۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

- اردیبهشت

دیگر هوای اردیبهشت هم ذوقِ کور و کچلم را به هیجان نمی آورد. دیگر بوی گلهای بهاری و رنگ های تندشان هم بر سر ذوقم نمی آورد. قدیم ها از لحظه لحظه ی بهار لذت می بردم. بهار که می آمد... دقیقتر بخواهم بگویم از حدود اواخر فروردین به بعد لحظه لحظه شبانه روز برایم حکم جملات زیبای کتاب " مائده های زمینی" را داشت. ولی حالا هیچ حس خاصی ندارم. می چرخم و روزهایم را شب می کنم. 
چند روز دیگر نمایشگاه کتاب است ولی هنوز کتاب هایی که پارسال خریدم را از نایلونشان بیرون نیاورده ام! عمری که به خواندن کتاب یا دیدن فیلم یا عاشقی نگذرد عمر نیست. سرگردانی بین زادن و مردن است.

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

- دیگر از مرگ نمی ترسی

به نسبت بچه بودن ما سن پدر و مادرمان زیاد بود. به عبارتی پدرمان دیر ازدواج کرده بود. به همین دلیل خیلی از پیر و پاتالهای فامیل  قبل از اینکه من به سن تشخیص برسم مرده بودند ومن در تمام طول کودکی و نوجوانی ام شناختی که از مفهوم مرگ داشتم شتری بود که در خانه ی همسایه می خوابید. پیش می آمد که در دوران مدرسه یک همکلاسی به دلیل مرگ مادر بزرگ یا عمو و عمه ای یا حتی پدر و مادر، چند روزی به مدرسه نمی آمد ولی من چنین تجربه ای نداشتم و دوران کودکی ام فقط با ترس از لولوی مرگ- آنهم در حد شتری که در خانه ی مردم می خوابید طی شد و تجربه ی نزدیکی با مرگ نداشتم.
این راگفتم که بدانید چرا گاهی از مرگ یک دوست ، فامیل یا آشنا  چنان متحیر می شوم که دست به قلم می برم و خودم را اینجا خالی می کنم. 
بگذریم... از همان روزهایی که چشم بازکردم و توانستم روی  دوپا بروم و در خانه را باز کنم خانه ی عمه ؛ که در همسایگی ما بود پاتوق بازی من و دوپسر عمه ی دوقلوی من بود که یکسال از من بزرگتر بودند و در شیطنت کمی از من نداشتند ولی من رییس آنها بودم. با هم به یک مدرسه می رفتیم. فقط آنها  یک کلاس بالاتر از من درس می خواندند.هر وقت که درس نداشتیم ؛ حالا چه ساعات بعد از مدرسه یا عصرهای پنجشنبه و روزهای تعطیل یا تعطیلات عید و تابستان پاتوقمان همانجا بود.در خانه یا توی خانه ی عمه.
روزی نبود که مادر و عمه ام  ما را دعوا و تنبیه نکنند. دلیلش هم این بود که یا  سر و کله مان را خاک و خولی می کردیم  یا زانوی شلوارمان  پاره می شد. بازی های آنروزهایمان هم که خب مشخص بود. مثل بسیاری از بچه های شهرستانی ،یا الک دولک یا اگر گهگداری توپ پلاستیکی پیدا می شد دنبال توپ دویدن ، یا اگر دوچرخه کهنه ای جور می شد دوچرخه سواری و بازی معمول ؛ خاکبازی و گل بازی و ... بگذریم. کودکی راحت و بی دغدغه ای که در آن کوچه های شهر کویری گذشت اکثر لحظاتش گره خورده بود با خانه ی عمه.
خانه ی عمه جای غریبی بود. با خانه ی ما کمی فرق داشت. ته آن اتاقهای  تو در تو ، یک دار قالی بزرگ بود. عمه و دوتا دختر هایش اکثر اوقات مشغول بافتن قالی بودند. (هر وقت دار قالی خالی بود آنجا می شد محل بازی ما و به هم ریختن نخها و وسایل قالی بافی و دعوا شدن و تنبیه شدن.)  هفته ای یکبار نانوایی می کردند. نان خانگی می پختند. بوی نان. بوی چوب سوخته. شبهای عید که شیرینی می پختند و بوی شیرینی خانگی و خیلی ظهر هاییکه  در خانه ی آنها بازی می کردیم و بوی آبگوشت همه جا را پر می کرد.
 سالها گذشت. ارتباط ما با آنها کمتر شد. شایدکوچکترها چنین حسی  نداشته باشند ولی من تمام دوران کودکی و بخش زیادی از دوران نوجوانی ام را در خانه ی آنها گذراندم.
 امسال عید  پس از مدتها دوباره عمه را دیدم. به دیدن پدرم آمده بود. پیر شده بود. موها را سپید کرده بود. دستهایش را به زانو می گرفت و هیکلش خمیده شده بود ولی هنوز سر پا بود. گویا  قبلن حالش خوب نبوده ولی آن چند روز حالش بهتر شده بود.گویا سالم بود. ظاهرن سالم بود! اما گویا این ظاهر سالم، بزکی بود برای عیادت از برادر بزرگتر. 
امروز صبح خبر رفتن عمه - کمتر شش ماه از رفتن خواهر کوچکترش- دلم را شکست ...خاطراتش را زنده کرد .یادم آورد که کم کم دارم خودم به پیر و پاتال تبدیل می شوم.
نمیدانم این جملات را از کسی شنیده ام یا خودم  آنرا برای کسی گفته ام: قدیم ها که به گورستان می رفتم هر چند اسامی روی قبرها برایم آشنا بود اما آدمهایش برایم نا آشنا و غریبه بودند. افسانه بودند. برای همین گورستان خوفناک بود. به من تلقین کرده بودند که تنها به گورستان نروم. شبها در گورستان نچرخم. بار آخری که که به شهر کویری رفتم چرخی هم در گورستان زدم. خیلی از اسامی و عکسها آشنا بود. احساس غریبی و ترس نمی کردم. می شناختمشان. وقتی در میان گورهایی می چرخی که آدمهایش غریبه نیستند، وقتی آدمهای رفته بیشترند تا آنها که اطراف خود می بینی ، وقتی  رفته ها آشنا ترند تا آنها که دور و برمان را گرفته اند ؛ دیگر مفهوم مرگ ، ترسناک  نیست. دیگر گورستان محل غریبی نیست. دیگر از مرگ نمی ترسی.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه