۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

- گربه ی جهانخوار

در سایت خبری خواندم : "شب گذشته گربه‌های شهر شیراز با ورود به نمایشگاه دستاوردهای پژوهشی شیراز موش‌های گران‌قیمت این نمایشگاه که قیمت هر کدام ۵ میلیون تومان بود را به عنوان شام خوردند."
با شناختی که من در یک سال و نیم گذشته از این شهر و اهالی اون به دست آوردم بخشی از خبر رو تایید و بخش دیگه رو تکذیب می کنم. اینکه موشها حس و حال فرار نداشتن که فرار کنن خیلی چیز غریبی نیست و بنده تایید می کنم که موشها قطعن شیرازی بودند ولی در ملیت گربه ها جای تردید هست. گربه ی شیرازی که  از دیوار بالا نمیره و موش نمی گیره. قطعن این توطئه استکبار جهانی بوده و با فرستادن گربه های اسرائیلی این صدمه بزرگ رو بر پیکره علمی کشور وارد کردند.

پ.ن : دوستان شیرازی قطعن جنبه ی این شوخی رو دارند. در غیر این صورت پیشاپیش عذر خواهی میکنم

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

- کشفیات یک مُنگل

یک گروه از بچه ها برای پیک نیک تصمیم گرفتن برن کوه نوردی. از بین جمع یکی که از همه پر روتر بود پرید پشت فرمون مینی بوس و حرکت کردن. سر اولین پیچ دیدن که راننده نمیتونه ماشین رو کنترل کنه. همه به فکر افتادن و چندتایی تصمیم گرفتن قبل از اینکه مینی بوس چپ کنه بپرن بیرون. چندتایی عقلشونو بکار انداختن و تصمیم گرفتن سر پیچها در خلاف جهت پیچ بشینن تا ماشین چپ نشه و به همین خاطر در تمام طول مسیر از این طرف مینی بوس به اون طرف مینی بوس خودشونو پرت می کردند. ولی کسی به فکرش نرسید اون الاغی که رانندگی بلد نیست رو از پشت فرمون بردارن و یک راننده وارد بجاش بذارن. قصه ی ما به سر رسید غلاغه آرزو به دل مرد !!!!

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

- بچه های بالا

اوضاع پروژه آنقدر بی ریخت شده که گفتن ندارد. در شرایطی که همه ی پروژه ها کار می کردند پروژه ی ما لنگ بود و کشتی کارفرما به گل نشسته.حالا تصور کنید در این وانفسایی که همه هشت شان گرو یازده شان است کارفرمای نه چندان محترم چه اوضاع و احوالی دارد.
از اول سال تا بحال بیش از 20 نفر را اخراج کرده ام. دوتا پیمانکار کارگاه را ول کرده اند و رفته اند. فحش و دعوا و در گیری و اس ام اس توهین و تهدید آمیز تبدیل به سرگرمی روزانه مان شده و من هم که بیش از این تحمل این شرایط را ندارم دنبال تعریف کردن شرایط پایدارتری برای خودم هستم. گور بابای شرکت و پروژه و کارفرمای شیرازی.
این تصویر را داشته باشید. حالا مدیر عقل کل ما به تازگی گویا بچه اش لوپ لوپ خریده و از شانس بد ما از توی لوپ لوپ یک بابایی به نام ف در آمده که می خواهد بیاید و مشکل پروژه های مشکل دار شرکت را حل کند. من یک جلسه بیشتر اورا ندیدم ولی در همان یک برخورد هم به نظرم آدم شارلاتانی آمد. در اینکه می تواند مشکل حل کند شکی نیست ولی بیشتر قادر به حل مشکلات خودش است و تکیه کلامش هم " بچه های بالا" ست. از طریق بچه های بالا برای کارفرما بودجه تامین می کند! بچه های بالا ظرف 24 ساعت برایش ال سی ریالی میگیرند! برای عوض کردن مدیر عامل کارفرما به بچه های بالا زنگ می زند و خلاصه رابط بچه های بالاست.
این روزها تکیه کلام همکارها همین " بچه های بالا" شده. تمام شدن دستمال توالت،گرم نکردن شوفاژ، خرابی شبکه اتوماسیون، آنتن ندادن موبایل و همه و همه به بچه های بالا ارجاع می شود! حالا گند این بچه های بالا کی در بیاید خدا می داند.

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

- قدم خیر


ماشین را پارک می کنم و نگاهی به اطراف می اندازم. باران تندتر می بارد و با خاموش شدن برف پاک کن شیشه ی جلو پر از قطرات باران شده است. قفل فرمان را می زنم و پیاده می شوم. پالتوام را از صندلی عقب بر میدارم و می پوشم. سر رسیدم را زیر بغل می زنم و از عرض خیابان می گذرم. آت وآشغالهای جیبم را در سطل زباله ی کنار خیابان می ریزم و به طرف پیاده رو خیز بر میدارم که ماشینی ترمز شدیدی می کند و بوق ممتدی زند.
کسی آن اطراف نیست . شاید می خواهد آدرسی بپرسد. بر میگردم و ماشین هم دنده عقب می گیرد.  منتظر می شوم ببینم چه کاری با من دارد. شیشه ها باران زده است و چهره ی راننده نامشخص . پنجره ی سمت شاگرد آرام پایین می رود و اولین کلمه که به گوشم می خورد –  بدون دیدن چهره –  راننده را می شناسم :
گوساله ؛ اینجا چه غلطی می کنی؟!
امین  است.مثل همیشه سرزنده و خندان و پر انرژی. چه چیزی بهتر از این که صبح بیدار شوی ، باران ببارد و اولین کسی که می بینی یک دوست قدیمی باشد.  آن هم این کله ی شهر ، سر چهار راه فرمانیه. به فال نیک می گیرم و با خیال راحت تری برای بستن قرارداد میروم...

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

- شهوت قلم

قلم را که ول کنی بر پهنه ی کاغذ شاید بدانی حرف اول چیست ولی اینکه به کجا بیانجامد و چند سطر یا چند صفحه را سیاه کند خدا می داند. دستم برای تایپ تند است ولی ترجیح می دهم قلم را با سه انگشت بگیرم و بسته به اینکه سر حال باشم یا دمق ؛ خوش خط می نویسم یا پاچه کلاغی و بقول فیک فیکو چند کلمه می نویسم و بعد بر می گردم و نقطه هایش را دستکاری می کنم و ... و اینگونه تمام حسم را خالی می کنم و سبک می شوم.
راستش را بخواهید وقتی دارم می نویسم به تنها چیزی که فکر نمی کنم این است که ته نوشته به کجا می رسد. گاهی به قصد چند سطر حس لحظه ای شروع می کنم و چندین صفحه را سیاه می کنم و آخر سر هم خسته می شوم و رها می کنم و گاه به قصد مقاله ای مفصل چند سطری می نویسم و تخلیه می شوم و تهی. همین دو هفته قبل بود که در پاسخ به گه خوری های موسوی گرمارودی در باره صادق هدایت متنی را شروع کردم ولی با نوشتن 3-4 صفحه نتوانستم بحث را جمع کنم و لاجرم نوشته به فراموشی سپرده شد.
خلاصه کاغذ سفید یک جور جاذبه ی ترسناکی دارد. مثل یک زیر زمین تاریک و نمدار قدیمی. جلو می روی وصندوقچه ها را یکی یکی زیر و رو می کنی و در عین حال خوف بیرون پریدن موشی یا مارمولکی و یا ترس از لگد کردن جنی یا پری هر لحظه رهایت نمی کند. 
کاغذ سفید همین طور است. گاهی ترس غلبه می کند و گاه شهوت نوشتن و آنگاه حاصل این شهوت می شود چیزی شبیه همین که می خوانید.

پ.ن : بعد از نوشتن این پست در فیس بوک خبر غلبه زندانی بر زندان بان را خواندم و خوشحال شدم. همچون میلیونها دوستدار آزادی  این پیروزی را به "نسرین ستوده" این ستودنی ترین شیر زن ایرانی تبریک می گم

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

- شاًن سکوت

در دو حالت انسان سکوت میکند : یا حرفی برای گفتن ندارد یا خیلی حرف دارد و...

پ.ن : خودم هم نمیدانم سکوت این روزهای من از کدام نوع است.

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

- اژدر

حکایت می کنند که غضنفر نام فرزندش را " اژدر " گذاشت. 
دوستی پرسید: چرا " اژدر " ؟ 
غضنفر گفت : بچه ای که از 3 تا کاندوم رد بشه غیر اژدر چی میتونه باشه؟!
حالا حکایت این خبر مسخره و مضحک است.

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

- درياب دمي كه ...

جلو آیینه می ایستم و طبق عادت دستی توی موها می برم. چیز زیادی از آن باقی نمانده ! نگاه خریدارانه ای به سرو صورت خودم می اندازم. چین و چروک اطراف چشمم کمی گودتر از آخرین باری شده که به چهره ی خودم دقیق شده بودم.
هرگونه تلاشی برای از بین بردن و یا کمرنگ کردنشان هم بی فایده است. از قیافه ی خودم خنده ام می گیرد چون نمی توانم روی آن سن و سالی بگذارم.
صدای زنگ در آسانسور از خواب و خیال بیرونم می کشد. به طبقه ی بیست و یکم رسیده ام و پیش از آنکه دوباره در بسته شود و آسانسور پایین برود باید پیاده شوم.
 ای کاش آسانسور عمر هم اینگونه بود. می شد در طبقه آخر پیاده نشوی و برگردی پایین!

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

- رزونانس


نمیدانم تا بحال روی صندلی های راحتی فرودگاه خوابتان برده یا نه؟ برای مسافری مثل من که معمولن خسته از کار روزانه خودم را به آنجا می رسانم و پاها و کمر خسته ام را به انحنای انعطاف پذیرش می سپارم بسیار آرامش بخش است. به یاد دارم همین چند هفته پیش نزدیک بود از پرواز جا بمانم از خواب دلچسب و دلنشین گوشه سالن پر هیاهوی فرودگاه تمام این  راحتی و آرامش یک" اما" دارد. باید شانس بیاوری و در صندلی کناری بچه ای یا آدم عصبی نباشد و گرنه شیطنت های کودکانه و تیک عصبی بیشتر آدم ها که کمترینش ریتم گرفتن با دست یا پاندولی شدن پاهاست صندلی راحتی را تبدیل به صندلی الکتریکی می کند.
عجیب اینکه هر وقت در این موقعیت قرار می گیرم در اوج عصبانیت از اینکه بخاطر تیک عصبی یک آدم پر مشغله مثل خودم آرامشم را از دست داده ام خنده ام می گیرد . یاد کارتون تام و جری می افتم. آن قسمتی که جری مورچه ها را به ننوی درختی که تام داخلش خوابیده بود فرستاد و رزونانس رژه ی مورچه ها ، بندهای ننو را می ترکاند و تام به گا می رفت.
پیش خودم فکر می کنم اگر تیک عصبی صندلی های کناری رزونانس کند احتمالن چارچرخ من فلک زده وسط سالن فرودگاه به هوا خواهد رفت. از این ها گذشته اما یک فکر ، ذهنم را به خود مشغول می کند. خود من آدم پر مشغله ای ام. بیچاره کسانی که ساعات عصبیت مرا تحمل کرده و می کنند. چه چیزها که حواله ام نشده!
کلن این روزها کسی اگر آزاری برساند بیش از آنکه آزرده بشوم یاد آزارهای خودم می افتم. این دیگر چه مرضی ست؟!

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

- شكم گرسنه و كوك ساعت انگليسي

چند روزيست كه خواننده وبلاگم زياد شده است و در بين اين خوانندگان يك دو نفري هستند كه عجيب علاقه به بايگاني اين خراب شده دارند و روزي نيست كه يكي دوتا پست از دو سه سال قبل را نخوانند و رد پايشان بجا نماند.از همه جالبتر اينكه علاقه عجيبي به پست هاي با عناوين سياسي دارند.خلاصه كه مشخص است دنبال جوالدوز مي گردند!
در همين جا لازم است اعلام كنم كه اينجانب علاقه اي به شهيد شدن يا مرگ طبيعي پس از خوردن صبحانه در تفرجگاه اوين يا ساير تفرجگاه ها را نداشته و بدون خوردن صبحانه به تمام موارد مد نظر ايشان اعتراف مي كنم. از قبول مسئوليت زلزله بم و خشك شدن درياچه اروميه گرفته تا مسئوليت از كار افتادن80-90 ساله ساعت شمس العماره!

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

- خاله زنكي

اين روزها به بهانه اي كاري، بيشتر علي را مي بينم. نميدانم ؛ يا از كار كردن با من مي ترسد يا يك داستان نگفته دارد و گوشي و شانه اي وهم پياله اي برايش سراغ ندارد.به هر حال سرحال نيست.
گفتم ترس، به اين دليل كه خودم از كار كردن با افراد خيلي نزديك مي ترسم و به اين راحتي تن به آن نميدهم. چرا كه مناسبات كاري موجب به خطر افتادن روابط  دوستانه ميشود.هركس كه خلاف اين را بگويد من قبول ندارم.
شايد علي هم مي ترسد من هم بروم در رديف "نويد" و "رضا" قرار بگيرم. شايد هم ديدگاه او اينقدر ها تخمي نيست و فقط بكار فكر مي كند.
در اينصورت يعني قضيه داستان قوت مي گيرد و اين يعني خاك بر سر من كه ادعاي دوستي نزديك با علي دارم و گوشهايم ... . نه بابا! بيخود خاله زنكي نبايد كرد. از همان دوره دانشگاه اينطور بود كه من و علي بجاي كلمات بيشتر با "نگاه" و "آه" با هم حرف مي زديم. اگر چيزي بود حتمن مي فهميدم!!!

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

- باز هم آتش بجان زد جدایی


ابتدای داستان بر می گردد به آن زمان ها که به زور خاطره ای ازش به یاد دارم. شاید 4-5 ساله بودم یا حداکثر8-7 ساله. (ازروی تعداد نفرات خانواده مان هم همین سن و سال به واقعیت نزدیکتر است ! )وقتی به نیشابور رسیدیم نیمه های شب بود. خواب آلوده از اتوبوس پیاده مان کردند و وقتی هوشیار شدم دیدم کنار جاده کمربندی سر یک خیابان ایستاده ایم.پدر یک تاکسی از نمیدانم کجا پیدا کرد و پریدیم بالا. سالهای اولیه دهه شصت بود و اواسط جنگ ، ولی در آن گوشه از مملکت خبری از جنگ نبود.فاصله زیادی را با ماشین طی نکرده بودیم که رسیدیم. خانه ای لب خیابان فرعی با درهای بزرگ ماشین رو به حیاط و کلی در زدن تا بالاخره کسی که نمی شناختم ولی زیاد در موردش شنیده بودم در را باز کرد. - خواب آلود و غریب- مثل زن های اشرافی توی کارتونهای آن سالها به ما نگاه می کرد. برای همین توی دلم خدا خدا می کردم که زیاد آنجا نمانیم و زود به مشهد برویم.
صبح اما ورق برگشت. بیدار که شدیم خانه بزرگی دیدم که خیلی با خانه خودمان تفاوت داشت. هم وسیعتر بود هم قشنگتر و هم مرموز تر. از آبنمای زیبای کنار ورودی هال گذشته حیاط خانه بسیار جالب بود.روبرو یا همان سمت خیابان حیاطی بود با دو باغچه متوسط و گلکاری های زیبا و درختچه کوچکی که بعدها دانستم درخت گردوست و حالا که دارم این کلمات را می نویسم برای خودش هیبتی دارد و هر ساله کلی گردو میدهد.(خاک بر سر من بکنند که از همان درختچه هم بی مقدار ترم! )
حیاط از طریق یک حیاط میانی که بعد ها در عقب نشینی، بخش زیادی از آن به کوچه تبدیل شد به حیاط پشتی وصل میشد که باغی بود با زمین خاکی و پرچین سنگی و درختهای سیب قرمز که میوه هایش قرمز ولی کال بودند و دندان در آنها گیر می کرد و مزه ترش- گس شان هنوز زیر دندانم است. باغ عمق زیادی داشت و در امتداد ساختمان به دیواری می رسید با یک در نرده ای که به باغ دیگری می رسید و از آنجا به حیاط خانه ی دیگری. خلاصه چه دردسرتان بدهم. دو باغ بزرگ و دو خانه بزرگ و کلی مرغ و خروس و گاه بره و بزغاله ای و در مجموع حاج آقا با همسر پیرش در خانه مجاور و زنی تنها در این خانه و کلی نوکر و کلفت و تنها منطقه ممنوعه پشت بام بود که درش همواره قفل بود. هردوخانه زیر زمینهای بزرگ و روشنی داشت که کلی اسباب و ادوات مرموز در آنها پیدا می شد. از چمن زن پره ای بگیر تا بیل و میخ و سیخ و... هر آنچه یک پسر بچه برای شیطنت و بازی نیاز دارد.
هنوز چند روزی نگذشته بود که همه اسم من را یاد گرفته بودند و می دانستند که اگر مرغها گم و گور شده اند یا خروس توی صورت کلفت خانه پریده یا زنبور های ته باغ وحشی شده اند و چند نفری را نیش زده اند یا بطری های سرکه و آبغوره شکسته اند کار کیست!
همان روزها در خانه مجاور همهمه ای بر پا شد. عروسی پسر کوچک حاج آقا بود. عروسی بر خلاف عروسی هایی که در آن سالهای میانی جنگ در منطقه خودمان(مرکز) برگذار میشد بسیار باشکوه و با ریخت و پاش فراوان و بزن و بکوب. اولین بار بره ی شکم پری که میان میز چارشاخ ایستاده بود و توی چشم میهمانان ذول زده بود را آنجا و در آن مجلس دیدم.خلاصه خوشی گذشت که نگو و آتشی سوزاندم که نپرس.
دفعه ی بعد اما  برای مجلس ترحیم حاج آقا و به همراه تمام فک و فامیل دسته دیزی به آنجا رفتیم. میزبانان عزادار بودند ولی عروسی ما بچه ها بود. کلی همبازی و وردست پیدا کرده بودم و منطقه هم که از قبل شناسایی شده بود. اگر بگویم که یکی از بهترین خاطرات شیطنت  و بازهای کودکیم از همان سفر است بیراه نگفته ام. مزه تک تک خوراکی ها و خوشی ها زیر دندانم و صدای تک تک نفرات هنوز توی گوشم است.
خوبی سفرهای نیشابور در این بود که هر بار سورپرایزی برای خودش داشت. دفعه بعد که رفتم دیدم باغ پشتی به خانه تبدیل شده. دوخانه ی بس مجلل برای دو پسر مرحوم حاج آقا که در ایران مانده بودند . اما بجز آن دو پسر همواره سایه و روح دو پسر بزرگتر که در آلمان زندگی می کردند در جای جای این چهار خانه قابل لمس بود. از آب نما و چراغهای آویز و چیزهای جالبی که از ابداعات پسر دومی بود گرفته تا قابهای عکس و ...
یادم می آید سال کنکور، بعد از اینکه امتحان را دادم و انتخاب رشته کردم 10-12 روزی را به تنهایی به آنجا رفتم و از منظری دیگر آن خانه و آن آدمها و نیشابور را دیدم. کم کم روزگار گذشت و بزرگتر شدم و ازدواج و بچه و آخرین باری که نیشابور بودم تک تک آن چیزها - که به طرز اعجاب برانگیزی مثل قصر خانم هاویشام دست نخورده باقی مانده بود - را به پسرم نشان دادم. هر دفعه اما یک نفر از جمع زنده ها کم و به جمع ارواح مرده سرگردان در آن خانه های درندشت اضافه میشد.
دیشب اما تلفن که زنگ زد و برادرم آرام آرام خبر را گفت تا صبح ثانیه به ثانیه ی آن خاطرات را گریستم. صاحب آن خانه کسی نبود جز عمه ای که دیروز بخاکش سپردند و همچون بسیاری دیگر از شخصیت های خاطراتم بقول خیام نیشابوری " با هفت هزار سالگان سربسر" شد .

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

- هاوایی الحرام

" نماینده ولی فقیه در امور حج و زیارت با بیان اینکه در این شرایط که به دلیل کمبود جا برخی از مسایل پیش می‌آید میزان معنویت بین حجاج کشورهای مختلف اسلامی در زمان انجام طواف هم کاهش می یابد.
وی به مسئولان عربستان سعودی پیشنهاد کرد با انجام تفکیک جنسیتی در طواف خانه کعبه هم از به وجود آمدن برخی مسایل بین خانم‌ها و آقایان جلوگیری کنند و هم معنویت انجام طواف بین زائران بیت‌الله الحرام افزایش یابد. " ( نقل از سایت تابناک در خبری مبنی بر تفکیک جنسیتی در موقع طواف کعبه)
عمری بود که برای من سوال ممنوعه ای بوجود آمده بود که سفر حج حالا یکبارش با تمام سختی ها ومشکلات بالاخره شاید توجیه پذیر باشد ولی با وجود اینهمه کشور برای گردشگری چه لزومی دارد که برخی برای بار بیستم و سی ام به این سفر سخت می روند و دلارهای نفتی را به گلوی این دشمنان خدا(وهابیون و آل سعود)(البته از دیدگاه تشیع و روحانیت شیعه عرض کردم) بریزند. نگو ناقلا ها میرن اونجا که از کمبود جا سو استفاده کنن و.... بععععععله ! عجب اوسگلی هستم من! بیخود نیست از صفای جاری در مروه و .... بگذریم.
گویا حضرات مسجدالحرام را با سواحل هاوایی اشتباه گرفته اند و بنازم که نفس (!!!) سرکش شان  تفاوتی بین مسجد و میخانه قائل نیست.

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

- ماله کشی

شاید پیش خودتان گفته باشید پست قبلی بیش از بقیه پست ها بی سر و ته بود! حق دارید. این مطلب را نباید در وبلاگ می گذاشتم ولی خب عوضی اشتباه شد و گذاشتم و شما هم خواندید. حالا چاره ای نیست که کل داستان را برایتان بگویم :
یک گروه اینترنتی داریم از برو بچه های دانشگاه که ایمیل های روزانه ای برای اعضای گروه ارسال می شود.ایمیل ها عمدتا مطالب معمولی ست ولی گاه گداری هم مطالب چالش بر انگیزی ارسال میشود و بحث هایی در میگیرد و بعضن یک عنوان سی-چهل باری رد و بدل می شود.و داغترین عناوین هم معمولن عناوین اعتقادی یا دینی هستند. 
هفته گذشته ایمیلی تکراری در مورد اینکه شیطان رانده شده ، در بهشت چه غلطی می کرد که آدم و حوا رو گول بزند و بحث بالا گرفت وچند نفری مشارکت کردند و حقیر هم چند باری اظهار فضل کردم.تا اینکه دوستی ایمیل زد که دانستن یا ندانستن این سوال خیلی هم مهم نیست و اصلن چه فرقی می کند؟! راست می گفت ولی بحث را قیچی کرده بود و حالمان را گرفته بود.
پست قبلی یعنی شکار قورباغه در جواب آن دوست نوشته و به گروه ارسال شد. چرا سر از اینجا در آورد خودم هم نمیدانم.

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

- شکار قورباغه


واقعاً چه فرقی می کند؟وقتی در فاصله خواندن همین چند سطر بی ارزش به اندازه تمام دوره قاجاریه بد بخت و بیچاره می شویم چه فرقی می کند که ابلیس کیست یا من کی ام یا اینجا کجاست یا این بچه رو...ببخشید! بقول اون دوستی که بحث های این چنین را به گرفتن قورباغه تشبیه کرده بود( کاری بس مشکل و بی فایده)و ما هم هر دفعه که با این سوال یا به عبارتی پاسخ در ذهنمان مواجه می شویم بیشتر معتقد می شویم که : بابا بی خیال. این چرت و پرتا به چه دردی می خوره که بخاطرش وقت تلف کنیم. و بی خیال می شویم. حالا دیگر برای دانستن یک موضوع نیازی نیست شال و کلاه کنی و کتابفروشی های مختلف را شخم بزنی تا شاید چند عنوان شاید مرتبط پیدا کنی و وقت بگذاری و آنها را بخوانی  تا بیشتر بدانی. اینروزها همه چیز به سرعت برق و باد شده. کتاب دیگر در هیچ اولویتی از زندگی روزمره ما جا ندارد. هر چیز که لازم شد با یک سرچ کوچولو و تند خوانی و کپی - پیست دو سه تا لینک اول حل می شود. پس دیگر چه لزومی دارد که بحث و مباحثه ای در بگیرد و خانواده ای از نگرانی در بیاید!حالا اگر در خلال یک بحث بقول معروف بی فایده چهارتا کلمه حرف هم رد و بدل میشد و بخش اجتماعی زندگی مان رنگ و رویی می گرفت این روزها دیگر با دِمُده شدن بحث و چالش همان هم اتفاق نمی افتد. دل خوش می خواهد که حالا دیگر سالهاست : سیری چند! اصلاً همین درد دل های کسالت آور ، همین وب نوشت ها ، همین نامه هایی که بر منقار کبوتران دیجیتال صندوق پستی مان را بیهوده پر می کنند هیچکدام حتی یک سِنت هم نمی ارزند. امروز زمان تکتازی دلار است و کار و بار صرافان سکه و حرف ... حرف مثل همان قدیم ندیمها ؛ باد هوا.

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

- زير معامله اي


آنقدر مسئولين گفتند و مردم هم مثل عروسهاي پر فيس و افاده ناز كردند تا بالاخره حكومت دست به جيب شد و زير لفظي يا به عبارتي زير معامله اي را رو كرد! حال بايد ديد آيا با اين دست و دل بازي كه چوپان قصه ي ما  ادعايش را دارد چند درصد ملت فريب مي خورند و در اين وا نفساي ابَر تورمهاي افسار گسيخته ، عنان نفس از دست مي دهند و شكم ضعيفه را بالا مي آورند!
آنچه كه مسلم است هنوز خاطره ي وعده ي دروغ هر بچه ؛ يك ميليون از حافظه مردم پاك نشده و تازه در روزگاري اين مشوق ها مطرح مي شود كه حكومت براي اداره ضروريات خود هم محتاج صدقه و خيرات شده است. حال از كجا مي خواهد اعتبار لازم را تامين كند نياز به بررسي كارشناسي دارد. اما از آنجاييكه اين حقير جز در امور عمله جات و بيل و كلنگ تخصص ديگري ندارم به بررسي بيضوي ( همان مودبانه تخمي!) موضوع مي پردازم.
تامين اعتبار لازم براي اين بخش نياز به بر آورد دارد كه با توجه به آيتم هاي مطرح شده به ازاي هر نفر بودجه اي بالغ بر يكصد ميليون تومان هم كم است . حال با يك ضرب و جمع سر انگشتي به رقم چند هزار ميليارد تومان مي رسيم.
با توجه به كاهش 60درصدي صادرات نفت و فشار تحريم هاي بين المللي و ... تنها دو راه براي تامين اعتبار وجود دارد:
راه اول مسير حاشا  يا هميان راهي ست كه يك سال قبل دولت در پيش گرفت و يك ميليون تومان هاي مرحمتي را يا نداد يا اگر داد با سودش پس گرفت.
راه دوم از طريق ما به التفاوت نرخ ارز است. كه البته اين راه عملي تر بوده و مي تواند در تلفيق با راه اول نتنها هزينه را جبران كند كه به درآمدزايي براي حكومت منجر شود. اما تامين اعتبار از اين راه به صورت رواني منجر به عقيم شدن توده مردم يا همان آحاد مردم خواهد شد و به نظر نمي رسد نرخ دلار پنج يا شش هزار توماني ، در حالتي كه حداقل حقوق مصوب دولتي 389هزار تومان است انگيزه يا تواني براي اقدام به توليد مثل ايجاد كند كه در همين راستا بايد پيش بيني هاي لازم براي واردات يا توليد داروهاي آنچناني (همان ها كه در شبكه هاي ماهواره اي خاك بر سر زير نويس مي كنند !) در دستور كار مسئولين ارشد نظام قرار گيرد.
...
( توضيحات و بررسي هاي بيشتر راهكار دوم به دليل معذورات اخلاقي امكانپذير نبوده و در صورت علاقه به بررسي بيشتر به كتاب توضيح المسائل و ...مراجعه نماييد!)