۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

- پدر حواس پرتی بسوزه

از صبح مثل خواب زده ها راه افتاده ام توی خانه و همه جا را می جورم.گوشی را خاموش کرده ام و قید کار شرکت را زده ام امروز. از بالای کمد لباس ها شروع میکنم و بعد می روم سراغ مدارک کمد خودم. بعد زیر تخت و توی کمد خرت و پرت ها و کشوهای سگ دانی و خلاصه همه جا.
همسرم که گیج شده هی می پرسد بگو چی میخوای تا شاید من بدونم کجاست. اما من فقط زیر لب جد وآباد نمیدانم کی را قرین لطف رحمت واسعه قرار میدهم و یکی یکی کمد ها و کشو ها را بیرون میریزم. لای کتاب های قدیمی یاد داشت های خطره انگیز دانشگاه و قبل و بعدش را میبینم. آلبوم های قدیمی و قیافه بچگانه دوستان و خودم.دیوان حافظ قطع پالتویی که خاطرات زیادی با آن دارم و نوشته های قدیمی و و و...
ای ی ی ی ...خاطرات بی همه چیز که از لابلای گرد و غبار زمان بر سر خوشی های لحظه ای یم آوار می شوید! 
آخر آنچه میخواهم را نمی یابم. شال و کلاه میکنم و میزنم بیرون.

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

- بخدا جوک نیست

لیوان چای در دست در آفتاب پشت پنجره لم داده ام و بارش برف را تماشا می کنم ...
شاید اگه این جمله رو خودم یک جایی میخوندم فکر می کردم یک ادیب لر اینو نوشته یا مثلن از دفتر خاطرات غضنفر نقل قول شده ولی بخدا این جوک نیست. هوای تهران امروز همین جوری بود. هم آفتاب بود هم برف می بارید!

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

- برباعث وبانیش لعنت

آخر آنچه نباید بشود، شد.کشتی - که چه عرض کنم - لگن سوراخ سوراخ کارفرما به گل نشست و طی جلسه ای رسمن اعلام کرد که ناچاریم کمی دست به عصا حرکت کنیم.مدیران بالاهم طی یک جلسه اضطراری دستور تعدیل نیرو و کوچک تر شدن بدنه پروژه را صادر کردند. 
حالا- سر سیاه زمستان - ( آنهم نه یک زمستان عادی . بلکه زمستانی که از یک طرف سنگ ها یخ زده اند و از طرف دیگر سگ های گرسنه حمله ور شده اند!) مجبورم یک مشت کارگر بی سرپناه بیچاره را از کار بیکار کنم. قلم را می چرخانی  و روی چندتا اسم خط می کشی. چشم را می بندی و قیافه شرمنده خط خورده ها را وقتی صبح کاری ندارند که بخاطرش از خانه خارج بشوند و ناچار از سر راه همسر و بچه ها فرار می کنند جلو چشمانت می آید.از خودم خجالت می کشم.
کاری ندارم که قیامتی هست یا نه.بازی های سیاسی هم مال اهل سیاست است  ولی هیچوقت نمیتوانم وجدان کسانی که باید واقعن خجالت بکشند را تصور کنم. مگر آنها وجدان هم دارند؟
علی الحساب یک هفته دستور مدیر عامل را پشت گوش انداخته ام تا شاید معجزه بشود ولی میدانم که نمی شود و عاقبت این بیچاره ها بیکار می شوند.
حالا خودت انصاف بده. با این اوصاف دل و دماغی برای نوشتن باقی می ماند؟؟؟؟!!!

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

- میخورد باران به شیشه

صدای رعد می آید و شر شر دانه های باران- بیرون هوا سرد است- یعنی پرنده ای که هر شب با گرمای پنجره خانه روبرویی خودش را گرم می کند الان کجاست؛واقعن آنکس که گفته:اینکه بدانی در شب سرد زمستان ، تن پرنده گرم است حس خوشایندی دارد، درست گفته ولی من الان نگرانم. تن پرنده های بی لانه و گربه های بی سرپناه الان خیس و سرما زده است.
آه...تازه یادم آمد؛ گداهای سرچهار راه که همین سر شب داشتند گل می فروختند  و اسفند دود می کردند یعنی الان توانسته اند خودشان را به سر پناهی برسانند. کودکانشان.... واااای ی- پیرمرد فال فروش که از سرما بی حس شده بود و التماس در رعشه دستانش موج میزد. جوانک روزنامه فروش ، دخترک گلفروش، پسرک گدا ، زن جوراب فروش، معتاد شیشه پاک کن...من ماشین سوار ، خانم چتر به دست توی پیاده رو، آقای مغازه دار ، همه و همه داریم از منظری باران را تجربه می کنیم، نگاه می کنیم ، لمس می کنیم:
من از سرخوشی شیشه ماشین را پایین داده ام و بوی باران و خنکی آن را لذت می برم. مغازه دار کنار خیابان از پشت شیشه ، لیوان چایش را فوت می کند و باران را نگاه می کند. زن چتر به دست توی پیاده رو مراقب چکمه های مارکدارش است که در چاله آبی کثیف نشود.جوانک روزنامه فروش تک و توک روزنامه باقیمانده را به هر کس و ناکسی برای فروش نشان می دهد. دخترک گلهایش را در بغل گرفته و زیر پل عابر پیاده مبهوت ماشینهاست.پسرک گدا نایلون پاره ای را بر سر می کشد. زن جوراب فروش کودکش را در زیر چادر پنهان می کند و بین صف ماشین ها التماس می کند. معتاد شیشه پاک کن... خیس خیس است.
شهری یا دهاتی،گدا یا کاسب،فقیر یا دارا،بیکار یا شاغل،کوچک یا بزرگ،بدبخت یا کلاش،همه و همه اما همشهری هستیم ، همشهری.

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

- اولین برف


تا بوده؛ بادهای خنک و سرد پاییزی ، آرام آرام زیر گوش درختان لالایی می خواندند و در خلسه شبهای طولانی پاییز ، لباس سبزشان را که حالا دیگر زرد و قرمز شده بود ، در می آوردند و آنها را آماده خواب می کردند.
آری درختان باید بخوابند تا نبینند ترک تازی سرمای زمستان را. چرا که طاقت سوز سیلی سرما را ندارند. اما امسال هنوز درختان شهر ما بیدار بودند ، سبز بودند که پتوی برف بر سرشان آوار شد.
برف که آمد ، درختان غافلگیر شدند ؛ امروز برف آمد و همه جا سفید شد و روز بعد برگهای درختان - که هنوز سبز بودند-روی برف پیاده روها و خیابانها و پارک ها را پوشاند و همه جا سبز شد!
بسیاری که تاب سنگینی بار برف و سیلی سرما را نداشتند سر خم کردند و کمرشان شکست. برخی طاقت نیاوردند و از ریشه  در آمدند و ...
و تازه فهمیدم که زیبایی پاییز فقط به رنگ ها و غم هایش نیست.

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

- نا درخت


گیرم شاخه های یک ساله ضعیفند و تاب تحمل باری را بر دوش ندارند. گیرم آنها که در بیابانی تک و تنها سیلی باد را تحمل میکنند بهانه ای برای خوابیدن می جویند. تو که در پناه دیواری بودی و از پس سالیان طولانی بار روزگار را چشیده بودی چرا از پای در آمدی. اقاقیا ها عطرافشانان بهارند. امید گرمای بهار زنده نگاهشان میدارد. تو چرا؟
دیشب درختان بسیاری مثل همین اقاقیای کوچه ما  از سنگینی بار برف زود هنگام و بر خلاف آیین درختان بر خاک افتادند و مردند. 
مردن ایستاده آیین توست ای درخت!

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

- بعد عمری ، سینما


شروع با شوخي و خنده و اتفاقات شاد همراه است. ولی در سکانسهاي لابلاي تيتراژ ابتداي فيلم ، که چيزي جز خنده به گوش نميرسد هم بغض گلويم را گرفته بود. حتي پيش از شروع سکانسهايي که با موسيقي متن همراه بودند هم اشک توي چشم هايم حلقه زده بود.(بغض و اشکي که تا نيمه فيلم گمان مي کردم بخاطر حس نوستالژيک فضاي فيلم است .) سکانس ها بيش از اندازه برايم قابل لمس هستند. نتنها لوکيشن ها آشناست که معماري فضا ها هم ريشه در کودکي هايم دارد. آنقدر آشنا که حتي بوي تک تک سکانسها و لوکيشن ها را هم احساس مي کنم.
لهجه ها - هرچند بسيار ناشيانه تقليد مي شوند ولي - به رنگ آميزي شاد افتتاحيه بسيار کمک مي کنند. بگذريم که در نيمه دوم فيلم کم کم لهجه فراموش مي شود و بيشتر شخصيتها لهجه تهراني شان را باز يافت کرده اند!
گريم و طراحي لباس ، با فضا ها و شخصيت ها سازگار است و در يک کلام مي توان گفت که از نظر تکنيک نسبتن کامل است.
داستان هرچند مي شد بهتر و کاملتر از اين باشد ولي در همين حد هم تاثير گذار و گوياي حلاوتها و تلخي هايي ست که يک حبه قند در خود دارد .
اما موسيقي ؛ به ياد دارم اولين باري که درياچه قو را شنيدم هم ، چنين بُغضي گلويم را فشرد.نميدانم چرا به والس - با وجود ريتم چرخشي و رقصي که دارد- چنين حسي دارم ، عجيب مرا تحت تاثير قرار می دهد. حالا موسيقي فيلم که والس گونه اي با رنگ و بوي ايراني ست ؛ با اتاقهاي طاق ضربي و رديف هره آجرهاي کنار در ، بادگير ها و سنگ فرش ها ، حوض آبي که سبد هاي ميوه در آن خالي مي شوند ، ريسه چراغ هاي رنگي ، پنکه هاي قديمي و چراغ هاي فتيله اي نفتي ، همه و همه خارهاي ته گلويم را خشن تر مي کرد.
يه حبه قند هيچ پيچيدگي ندارد، حياي شرقي دارد. پُز تکنولوژي نمي دهد. شادي هايش ساده و از ته دل و غمهايش عميق و سوزناک است. "معمار"ش ساده ، "مغازه دار"ش بي شيله پيله ، "آخوند"ش خودماني ، کودکانش آخر آتيش پاره و بزرگتر هايش غير عصبي ، پيرهايش با وقار و جوان هايش با حيا هستند. همان هايي که از کودکي ، در گذشته و فرهنگ خودمان سراغ داريم.همان هايي که در طوفان تکنولوژي امروز و در لابلاي روزمرگي هايمان گم شده اند و هيچ کدام نمي دانيم چه گم کرده ايم و همواره در پي آنيم.
عروس فيلم ، افاده اي ندارد و دير تر از همه مي خوابد و زود تر از همه بيدار مي شود. کارهاي سخت و سنگين را اوست که انجام مي دهد و اوست که " پسنديده " است.
آنگاه که در نوسان تابِ بسته شده به شاخه هاي درختِ باغچه ، دستهايش فواره خواهش مي شوند و سيب قرمزي را از درخت تمنا مي کنند چه عالي پس از تلاشي چند ، به آن مي رسد و چه عالي تر، که آن را مي بويد و هرچند کم سن و سال ولي کامله زني مي نمايد که مي داند چگونه بر چراغ ، نان را گرما دهد که گواراي صبحانه پيرمردي باشد و مي داند چگونه پيرزني را حمام کند يا آنکه چراغ هاي نفتي را به موقع براي خاموشي بگيراند.
هرچند ميرکريمي از ابتدا با حبه قند شروع مي کند و حتي نخود سياه مير کريمي در اين فيلم هم يه حبه قند است و ... ولي قهرمان داستان ؛ پسند است. دختري که همچون ديگر شخصيت هاي داستان ، امروزه تقريبن ناياب و در عين حال آشناست. دختري که مادر را دلداري مي دهد و رخت شادي بر تن مادر مي دوزد. دختري که پيران را تيمار مي کند و هم بازي کودکان است. دختري که تسلاي جوان داغدار فيلم مي شود و اوست که تکليف جواب به خاندان داماد را روشن مي کند و در آخر، اوست که چراغ ها را خاموش مي کند.خلاصه ؛ دختر تازه عروس ِ يه حبه قند مير کريمي به همان پختگي شخصيت رمان زويا پيرزاد است.
در يک کلام يه حبه قند ، بُغضي خنده دار و لبخندي اشک آلود است.

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

- جنگ جنگ تا نابودی

در خنکای پاییزی و رکود شدید کاری و بی پولی پروژه ، کرکره را تا نیمه کشیده ایم و دستها زیر چانه نم نم باران را تماشا می کنم و در تخیلات خودم به خبر سوال از رییس جمهور که مثل یویو ، هی میره و بر میگرده فکر میکنم و در این خلسه کم کم به خواب میروم و خواب جانور چارپایی می بینم که از لابلای مه غلیظ گردن دراز و کوهان های بی ریختش پیداست و دانه های پنبه دانه در حرکات دورانی آرواره هایش به پایین میریزد و چشم های خمارش آدم را یاد چشم های....
فریاد رییس چرتم را پاره میکند. سریع خودم را جمع و جور میکنم و مشغول کار نشان میدهم.رییس که رفت سایت خبری را باز میکنم و این جمله رییس جمهور توجه م را جلب میکند: "شرایط عادی نیست، داریم به لحظه برخورد نهایی نزدیک می شویم"
آزیر قرمز توی گوشم سوت می کشد.الان که باران می بارد این وضعمان است فردا که گلوله ببارد چه خواهیم کرد ؟ برای کودکان ما چه کسی دل خواهد سوزاند؟  تصاویر ویرانی شهر هایمان چند ثانیه افسوس مردم دنیا را به همراه خواهد داشت؟ کدام عزیز به گلوله خودی یا ناخودی خواهد رفت؟

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

- دروغ چرا،تا قبر آآآآ

یادش بخیر مش قاسم؛ هر سوالی که ازش می پرسیدی می گفت : دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ. ولی اگه امروز اون خدا بیامرز زنده بود میدید که یکی از این " آ " ها پونصد و پنجاه میلیون تومن خرج برداشته احتمالن به این راحتی چهارتاشو دلیل بر مفت بودن عمر آدمیزاد قرار نمی داد.
شایع شده که جنیفر لوپز هم دچار افسردگی زیادی شده که با این همه دبدبه کبکبه کل باسن  محترمش در صورتی که در سوانح طبیعی یا غیر طبیعی دچار خدشه میشد اینقدر نمی ارزید که ماتحت حضرات شیث و نصرتی! از طرفی اگر این حضرات در زمان طفولیت که توسط مادر بزرگشون بالا پایین انداخته میشدند و شعر " دودولش طلاست 100تومن ..." هم خوانده باشند و طلای 24 عیار هم حساب کنیم و فرض بر این باشد که دست ، به قصد سرقت طلاها ! به سمت موضع شریف برده شده و نه برای انگولک ، باز هم فکر نمی کنم عادلانه حساب کرده باشند. 
در هر صورت با هر حساب و کتاب و با هر زاویه دید که به موضوع نگاه کنیم می بینیم موضوع کم اهمیت تر از اینه که بخواد مدت دو هفته تیتر خبرهای رسانه ای و خانگی رو تشکیل بده ، بجز یک دلیل و آن هم خبر سازی های کاذب رسانه ملی برای تحت الشعاع  قراردادن اخبار مصیبت های وارده به ملت بیچاره می باشد. 
برنامه خبر 20و سی  که اخبار مهمی مثل فرود بدون چرخ بویینگ 727 بدون هیچ حادثه ای از چشمش دور می مونه چطور شوخی قبیح دوتا جوون نادون رو به تیتر خبر روز کشور تبدیل می کنه تا به قیمت بیچاره کردن دوتا جوون نفهم ، اختلاس و تحریم و خطر حمله نظامی و چه و چه را تحت الشعاع قرار بده. کثیف ترین کاری که میشه در حیطه خبرنگاری و خبر رسانی کرد.
اجرُهُم END الله

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

- انرژی به ظاهر مثبت

دیروز عرض کردم که اوضاع اقتصادی پروژه کمی از اوضاع اقتصادی مملکت ندارد و علی الحساب توی تمام حساب کتاب هایمان ریده شده است.حالا این مقوله که عادی شده و اگر جایی وضع خوب بود باید تعجب کرد ولی خب ، اظهار لطف طلبکاران و فحشهای قد و نیم قد و سر کوفت های مدیران و غر غر زیر دستان و همه و همه باعث افسردگی و سرخوردگی مفرط و ریزش شدید مو و از دست رفتن چندرغاز اعتماد به نفس کاذب اینجانب شده است.دوستان گرامی هم یا کاری از دستشان بر نمی آید یا کمکی نمی کنند.
حالا در این وانفسای خر تو الاغ که نمی شود دست روی دست گذاشت و مُرد.این است که تصمیم گرفتم حرکت مثبتی انجام داده و کمکی به خودم بکنم(البته از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان این روش را از روی دست دولت کپی کرده ام)لذا :
بدینوسیله از زحمات بی دریغ و رهنمود های هوشمندانه خودم تقدیر می نمایم و زکاوت و هوشیاری خودم را می ستایم و از اینکه قدرتمندانه در مقابل تهاجم طلبکاران و مدیران و زیر دستان خم به ابرو نمی آورم به خودم مدال افتخار تقدیم می کنم. همچنین به دلیل ارائه راهکارهای مبتکرانه برای خروج از بحران( پیشنهاد کردم که درشو ببندیم بریم پی کارمون) یک دسته گل بزرگ به خودم هدیه می دهم.
بنده همینجا به نمایندگی از طرف مافوق ها و ماتحت ها ! برای خودم یک کف مرتب می زنم .خسته نباشم!

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

- دلارهای تخمی

به سلامتی دلار هم تخمی شد ! ( یعنی از تخم مرغ یاد گرفت و شروع کرد به گرون شدن) به عبارتی گل بود به سبزه هم آراسته شد. کارفرمای محترم دو ماهه که نم پس نداده و من هم از ترس طلبکار ها این هفته رو تهران موندم و ترجیح دادم تلفنی پاسخ اظهار لطف  طلبکارن را بدهم! بقیه اورگان ها و شرکت ها هم قبل از ما گِل نشستند. ظاهرن اقتصاد شکوفای ما روز بروز داره پله های ترقی رو طی می کنه و عن قریبه که بر تارک اقتصاد دنیا بدرخشه.فقط به قول معروف نمیدونم چرا روز بروز ما بد بخت تر و گرسنه تر میشیم؟
دیروز همکارم دیر اومد.رفته بود دندون پزشکی. به شوخی گفتم: مهندس مگه نونی هم پیدا میشه که رفتی دندون تو درست کنی؟ جواب داد: نرفتم درستش کنم. رفتم دندون پزشکی تا دندونا مو تیز کنن تا از هفته دیگه که میخوایم همدیگه رو بخوریم از پسش بر بیام!
یعنی اینجوری میشه؟ تا حالا که هر چی جوک شنیدیم بعد یک سال به سرمون اومد. خدا خودش رحم کنه...

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

- سیرک بزرگ

امروز جلسه استیضاح شمس الدین حسینی هست و در نوبت صبح آقای توکلی بد جوری آب و روغن پاره کرده اند و افسار قاطی کرده اند ! و بر سر جنازه اصولگرایی چنان مرثیه سرایی نمودند که چهار خط گفته های ایشان راهم بخوانی ضربان قلبت بالا میرود.حالا شما حساب کنید که آنجای خود ایشان و دیگران سران اصولگرایی چقدر سوخته که چنین دادشان در آمده. گذشته از اینکه بخش هایی از حرفهای ایشان همان حرف دل ماست و همان حرف هایی ست که دو سال قبل در جلسات انتخاباتی از طرف بعضی (!) مطرح میشد و همین آقایان دلسوز ِ اصولگرای ِ عوام ِ کالانعام ِ پنبه در گوش، سر در زیر برف ، تمام آن هشدارها را ناشنیده گرفتند و برخلاف قانون عمل کردند و نتنها رای دزدی آقایان را بنا به فرمایشاتی نادیده گرفتند بلکه گوشت لخم را دست گربه ی دزد دادند و حالا امروز دادشان به هوا رفته که : چرا خوردی؟ چرا بردی؟( ناقلا چرا سهم ما رو ندادی؟) ! 
خلاصه که سیرک جالبی ست.یکی نیست بگوید آخر به عقل بچه هم میرسید که ایشان حتی توانایی آب دادن به یک راس الاغ را ندارد چه برسد به ... . آنوقت آورده اید بازخواستش می کنید که چرا خوردند؟ چرا بردند؟
لااقل این  کارهایتان را ببرید جایی که ملت نبینند و نشنوند وگرنه ما که از همان اول هم این معجزه هزاره را می شناختیم  .همین الان از خر شیطان پیاده شوید و قبول کنید که مطابق رای ملت عمل کنید و لااقل در این چند روزه باقیمانده از وکالتتان برای رضای خدا یک کار درست انجام بدهید و حق را به صاحبش بر گردانید.وگرنه مادامی که بر این شالوده کج دیوار می چینید یا خراب می شود یا کجی اش خودتان را مجبور به خراب کردنش می کند.
خود دانید...!

پ.ن: اون 93نفر که خب معلومه چرا موافق بودند و اون 141 نفر هم مشخصه به چه قیمتی مخالف بودند ولی منطق اون 10 نفر انسان نمای ممتنح رو درک نمی کنم. یعنی هم پول گرفتن هم وجدان داشتن یا که هم جرات نداشتن هم وجدان داشتن یا ...!