۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

- ورم های تورمی


مثل خیلی از مردم اعصاب ندارم.انگیزه ندارم.گرانی های افسار گسیخته این روزها انگیزه کارکردن را از آدم می گیرد. شده ایم شبیه کسانی که آتش به زندگی شان افتاده ، آنوقت با خیال راحت صورت مان را اصلاح می کنیم و لباس اتو می زنیم و از صبح کله سحر تا بوق سگ می رویم سرکار. سرکار به معنی واقعی و کنایی ! هم به کارمان مشغول می شویم و هم خودمان را سرکار می گذاریم یا به عبارتی کارمان سرکاریست. تمام آنچه که از ترفندهای کاری در طول سالیان سال آموخته ام در این جهت بوده که در یک پروژه ارتباطات و مراودات و محاسبات و برنامه ریزی ها به گونه ای باشد که سود بیشتری عاید شرکتمان بشود و هزینه کمتری متحمل بشویم. اما حالا همه چیز ریخته به هم. تمام جان کندن ها با یک ساعت گرانی دلار دود می شود و می رود به هوا.
یک زمانی همین 7-8 سال قبل ، هموطنان عزیز ! افغانی (!!!) یک گونی از پول ملی شان را می بردند دم بازار و یکی دو تا صد دلاری می گرفتند. اما حالا...
امروز همکارم می گفت برای انجام یک کار شخصی کارگر افغانی گرفته است.کارگرها حقوقشان را به دلار طی کرده اند. دیگر به صرف افغانی ها نیست ریال بگیرند! آنوقت شما بگویید انگیزه ای برای کارکردن باقی می ماند؟ آیا به کارکردن های ما می شود چیزی جز سرکاری گفت؟!

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

- آشغالانس


چند روزی را دو در کردم.اینکه چجوری؟ بماند ! ولی خوش گذشت. برای من که همواره در سفرم بهتر از مسافرت رفتن بود. بخشی از خستگی های چند ماهه را در کردم. شبها دیرتر بخوابی و ظهر ها چرتکی بزنی. صبحانه را بجای ساعت شش و نیم ، ساعت نه و نیم بخوری و...
پنج شنبه شب اما کمی تفاوت داشت. نه به آن دلیل که بقول مرحوم "شکیبایی" در "کاغذ بی خط" خلوت تر از شبهای دیگر است ! نه ! شب از نیمه گذشته بود و چشمهایم آلبالو گیلاس می چید. تنها در تاریکی و خلوت شب ، کانالها را عوض می کردم تا شاید سوزنم روی برنامه ای گیر کند. فیویریت کانالهای خارجی بود و هر شبکه فیلمی پخش می کرد ولی چنگی به دل نمیزد. قبل از خاموش کردن تلوزیون سری به فیویریت فارسی زبان های تاپ زدم. نشنال و من و تو مستند تکراری داشت.پرشین تون تکرار باب افسنجی (اسفنجی!) را پخش می کرد. رادیو فردا موسیقی سنتی داشت و بی بی سی... به بی بی سی که رسیدم خواب از سرم پرید. چیزی شبیه جریان فشار قوی برق ناگهان مغزم را هوشیار کرد.
بی بی سی پرامز بود و اجرای موومان چهارم سمفونی 9 بتهون. شاید باور نکنید اما از هیجان نیم خیز شده بودم و تا آخر را در همان حال تماشا می کردم. و چه اجرای زیبایی بود. سالها بود که فرصت دوباره شنیدنش را نداشتم اما این اجرا هم چیز دیگری بود. همراه با زیرنویس اشعار و صد البته اجرای مجسم توسط "دانیل بارنهایم" و چه زیبا تمامی ضرب آهنگ ها و افت و خیز ها را با تمام اندامش - حتی با پوست صورت- حتی با رگهای پیشانی-  اجرا می کرد و ساعت ها خواب را از سرم پراند.خلاصه که انرژی گرفتم از این اجرای زیبا و از این - به حق - شاهکار اعجوبه موسیقی کلاسیک.
ریتم غریبی دارد. با خلوت ترین و بکر ترین و دنج ترین گوشه های دل آدم سروکار دارد. انرژی را از همان اعماق می کشد بیرون و در عین سادگی شکوهی آسمانی را به نمایش می گذارد.تمام بزرگی این اثر به سادگی توام با پیچیدگی آن است. به حفظ ریتم ساده در طول سمفونی خصوصن در موومان آخر.
از سادگی این شاهکار همین بس که قدیمتر ها - آنگاه که ماشینهای آشغالانس برای اعلام حضورشان در محل بوق یا آژیری می بایست سر می دادند تا اهالی بدانند و آشغالهایشان را بیرون بگذارند - از همین ریتم استفاده می کردند. آری؛ آشغالانس های زادگاهم در روزگاران کودکی سمفونی 9 بتهون را هر روز و هر شب در کوچه های کویری آن شهر کوچک سر می دادند و سیاوش - دوست نوازنده ام - چه حرصی می خورد از این بی احترامی ! از این استفاده نا بجا !

- ویران


یکی از روسای من که البته از سهامداران عمده شرکت و از ستونهای تجربی و فنی و تاثیرگذار شرکت هم هست حدود 50 سال سن دارد و آدم به شدت خشک و حرفه ای ست. مثل خودم بچه شهرستانی و تقریبن کویری ست! درست است که بوی چندانی از حس و حال شاعرانه و طبیعت گرایانه سهراب نبرده ولی آدم اندیشمندیست. برای خودش ابهتی دارد. بقول معروف یک اشتغالزاست. کلی آدم را سر کار گذاشته است. البته نه آن طور که حاکمان مان!کلی نانخور دارد. بقول خودش درست است که فرشته زندگی می کند و ماشین صد میلیونی سوار می شود ولی دغدغه اشتغال این همه نانخور ، خواب و آرامش را از او گرفته است.
چند روز پیش که برای صحبت در مورد چند کیس کاری باهم کپ می زدیم حرف به بیراهه کشیده شد و سر درد دلش باز شد. سوالی پرسید که جوابی برایش نداشتم. پرسید: به نظر تو رشوه دادن کار درستیه یا نه؟ منتظر جوابم نماند و ادامه داد: وقتی برای روشن نگه داشتن این چراغ از من رشوه می خوان ؛ باید بدم یا نه؟ وقتی همه قوانین مملکت علیه سیستم های خصوصیه، وقتی توی هر اداره و ارگانی میری اول باج سبیل می خوان، وقتی روزی سه بار جهش تورمی داریم ولی دریغ از بخشنامه یا سوبسید برای من بخش خصوصی به نظرت باید رشوه بدم یا نه؟ اصلن تو جای خدا ؛ روز قیامت چه سوالی از من می پرسی؟ چه باز خواستی می کنی؟گناه من چیه که توی این مملکت و در این دوره به دنیا اومدم و کلی جوون رو مشغول بکار کردم؟ گفتم: مهندس؛ میشه قناعت کرد. گفت : چجوری؟ تنها راه جلو پای من یک پیت بنزینه و بس! تو جای خدا؛ اگه من برای فرار از رشوه و حق خوری و حق کشی خودم رو بسوزونم باز خواستم می کنی؟توی چشمهایش نگاهی کردم و عاجزانه اعتراف کردم: خوشحالم که جای تو نیستم. هیچ جوابی برای سوال به این سادگی ندارم.
عمری در مدرسه و مسجد به گوشمان خواندند که رشوه حرام است. حق خوری کار نادرستی ست. ولی حالا بعد این همه سال تجربه و مطالعه سر دو راهی عجیبی قرار گرفتم.نگاهی به خودم می اندازم؛ هنوز به خیلی چیزها اعتقاد دارم( منظورم اعتقادات آخوندی و جاهلانه نیست)ولی به حق دیگران اعتقاد دارم. تقریبن می توانم قسم بخورم با هیچ پیمانکاری روی هم نریختم و در طول سالهای کاری ام در پاسخ به پیشنهاد رشوه از طرف دیگران یا پیشنهاد دهنده را حذف کرده ام یا نگرفته ام و همواره به حقوق هر چند کم شرکتی اکتفا کرده ام. هیچگاه منافع ضعیفتر ها را بخاطر منافع خودم یا نفع شرکتی زیر پا نگذاشته ام. هیچگاه سر متر را توی مشتم جمع نکرده ام! ولی با این وجود نمی توانم خودم را با پدرم مقایسه کنم. با پدر بزرگم با اجدادم مقایسه کنم. چرا که می بینم برکتی که دسترنج آنها داشت در زندگی من سر سوزنی یافت می نشود!
لقمه نان آخوندی برکت را از این خاک برده، نه تنها فرهنگمان به تاراج رفته بلکه بدون تعارف باید گفت هیچ چیز برایمان نمانده است. دروغ جزو اصلی ترین کارهای روزمره مان است. ریا ابزار پیشرفت، رشوه ، پارتی ، رانت و ... از راه های حل مشکلات است. حق خوری با هزاران توجیه قابل قبول است. خرافه اصلی ترین اعتقادات عامه مردم را تشکیل می دهد و معنویات مضحکه همین عامه مردم است.
در یک کلام؛ بی راه نیست اگر بجای " ایران" بگوییم " ویران"!

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

- خط و نشون

در هر معامله ای دو طرف وجود دارد. خریدار و فروشنده، کارفرما و پیمانکار ، موجر و مستاجر ، منتفع و متضرر ( وکلی ترکیب متضاد دیگر!) حالا شاید در هر معامله ای به این صراحت نشود سود و زیانش را تفکیک کرد ولی به هر حال هر طرف سود و زیان خاص خودش را دارد و این یک پروسه آگاهانه است.مثلا کسی که ملکی اجاره میدهد و در قبالش اجاره بها می گیرد ممکن است نفع ریالی ببرد اما از استهلاک ملک ضرر می کند و الخ...
هیچ بنی بشری مغز خر نخورده که بدون هیچ پیش زمینه ای از رختخواب بلند شود و بیاید و با یک بنده خدایی وارد معامله ای شود که صرفن به او سود برساند و فکر خودش نباشد.اصلن تصور کنید دوستی دارید که همینجوری بدون اینکه به فکر خودش باشد بیاید میلیون میلیون پول توی جیب شما بچپاند . یا به عقلش شک می کنید یا به کارش.در نتیجه ارتباطتان را محدود می کنید.
این مقدمه طولانی را عرض کردم که بگویم " اونجای آدم بی جنبه ای که نتواند رابطه را از ضابطه تفکیک کند". خلاص!

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

- شد خزان

پاییز آمد. با رنگهای زیبا ، با حس و حال عاشقانه ، با خنکای دوست داشتنی ، با خش خش برگهای خزان زده. آری ؛ پاییز آمد و حس غریبی در دلهای همه ایجاد کرد. 
اما برای من حس غریب تری هم دارد؛چرا که ده سال قبل - مثل دیشبی- پدر شدم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

- سی و هفت

حالا دیگر سالهاست که سعی می کنم به خاطر نسپرم و بیشتر تلاش می کنم که فراموش کنم. برای شروع این نوشته اما ناچار چوب خط انداختم. چهارتا خط عمودی و یک خط مورب روی آنها و یکی یکی چوب خط انداختم تا رسیدم به امروز و مجموعن شد 37 سال تمام. پشتم لرزید. من کی 37 ساله شدم که خودم خبر ندارم؟! (جواب : امروز !!!) روزها و هفته هایی که به سرعت برق و باد می گذرند و همه مثل هم هستند. اول هفته به امید آخر هفته و آخر هفته به امید هفته جدید و هر سال دریغ از پارسال و روزهایی که همه را از برم! و عبور ظریف از جایگاه بچگی و جوانی به میان سالی و پدر شدن و احترام های پوشالی و ناگهان ؛ یک روز از خواب پا میشی و بقول نامجو:
می بینی رفتی به باد
هیچکس دور و برت نیست، همه رو بردی ز یاد
چن تا موی دیگه ت سفید شد، ای مرد بی اساس
جشن تولد تو ، باز مجلس عزاست - بریدی از اساس
قوز پشتت بیشتر شد- شونه هات افتاده تر
....
روزهایی بی رنگ و سیاه- سفید . ( سفید هایش روشن اند و دل خوش کنُک اما امان از روزهای سیاه) از پس غبار مبهمی که زندگی این روزها و این سالها را گرفته رنگی به دید نمی آید و روز به روز این دود ، این غبار غلیظ تر می شود.
بس است. حتی از نالیدن های این چنین ، از تعریف این غبار آلودگی ، از این سر در گمی خسته ام.به قول صالحی :
دیگر نه سال و ماهی که چند وُ
نه چراغ و چاره ای که راه.
هی هنوز همیشه!
به من چه که این چراغ شکسته وُ
این جهان ِ خسته ... که بی جواب.