم. یکی دونفر اونجا ایستاده بودند و تماشا میکردند.یکیشون با لهجه غلیظ ترکی گفت نگران نباش بلندش می کنیم میاریمش بیرون. خلاصه یک هفت -هشت نفری جمع شدند و ماشین رو بلند کردیم و از جای پارک کشیدیم بیرون. تشکر کردم و سوار شدم که حرکت کنم. اونها هم نفس زنان جوابم را دادند و هر کدام به سمتی رفتند. یکیشون هم رفت توی ماشین جلویی و یکی هم رفت سر ماشین عقبی  و حرکت کردند و رفتند و من ماندم و دو تا شاخ بزرگ.
پ.ن: از خاطرات همکار جدیدم

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

- فریاد حضرت شاه!

میشد  آن روز یکی از ما که بیشمار بودیم بجای ندا  می رفتیم. برای آنها که فرقی نداشت. وحشی تر از آن بودند که جان انسان برایشان ارزش داشته باشد. بدون تفکر و تعقل و از سر تقلید شلیک می کردند. کاری که ما عمری یا عقلانیت مان کردیم.به هر حال دوسال گذشت ولی ندا ها زنده تر از آنند که از یاد تاریخ بروند و چه بزرگ انسانهایی هستند اینان که با مرگشان حماسه زندگان را پرشور می کنند و روسیاهی ظالمان را آشکار.

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

- امر به معروف به روش گومبا گومبا

اخیرن همسایه ما زاییده، به عبارتی زاد و ولد کرده، اصطلاحن تکثیر شده است. حالا اینکه ماحصل این تولید مثل اوناث است یا ذکور، هنوز مستحضر نگردیده ایم. یعنی اصل قضیه هم به ما ارتباطی ندارد ولی از آنجاییکه مدتیست به پست های مدیریتی و ریاستمان، پست مدیریت ساختمان هم اضافه گردیده لذا خاله زنک های ساختمان اخبار این چنینی را به اطلاعمان می رسانند تا در محاسبات هزینه های ساختمان مد نظر ملوکانه مان قرار دهیم. القصه ، چند روزیست رفت و آمدشان چند برابر شده و آقای خانه شان هم بارها از ما بابت سروصدا و مزاحمت های شبانه عذر خواهی کرده است.
تا یادم نرفته بگویم که این زوج جوان همسایه ما ، که اتفاقن مستاجر هم هستند، بر خلاف ظاهرشان ، خیلی هم خشکه مقدس تشریف دارند. ماه عسلشان به بیت اله الحرام مشرف شدند!( سر زمین وحی و ماه عسل!!! استغفراله) ملت این خاک بر سری هایشان را بر میدارند می برند یک گوشه دنجی مثل جزایر هاوایی که آن پشت و پَسَله هاست یا مثلن تایلند که در نقطه کور دید حضرت باریتعالا ست . آنوقت از صدقه سری حکومت سی ساله، جوان های ما ، خاک بر سری هایشان را می برند زیر گوش خود خدا! ما که وقتی شنیدیم تا بناگوشمان قرمز شد! تا شش ماه رویمان نمی شد نماز بخوانیم! هرسال هم عوض اینکه پس انداز کنند یک سر پناهی بخرند که مستاجر نباشند دو سه تا سفر سوریه و کربلا و عمره می روند.( اصلن به من چه؟ مگه فضولم؟)
خلاصه این خشکه مقدسی کار دستمان داد و به مناسبت این میلاد فرخنده - که اتفاقن با روز پدر هم مصادف شده بود- طرف های بعد از ظهر پنج شنبه بود که ناگهان صدای دف و تمبک به هوا بلند شد و قبل از آنکه ما بتوانیم گوش هایمان را بگیریم که اصوات حرام به روحمان نفوذ نکند ، شنیدیم که صدای ضعیفه ای هم آن میانه دارد اشعاری می خواند وگهَ گدُاری هم ،علی علی ، می گوید. فهمیدیم که مجلس مولودیست . ولی برای ما که از پس دیوار و  با کلی پارازیت آن صدا ها را دریافت می کردیم کم کم شائبه هایی بوجود آمد که تصمیم گرفتیم به چند تا از رفقا زنگ بزنیم ، بیایند، بریزیم داخل خانه همسایه و این خانم هایی که با بر پا کردن مجلس لهو و لعب و ترانه خوانی اسباب تحریک همسایه ها را بوجود آورده اند به سزای اعمالشان برسانیم. مگر ما از اراذل و اوباش سِدِه چه کم داریم که آنها می روند و به روش گومبا گومبا ! امر به معروف می کنند و دادستان و رییس پلیس هم پشت سرشانند و از آنها حمایت می کنند ولی ما که کلی سوات و شعورمان بیشتر از اراذل سدهی است بنشینیم  دست روی دست بگذاریم و زیر گوشمان ، در قلمرو ریاستمان صدای دف و تمبک آمیخته با اصوات شهوت آلود به گوش برسد. وا اسلاما ! وا شریعتا ! خاک بر سر ما که در روز مرد هم صدای زن نامحرم در ساختمانی که ما ریاستش را بر عهده داریم بپیچد و ما مثل سیب زمینی صدایمان در نیاید؟ رگ غیرتمان ور قلمبید و نیم خیز شدیم سمت تلفن که عیالات متحده براق شدند که: به کی میخوای این وقت ظهر زنگ بزنی؟
ما که از لحن سرکار علیه دستگیرمان شده بود که این سوال یعنی : اگر جرات داری زنگ بزن! بلافاصله رگ غیرتمان را به حالت عادی برگرداندیم و گفتیم: هیشکی عزیزم! میخواستم ببینم ساعت چنده! و دوباره سر جایمان نشستیم!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

- ناقابل

صبح که می خواستم بیام سر کار ، موقع باز کردن در خونه ، طبق معمول اکثر روزها یک چپه آگهی که شب قبل لای در گذاشتن ریخت جلو پام.یک کلمه روی آگهی ها توجهم رو جلب کرد و دقیق تر شدم. درشت نوشته بود: به مناسبت روز پدر. و زیرش : ارزانسرای... 
دلم برای همه پدرهای ایران سوخت. نوبت خانمها که میشه طلا و جوار فروشی و نوبت آقایون که میشه ارزان سرا. تازه حراج هم میزنه. چه شود؟!

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

- امید به اصلاح

دو سال گذشت. قبل ازآن روزهای تیره ، شبهای روشنی داشتیم.جوانها در خیابان و پیرها ... پیری نبود. همه جوان بودند و همه تا پاسی از شب در خیابانها به امید صبح روشن . بحث بود و گفتمان و تعامل. خشونتی نبود اما . چراغ امید در دلهای همه روشن بود چرا که همه یک چیز می خواستیم : اصلاح
سبزها و زرد ها و سفیدها ، بدون هیچ خشونتی با چفیه پوشها و موتور سوارها بحث می کردند و حاصل ، نه صورت خونینی بود و نه سر شکسته ای و نه جنازه له شده زیر چرخ ماشین.مردم همه یکپارچه انرژی بودند و شور و این همه از برکت امید بود. امید به اصلاح!
تا اینکه در همان شب شمارش آرا، همان موقع که تازه یک ساعت از پایان رای گیری گذشته بود صدای چکمه گاردی های سیاه پوش در کوچه های خیابان "جویبار" پیچید و گاز فلفل اشک همه را در آورد و دلهایمان لرزید.مردها کتک خوردند. زنها زیر دست و پا ماندند و حکایت مقاومت در برابر رای ملت آغاز شد. امید ها کم کم به نا امیدی گرایید و مشتها گره شد.خشم دندانها را می سایید و مهر سکوت بر لب بود.چفیه ها از گردن باز شد و بر صورت بسته شد. برادرهای خندان حالا دیگر کف بر دهان می آوردند. "دوستان عزیز سبز" حالا دیگر " خس و خاشاک" و " بزغاله" و " دشمن " و "مزدور" و "فاحشه " و "خائن" خطاب  می شدند . مقاومت در برابر اصلاح سخت تر می شد و امید به اصلاح کمتر.
دیروز که دومین سالگرد این واقعه تلخ بود دیدیم که حکومت قصد انعطاف ندارد و توده مردم هم امیدش به  اصلاح را از دست داده است و این خوشایند نیست.
پدرانمان سالها قبل راهی را رفتند که ما نخواستیم و نمی خواهیم برویم. عرب ها نشان دادند که چه راحت میشود آن راه را رفت ولی ما انقلاب نمی خواهیم. ما حکومت داریم و اصلاحات می خواهیم. قانون اساسی ما بجزدر چند کلمه یا بند تغییر چندانی لازم ندارد که یک قانون اساسی خوب باشد. مشکل ما نداشتن قانون نیست مشکل ، عمل نکردن به قانون است.مشکل ، بودن دستهای قدرتمندتر از قانون است.
ولی افسوس ، روزهای گذشته نشان از سرسختی سیستم حاکم در برابر خواست اکثریت دارد و این رفتار حرکت به سمت اصلاحات را سخت میکند تا آنجا که یا توده به حرکتهای انقلابی رو می آورد یا اینکه اختلافات موجود در بین سران حاکم منجر به کودتا خواهد شد که هیچکدام به نفع اصلاحات و به نفع منافع عمومی کشور نخواهد بود.

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

- ماه امتحان

خرداد از همان دوران کودکي ، ماه امتحان بود.با رسيدنش دل توي دلمان نبود و چون تعطيلات سه ماهه بعد از آن شروع مي شد ناچار انتظارش را مي کشيديم.هرگاه امتحانمان را درست ومعقول ميداديم سر بلند بوديم و هرگاه که شيطنت ها و حماقتهاي کودکانه بر ما غالب مي شد سر افکنده و پريشان حال بوديم.البته گاهي هم پيش مي آمد که شيطنت ها افزون از اندازه مي شد و تقلبي و امتحان مي گذشت اما پيش وجدان خودمان رو سياه بوديم.ولي کداممان فکر مي کرد اين رويه که از کودکي شروع شده با ما بزرگ شود و در اين سن و سال هم دست از سرمان بر ندارد.
حالا ديگر به امتحانات خرداد عادت کرده ايم.فرقي نمي کند که خودمان امتحان بدهيم يا کودکانمان يا بزرگترهايمان. ولي امتحان اين روزها بزرگتر و تقلبها بزرگترتر و رو سياهي ها بزرگترترتر است.غير از سه حالت بالا( قبولي،ردي،قبولي با تقلب)  يک حالت ديگر هم هميشه بوده و هست و آن گند زدن است.
گند زدن همان حالتيست که آمادگي امتحان نداري يا به قولي صلاحيت قبولي را نداري و از سر زرنگي تقلب مي کني و لو مي روي و نتنها قبولي به دست نمي آوري بلکه آنچه قبلن هم - به حق يا نا حق - به دست آورده بودي از دست مي رود و اين بد ترين نوع امتحان دادن است.
در هر حال امتحانات خرداد همچنان ادامه دارد.اگر مي خواهيد تابستان خوبي داشته باشيد کمي تلاش کنيد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

- فاجعه

با خبر شدیم که دست کریه دشمنان فرهنگ این مرز و بوم بار دیگر از آستین یکی از بی ادب ترین و بی فرهنگ ترین بندگان اهریمن بد نهاد در آمده و نقش شاهنامه را از دیوار های میدان فردوسی مشهد پاک کرده است. آنان که اینگونه پیشینه و پدران خود را نفی می کنند حرامزادگانی بیش نیستند و نمی دانند چه ظلمی بر فرهنگ انسانیت و ایرانیت روا میدارند. باشد که همچون اهریمن ، سیه روی عالم شوند و تشت رسوایی شان بر زمین افتد. 
خداوند بزرگ این خاک را از دروغ و ریا ، دشمنی و خشکسالی مصون بدارد. آمین !

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

- بدون شرح

تلوزیون روشن است و سخنران طبق معمول دارد گلوی خود وماتحت دشمن را جر می دهد.حاج آقا ؛ که حالا دیگر سن و سالی ازشان گذشته از لابلای حرف های بی سر و ته طرف چند کلمه گلچین می کنند و با کنایه به بی تاثیر بودن تحریم ها و شروع مبارزات از سال 42 زیر گوش من گفتند : یادم میاد سال 42 رفتم آمل یک خاور برنج درجه یک آوردم تا رسید به مغازه سه هزار و پونصد تومن پام در اومد.
من : چند تن بود؟
حاج آقا : سه تن!!!

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

- ایران سرزمین مردگان

حتی تصورش برایم فاجعه بار است. از ترس تجسمش هم  نمی توانم چشمهایم را برای یک لحظه حتی ببندم.مگر میشود آن حیوانی که این فاجعه را هر روز و هر روز مشمئز کننده تر از روز قبل مرتکب می شود مثل من ایرانی باشد؟! مثل من خانواده داشته باشد! مثل من... !
 من در همان هوایی تنفس می کنم که اینان! از خودم بدم آمد.
نکند همین همکارم ، همین همسایه ام ، همین... همین من! نکند من؛ که اینگونه خناق گرفته ام ، که اینگونه منفعلم یکی از آنها باشم؟از خودم می ترسم.
از خودم می پرسم در زنجیره نکبت بار آمر و عامل و مجری و... من کجا هستم. تصور بودن در این زنجیره هم  پشتم را می لرزاند.خلاصه هنوز نتوانسته ام بفهمم که دلیل این همه جنایت چیست؟ یعنی با چه کسی مسابقه میدهند؟ با صدام؟ با قذافی؟ با ملاسیویچ؟ با بن لادن؟ با چنگیز؟ با اسکندر؟
ای کاش ایرانی نبودم! ای کاش...
 به قول آن دوستی که می گفت: وصیت کنیم بر گورمان تاریخ مرگ مان را ننویسند تا آیندگان ندانند ما زندگان این دوران بودیم!

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

- این...

این خون ها ؛ که بر زمین می ریزد...
این جان ها ؛ که بی جان می شود...
این خشم ها ؛ که دندان  می ساید...
این چشم ها ؛ که دو دو اشک می زند...
این مشت ها ؛ که فشرده می شود...
این بغض ها ؛ که گلو را می خراشد...
این من ؛ که می شکنم...
این تو ؛ که افسوس می خوری...
این ما ؛ که نابود می شویم...
این...