۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

نفسم ميگيرد

ظاهرن بد جوري توي هوا ريدن. از پنجره كه بيرون رو نيگاه ميكنم هيچي پيدا نيست.شديم مثل سرنشينان كشتي بادباني كه توي اقيانوس گم شده و همه نگاهشون به آسمونه كه باد موافق بياد و نجات پيدا كنيم. از شانس بدمون هر چي باد هم مياد  سر بالاست. دود و كثافت ها رو مياره تنگ كوه گير ميندازه.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

مخ زنی

توی راه پله ها بودم که تلفنم زنگ زد. ناصر بود. بعد چاق سلامتی معمول گفت: بیا و این اخلاق گندت رو بذار کنار و با این همه ادعای وبلاگ نویسی یه کوفتی بده اصغر توی این شماره ش چاپ کنه. بیچاره مطلب کم آورده.
یه فکری کردم و گفتم : تو که میدونی من اهل این قرتی بازیا نیستم.همون یکی دوباری هم که از دستم در رفت و نوشتم بخاطر تو و اون عقیل بی معرفت بود.
تخصص ناصر مخ زدنه و اون شب بعد یک مکالمه نیم ساعتی مخم رو زد و مجوز چاپ " بغض " رو گرفت. قراره توی یک فصلنامه محلی چاپ بشه و فقط بعد از چاپش - که البته ادیتش با خود ناصر بوده - باید ببینم واکنش خواننده ها چیه.خلاصه که احتمالن مجبورم از این به بعد هر از گاهی یکی از همین نوشته های اینجا رو به فراخور حال بدمش دم چاپ.پس از سالها تجربه دوباره ای در زمینه مطبوعات و سر شاخ شدن با ملت!

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

دعواي وبلاگي

بالاخره گير دادن به نوشته هاي .... خارخاسك باعث شد كه ديروز بزنيم به تيپ و توپ هم و جد و آباد همديگه رو  رنگين كمان كنيم. آخه نيست لاكردار قلمش نازه‘ آدم حيفش مياد با  به به  و چهچه  چارنفرگول بخوره و شروع كنه به زرد نويسي.تخيل قوي و مهارت اون در پيچوندن مطالب براي فهموندن منظورش نشون ميده كه نويسنده ست. حالا يك نويسنده هي بياد و زرت و زرت از كمربند به پايين بنويسه آدم لجش ميگيره. اين چيزا هم حدي داره. خب يكي پيدا ميشه مثل صادق توي نوشته هاش چارتا فحش مينويسه يا چارتا مطلب تو شورتي ضميمه ميكنه تازه ميشه نمك نوشته. آدم كلي حالش جا مياد . ولي اگه يكي بخواد تمام مطلبش رو فحش بنويسه يا چرت و پرت كه نميشه گفت هنرمنده. (البته "علويه خانم" "صادق" يك پا هندبوك (Hand Book) فحشه و الحق كه شاهكاره !)
خلاصه كه براي يك هفته تحريمش كردم. هر چند دلم نمياد نخونمش ولي مرده و حرفش. تا جمعه سرمو با يه چيز ديگه گرم ميكنم.(مثلا با سشوار!)

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

گوسفند نامه

گوسفند بودن مراتبي دارد.
1-آنهايي كه فقط سرشان توي آخور خودشان است و هر از گاهي براي پشكل انداختن و ... سري از آخور بيرون مي آورند بدون اينكه حتي يك وجب جلوتر از آخورشان را ببينند. اينها همان گوسفند هايي هستند كه حتي وقتي براي سر بريدن در مراسمي كشان كشان به گوشه اي ميبرند و يك دوجين بچه و خاله شلخته و خاله مردهاي خر نديده اطرافش جمع مي شوند كه جان كندنش را ببيند هنوز سرش توي جوب خيابان دنبال پوست خربزه و روزنامه خيس خورده ميگردند.
2- آنهايي كه درست است گوسفند هستند ولي گاه گداري با شاخهاي خيار چمبري شان به ساير جانوران اطرافشان آزار مي رسانند و گله را مي رمانند. اينها كمي سرشان توي حساب است و به محض اينكه از دمبه مي چپانيشان توي خرجين موتور يا با طناب زرد مي بندي پشت نيسان و كنار خيابان پياده شان مي كني بوي مرگ را حس مي كنند و شروع ميكنند به جفتك انداختن و شاخ كوبيدن.
3- آنهايي كه هر جا كه در باز بود يا حتي بسته بود مثل گاو سرشان را مي اندازند پايين و مي روند داخل. اين گروه گوسفند هاي فضولي هستند كه به بهانه بوي علف هاي توي باغچه همسايه ‘ گاه لباس زير هاي روي بند در و همسايه را هم مي خورند و به محض سر رسيدن صاحب خانه چند تايي پشكل ميريزند و از پله پشت بام فرار مي كنند.
4- آنهايي كه اصلن حيوان مفيدي نيستند. اين گروه از همان گوسفند هايي هستند كه يا روزنامه مي خورند يا كيسه نايلوني يا بادبادك تركيده.نه تنشان گوشت دارد كه بكشي و گوشتشان را چنجه كني بزني به بدن نه شير درست و درماني ميدهند كه با قهوه ژاكوب و دو قاشق شكر سر بكشي و نيم ساعتي سر كيف باشي.اين گوسفند ها فقط به درد كارخانه كالباس سازي مي خورند و بس.
5- آنهايي كه ماه ها و سالها توي پشكل داني بو گندوشان مي مانند و حتي براي سلامتي و راحتي خودشان هم شده نمي آيند بيرون كمي آفتاب بخورند ولي به محض اينكه يك الاغي جلو راه  بيوفتد ويك الاغ ديگري شروع كند به توزيع سانديس كاه حتي اگر از آسمان سنگ هم ببارد راه مي افتند توي كوه و بيابان و سر هرچي ميدان و صندوق و آخور و جاليز و دانشگاه و هر خراب شده ديگري حماسه خلق مي كنند.
6- آنهايي كه وقتي توي چشم هايشان نگاه ميكني يك حلقه اشك و غم ناشي از گوسفند بودن را ميتواني ببيني. اينها با وجودي كه ميدانند تقديرشان توي كله پزي و سيخ و ديزي و ماهيتابه است ولي چون مي بينند كاري نمي توانند بكنند مثل گوسفند سر به آخور ميبرند و هر از گاهي بع بع ... بع بع.... بع بع!
پ.ن: به قول دوستي‘ مادامي كه گوسفندي تو را سر مي برند. پس گوسفند نباش!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

مرگ بارون زده...

تازه از بیرون اومدم. بارون قشنگی داره میاد. منم تو حس خیس بارون آروم تو  نیایش داشتم رانندگی می كردم كه بعد پل سئول دیدم یه آمبولانس وایساده و روی یك جنازه رو ملافه سفید كشیدن....یهو یخ كردم. یعنی اون زیر كیه؟ كس و كارش كجان؟ وقتی زنش كه مثل هر روز چایی درست كرده و منتظرشه......وااااااااااااااااااااااای.
اگه من جای اون بودم چی؟
آسفالت خیس و یخ خیابون و قطره های ریز بارون كه داشتن اونو خیس می كردن: چندشم شد.پشتم لرزید.آب دهنمو قورت دادم و از توی آینه ماشین یه نگاه دیگه به جنازه ملافه پوش وآروم دور شدم.
امشب ......
جای خالیش تو خونه.......
نكنه منم.....
ای كاش به دنیا نمی اومدم!!!
ای كاش گوسفند بودم...
ای كاش .....
میدونم كه ما آدما در برابر بزرگی دنیا و خدا هیچیم و بود و نبودمون تغییری در این دنیا نمی ده. ولی آخه احساس چی میشه؟
من كاری به اون طرفش ندارم. چون هیچكس راست و دروغش رو نمی دونه.ولی می دونم برای ما این طرفیا خیلی سخته.خیلی...

ارديبهشت 88

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

بیا نوازشم کن

اواخر شهريور امسال "مجيد فتاحي زاده" براي اولين بار  اجراي زنده " بيا نوازشم کن" اثر " کريس بردن" را در گالري "طراحان آزاد تهران" با عنوان  "مانداب" به نمايش گذاشت. آزموني غير انساني و تامل برانگيز که مي تواند روزها و ماه ها بازديد کننده ها و حتي کساني مثل من که گزارش تلوزيوني آن را از "بي بي سي فارسي" ديدند را تحت تاثير قرار داده و به فکر فرو ببرد.تصور اينکه وارد گالري بشوي و با چنان صحنه اي مواجه شوي بسيار سخت است. با خودم در کلنجارم که اگر من هم جزو بازديد کننده ها بودم چه مي کردم.آيا بدون تفکر و تنها با يک سري فرضيات بدون تحقيق اسلحه را از دست گردانندگان گالري مي گرفتم و به هنرمند ايستاده بر پهنه سيبل شليک مي کردم يا همچون چند نفري که با ظاهري ويران اسلحه را پس مي زدند و خود را تسليم خشونت نمي کردند مي توانستم مقاومت کنم و به يک انسان زنده شليک نکنم.
داستان از اين قراربوده : بازديد کنندگان در دسته هاي 15 نفري وارد گالري مي شدند و در آنجا تنها يک سيبل بزرگ که يک نفر در وسط آن ايستاده مي ديدند و گردانندگاني که اسلحه بادي را مسلح کرده و به تک تک بازديد کننده ها مي دادند تا به او شليک کننده. بسياري شليک کردند و چند نفري اسلحه را پس دادند و در پايان - پاياني که نمي دانم چقدر به تاخير افتاده- جوانکي بر خط آتش مي ايستد و اسلحه را ميگيرد و ناگهان آنرا بر زمين مي کوبد و تفنگ مي شکند. صحنه اي تاثير بر انگيز که پاياني خوب بر اين نمايش خشونت واقعي ست.
سوالات زيادي در ذهن شکل ميگيرد. چرا اگر به ما بگويند فلان کار را بکن بدون تعقل عمل ميکنيم حتي اگر خواسته خشونتي غيرانساني باشد؟ چرا اينقدر دير اين نمايش پايان يافت؟ آيا دليل طولاني شدن تمامي جنگ هاي تاريخ بشر همين نيست که کسي پيدا نشده که  اسلحه را بر زمين بکوبد و خشونت را تعطيل کند؟ چرا کثيف ترين کار - قتل- به هيمن راحتي در تمامي جوامع نهادينه مي شود و عوض تقبيح از آن تقدير مي شود و حتي مردماني پيدا مي شوند که تا سالها بعد خاطرات آن کشتارها را با افتخار براي ديگران تعريف ميکنند و از دست دولتها و مردم مدال مي گيرند؟ جالب اين بود که در جلسه نقد اين اثر که چندين روز بعد در همان محل تشکيل شده بود جوانکي 36-37 ساله لب به سخن گشود و به اين گونه قتل اعتراف کرد. جوانک در سن کمتر از 15 سالگي تحت تاثير  القاهاي رهبران جامعه و فضاي حاکم بر دهه 60 - که متاسفانه هنوز هم آن تفکر در بين انبوهي از جامعه و طبقه حاکم رواج دارد- به جبهه جنگ رفته و در سني که هنوز توان تشخيص خوب و بد را نداشته در مواجهه نزديک با يک سرباز نگون بخت عراقي شليک کرده و به اعتراف خودش هنوز هم با وجود گذشت بيش از بيست سال از آن آدمکشي شبها با قرصهاي آرامبخش مي خوابد و خوابهاي پريشان مي بيند.اين نوع خشونت دقيقن از نوع خشونتي ست که "کريس بردن" دراثر "بیا نوازشم کن" آنرا به تصویر می کشد و از آن انتقاد می کند.تمامی کسانی که در گالری طراحان آزاد تهران با اسلحه به سمت آن هنرمند شلیک کردند اذعان می داشتند که به گمان آنها لباس  هدف  ضد گلوله بوده و به هیمن دلیل هم به بدنش شلیک میکردند و تنها پس از اینکه می دیدند هدف آسیب دیده متوجه اشتباه خود می شدند. آیا ما بعنوان انسان وقتی اسلحه پر را به سمت انسان دیگری نشانه می رویم با همین فرضیات بی پایه اساس کار خود را توجیه میکنیم؟ خواه این فرضیات مربوط به جلیقه ضد گلوله باشد و یا کشتن برای رستگار شدن یا جهاد در راه خدا؟ پس این اشرف مخلوقات کی میخواهد از عقل خود برای کارهایش استفاده کند؟
و بسیاری سوالات دیگر که نطفه آن در ذهن بیننده صحنه های فجیع شلیک به یک انسان آن هم در یک گالری هنری شکل گرفته و باید جوابی برای آنها پیدا کرد.

پ.ن: تصویر بالا متعلق به کریس بردن بعد از شلیک مستقیم گلوله به بازویش برای نفی خشونت است. او با آسیب رساندن به خود سعی داشت توجه جامعه را به خشونتهای رواج یافته در جامعه آنروز امریکا به خصوص جنگ ویتنام جلب کند.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

Korea1

اي كاش مردم بجاي دنبال كردن خاله زنك هاي فارسي وان يخورده فرهنگ تلفن موبايل رو ازاين شبكه ياد بگيرند.نه زنگهاي شيش و هشت روي گوشي ميذارن و نه توي جمع بلند بلند حرف ميزنن.حتي توي خونه خودشون.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

an دماغ

از بالاي مانيتور كامپيوتر نگاهي دزدكي به اطراف انداخت و انگشتش را 360 درجه كامل به صورت رفت و برگشتي وعقب-جلو توي سوراخ سمت چپي بيني اش چرخاند و يواشكي دستش را زير ميز قايم كرد.
چرا بايد اين صحنه دزدكي را من ببينم و تا شب حالم بهم بخورد؟!

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

گاریچی

ساعت10 شب بود که رسیدیم. حتی نای باز نگه داشتن چشمام رو نداشتم. شب قبل ساعت 3 بیدار شدم چون هما پروازهای بوشهر رو به 4 و نیم صبح انداخته و از صبح هم مدام جلسه و کار و عصری هم که مجبور شدم برای جبران نبودن رییسم کارفرما رو بیارم بازدید پروژه تقریبن رو به اتمام فارس.
حاج تقی رو دم هتل پرسپولیس پیاده کردم و به سمت ارگ کریمخانی رفتم و هتل خودمو پیدا کردم. جمع و جور و ترتمیز و مناسب بود. اتاق از قبل رزرو شده بود و بدون معطلی کلید رو گرفتم و راهی اتاق شدم و بعد یک شام دیرهنگام و دوش , خوابیدم. صبح توی رستوران غوغایی برپا بود. فهمیدم که سلف سرویسه. مثل بقیه-حتی توریستهای اروپایی- جوری صبحانه خوردم که اگه حتی شام هم گیرم نیومدگرسنه م نمی شد! تنها بدی که داشت صدای کارفرما از تاخیر نیم ساعتی من در اومد.
وقتی رسیدیم نیروگاه همه منتظر ما بودن. از برو بچه های کارفرمای اصلی تا همکارای شرکت خودمون. این سفر یکی از عایدی هایی که داشت این بود که فهمیدم حاج تقی کم کسی نیست. تقریبن تمام کارهایی که در حیطه صنعت برق برای اولین بار انجام شده یه جورایی یک پای این پیرمرد پلی تکنیکی هم توش بوده و عجیبتر اینکه با 70 سال سن هنوز پابپای ما جوونها و شاید جلوتر ازما توی این بر بیابون دنبال ساخت نیروگاهه. آدم حسودیش میشه.
تا عصر بازدید ها و جلسات خوبی داشتیم و عصر به همراه دونفر از مدیران کارفرمای اصلی برای گردش به داخل شهر رفتیم. هوا عالی بود و توی باغ حافظیه همه بودند بجز خواجه حافظ شیرازی. آفتاب در حال غروب بود و نشد عکس های خوبی بگیرم ناچار همین عکس تار رو با گوشی تلفنم به رسم سوغات گرفتم.
 وقتی رسیدیم سعدی هوا کاملن تاریک بود و مقبره نسبتن خلوت. منم این شعر رو تونستم یادگاری از اونجا کش برم. 

پیرمرد همه ما رو به یک فالوده مخصوص کنار حوض ماهی های سعدی دعوت کرد و بعد از گردشی در باغ , فرودگاه شیراز آخرین جای شیراز بود که دیدیم.چقدر دوست داشتم چند روزی می موندم و دوستای قدیمی رو پیدا میکردم و به یاد قدیما ساعاتی رو می گذروندیم. علیرضا که سالهاست ازش خبری ندارم. مجتبی که بعد از فارغ التحصیلیش رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت. فرزاد که همیشه در تمام طول آن دوسال مصرع : "من از روز ازل دیوانه بودم " رو زمزمه میکرد ! عباس که همون موقع ها دکترای برق رو گرفت و مشغول تدریس شد و تا زمانی که دانشگاه بودم هر از گاهی بهش سر میزدم و خیلی های دیگه ... ولی حیف که همیشه یک گله سگ هار تعقیبم میکنن و برای هیچ کاری زمان درنگ و تامل نیست. بقول سهراب :
 چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
 مردگاریچی در حسرت مرگ !