۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

- کلاه قرمزی

این کلاه قرمزی که عکسش رو بالای این پست گذاشتم کسی هست که جمعیت زمین رو به 7.000.000.000 رسوند. همونطور که می بینید نتنها کلاه قرمزیه! بلکه داره یک چشمی به شما نگاه میکنه. بله دوستان، این نسل امروزه.بچه هایی که هنوز به دنیا نیومده دارن دور و برشون رو نگاه می کنن ببینند دنیا دست کیه و کی به کیه. گذشت اون زمانی که ما به دنیا اومدیم و تا 20 سالگی مثل جوجه تازه از تخم در اومده هر و از بر تشخیص نمیدادیم.بعد هم که تا اومدیم دست چپ و راستمون رو تشخیص بدیم مخ مون رو با عربیات و "جنگ جنگ تا پیروزی " پر کردند و شدیم همین کسانی که می بینیم. چکیده ما حاکمان ما هستند ولی کودک کلاه قرمزی امروز جهان دیگری خواهد ساخت.

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

- کُنام کفتاران

طبق معمول 5 روز گذشته باران می بارد و من به همین بهانه کمی دیرتر راهی محل کارم هستم. ساعت حدود 9 صبح است و اتوبان نیایش تا خرخره هنوز پر ماشینهای جورواجور.رادیو پیام  زر زر می کند. اولین خبر ساعت 9 صبحش این است:
بی توجهی رسانه های داخلی به فرود موفق بویینگ بدون چرخ جلو اعتراض کاپیتان شهبازی را به همراه داشت.
به راستی عملی متهورانه وماهرانه بود. چراکه کمتر خلبانی در چنین موقعیتی قرار می گیرد و کمتر خلبانی می تواند هواپیمایی را با بیش از 100 نفر مسافر تنها بر روی چرخ های عقب و بدون هیچ حادثه ای بر روی باند بنشاند.شاهکاری که در تمام رسانه های خارجی انعکاس زیادی داشت و در ایران حتی یک دقیقه هم و یا یک تیتر ساده به آن پرداخته نشد و امثال نجف زاده ی مزدور که گزارش با عکس و فیلم و تفاصیل بازدید سر زده (!)  احمدی نژاد یا دیگری  از خانه پیر زن دارغوزآبادی را با آب و تاب ساعت ها ورررر می زنند این حرکت قهرمانانه را نادیده می گیرند. 
کاپیتان شهبازی عزیز؛ تعجبی ندارد که نجات جان بیش از 100نفر برای مطبوعات و رسانه های ایران ارزشی ندارد. اینان نگران بزغاله های فلسطینی و لبنانی هستند و دستگیری یک تروریست عرب برایشان فاجعه ست. جان ایرانی برایشان ارزشی ندارد که  ارزش کار تو را بفهمند.اخبار این ها از قبل نوشته می شود و برای پخش ابلاغ می شود. از همان تیتر خبرهایشان باید بفهمی که دغدغه هایشان چیست و چکاره هستند.چون تازگی با ترکیه در افتاده اند تاخیر در کمک رسانی به زلزله زدگان را در تمام بخش های خبری تکرار می کنند ولی یادشان نمی آید که هموطنان بمی چه کشیدند و الان چه می کنند و کمکهای بین المللی هم از بودجه عمرانی در آورد و ... .
اما شجاعت و حماسه تو همواره در ذهن ایرانیان باقی خواهد ماند.
به محل کارم رسیدم و باران هنوز می بارد. درختان خیس. خیابان خیس. اما امید به فردایی آفتابی در دل همه ما گرمای زندگی می آفریند.

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

- ساز مخالف استاد

داغ مون رو تازه کرد این مزدور انگلیسا . نیم ساعت نشستیم و همش حسرت خوردیم . آه ه ه ه ...
حکایت پخش نصفه نیمه کنسرت جدید استاد از بی بی سی فارسیه. دیشب که نشستم و با حسرت قسمتهای گلچین کنسرت لندن استاد شجریان رو تماشا کردم و در تمام مدت حسرت خوردم ولی آنچه در این تور توجه من رو به خودش جلب کرد اهتمام استاد به  زدن ساز مخالف بود. از اون مصاحبه صریح با فرهودی و بیان مخالفت 1400  ساله با هنر و موسیقی گرفته تا استفاده از ظرفیت صدای زن در اجرای خودش و دعوت به سبک خودش برای از پای ننشستن.
بهر حال همه چیز استادانه بود. از انتخاب شعر و دستگاه گرفته تا تنظیم و رنگ آمیزی های زیبای قطعات وساز بندی و طراحی صحنه و لباس و...

- مرگ دیکتاتور

راسياتش چن سال پيش ، سر بعضي جريانات! يک قلک گذاشتيم توي پستو و هر از گاهي که يکي از اين عوضيا کله پا ميشه يک  اسکناس  هزاري مي چپونيم توش. تا حالا  ده - بيست تومني توش جمع شده. آخريش همين پريروز بود. سرهنگ که رفت يک هزاري خرجش کردم و خلاص.قلک رو دوباره گذاشتم توي پستو و منتظر هزاري بعدي شدم.اين دفعه نووبت کيه خدا مي دونه. سوري يا يمني يا ... !
حکايت قلک توي پستوي حجره ما هم حکايت چوب خط ديوار زندونياست. هر يک خط ، هزار سال طول ميکشه و زندوني رو يک روز به آزادي نزديکتر مي کنه.اصن یک پا برا خودمون فلسفه داریم توی همین چوب خط و قلک.همین که زندونی وقتی آزاد میشه از زندون آزاد میشه ولی از قانون آزاد نمیشه. از محدودیت آزاد نمیشه. حالا خلاص شدن از شر دیکتاتور هم همینجوریه. از شر یک دیکتاتور راحت میشی ولی آزاد آزاد نمیشی.

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

- کارتابل هفتگی

مجبورم امروز هم به دلیل کثرت مطالب و کمبود وقت ، پاراف وار (!) به مسایل مختلف بپردازم:
اول: آنکه امروز روز بزرگداشت حضرت حافظ است.یادتون میاد توی پست خرکیف گفتم که یک هیات 12 نفره از مدیران شرکت رو با خودم بردم شیراز؟ همون روز ، بعد از اینکه بازدید پروژه تموم شد ، مدیر عامل برگشت و گفت: "خب آقای مهندس؛ هنوز 4-5 ساعت تا پرواز وقت داریم. چه برنامه ای برامون تدارک دیدی؟" و من هم در مسیر فرودگاه اونها رو به چند جای دیدنی شیراز بردم و خاطرات خوبی  ثبت شد. بهترینش تفال بر مزار خواجه شیراز بود که همزمان شد با غروب خورشید و خلوتی و خنکی دم غروب . بعد ازاینکه گشتی توی باغ اطراف آرامگاه زدیم مدیر عامل مون برگشت گفت:"ای کاش دیوان حافظ داشتیم یک فالی می گرفتیم" دست کردم و از کیف دستیم دیوان حافظ کوچیکی که همیشه با خودم دارم رو در آوردم وبهش دادم. برخلاف انتظارم بلد نبود شعر حافظ رو درست بخونه. ناچار خودم خوندم و همزمان تعبیرش رو برای جمع می گفتم و کلی موجبات انبساط خاطر شد (!)
خلاصه جای همگی خالی
دوم: توی یکی از پروژه ها که حجم زیادی کابل کشی داشتیم و بنا به سیاست پروژه همون اول بخاطر فرار از نوسانات بازار ، کابل مصرفی رو خریده بودیم و گوشه سایت انبار کرده بودیم ؛ یک روز که بی پولی بد جوری فشار آورده بود و طلبکارها  زیر لب "کاف" و "سین" و "خ" زمزمه می کردند !!! یک همکار ساده جنوبی داشتیم که با لهجه خاصی توی جلسه برگشت گفت: مهندس ؛ حالا که پول نداریم خب این کابلا رو بفروشیم. خوب می خرنا !
حالا حکایت پیشنهاد جدید رییس جمهوره. چی بگیم  که پس فردا نبرنمون شلاق بزنن . تازه احمدی نژاد ناراحت بشه که چرا بخاطر اون ما رو شلاق غیر نمادین زدند!
سوم: هردم از این باغ ... می رسد         کره خر از ماچه خری میرسد!
این قضیه سفیر عربستان رو کم داشتیم که نیمه شب دیشب به باقی مشکلات و آبرو ریزی های ما اضافه شد و قیافه شیش در چار این بابا سیار بد جوری روی خروجی سایت های خبری اومده. طبق معمول هم ما خودمون رو زدیم به اون راه و بکل حاشا کردیم. احتمالن همین امروز فردا هم یک سناریوی ! مشابه برای یک جاسوس امریکایی درست می کنیم و جنجال تبلیغاتی راه میندازیم. (خوراک این یارو نجف زاده...اووووغ) خدا آخر عاقبت مارو بخیر کنه
چهارم: دیشب بازی تیم ملی نتیجه خوبی داشت و با 6 گل ملت ایران خر کیف شدند.ما که ندیدیم ولی احتمالن رسانه ملی هم کلی سرود ورزشکاران دلاوران پخش کرده ولی خب من چشمم آب نمی خوره از فدراسیون این فامیلمون (آره متاسفانه همشهری و فامیلمونه) نتیجه خوبی در بیاد. یادم میاد زمان بچگی ، وقتی جای خودمون رو خیس می کردیم هیچوقت سر شب اینکارو نمی کردیم بلکه اون خنکای سحر و سنگینی خواب صبحگاهی باعث می شد که خواب دستشویی ببینیم و رختخواب رو به گند بکشیم!
بنده همینجا ضمن آرزوی موفقیت برای تیم ملی فوتبال و غیره متذکر میشم که: "شب درازه!!!
...دیگه وقت نیست. خیر پیش

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

- خواهش شرمگینانه

توی بخش آمار وبلاگم رو نگاه میکردم و دیدم توی این یک سال و نیم که این چراغ رو روشن کردم حدود 10 هزار نفر از وبلاگم بازدید کرده اند و خوش بینانه ش اینه که در مجموع 143 پستی که گذاشتم بطور متوسط هر پست 70 خواننده داشته. اگه تمامی این ارقام و آمار رو تقسیم بر 2 بکنیم (ضریب کاهش برای کسانی که اشتباهی روی این لینک کلیک کردند یا حوصله خوندن نداشتند و بلافاصله بستند) میرسیم به 35 نفر برای هر پست. این در حالیه که بجز چند دوست ، بقیه حتی به خودشون زحمت ندادند که یکبار در طول این مدت نظر انتقادی خودشون برای من بنویسن.
این خواسته من در این راستاست که شاید بتونم عیوب کارم رو بگیرم و کم عیب تر بنویسم یا شاید سر ذوق بیام و بیشتر بنویسم (مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد) خلاصه که می خواستم از دوستان خواهش کنم  زحمت بکشند و گاه بگاه نظری هم - البته انتقادی- در قسمت قاصد خوش خبر بنویسن. 
اجرکم END الله !

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

- خرکیف

این روزها خیلی گرفتارم. پروژه به مسیر گهی افتاده.هنوز استارت نزده کشتی امور مالی کارفرمای محترم! به گل نشسته است و ما الاغ ها هم از کشتی پریدیم بیرون و تا هم فیما خالدون درگل فرو رفته ایم. بدون پول چرخاندن چرخ سنگینی مثل یک پروژه چند ده میلیاردی تقریبا غیر ممکن است. تا امروز از تمام ترفندهای کلامی برای آرام نگه داشتن طلبکاران و کارگران و پیمانکاران استفاده کرده ام ولی خب تحمل آنها هم حدی دارد. عن قریب است که طاقتشان طاق شود و از الفاظ غیر مودبانه در مراودات روزمره شان با من استفاده کنند.
دیروز جلسه هفتگی پروژه را در کارگاه برگزار کردم.یک هیات 12 نفره با خودم به شیراز بردم. تمام آنهایی که هفته های قبل- از روز اول پروژه _ مدام گیر میدادند و تجربیات چندین و چند ساله ام رو زیر سوال می بردند.شب قبلش حس دوگانه ای داشتم.از یک طرف نگران نواقص کارم بودم و از طرف دیگر به خودم می گفتم :"تو که تلاشتو کردی! "
نتیجه اما جالب بود.همه راضی بودند .از مدیر عامل و عضو هیات مدیره بگیر تا معاون و جانشین و کی و کی. همه تشکر کردند و دزدکی شنیدم که حرف های خوب خوب می زدند. البته اینهایی که گفتم جالب نبود چون من آنچه بلد بودم انجام داده بودم و نه چیزی بیش از آن.آنچه که این وسط جالب بود حس خر کیفی ناشی از این تحسین های چپ و راست بود که ته دلم خروار خروار قند آب می کرد و در ما تحت گرامی مان چنان عروسی بر پا شده بود که بیا و تماشا کن.(جهت اطلاع باید بگم که آخر عروسی چاقو کشی هم نشد و ما تحت ما سالم ماند!) خلاصه این حس کودکانه برایم جالب بود.
ولی خب این حس چندان دوامی ندارد . چون طلبکارها با اس ام اس و تلفن های پیاپی واقعیت تلخی را یادآوری می کنند.باید کمی شامورتی بازی کنم. ترفند های پول گرفتن از کارفرما یکی یکی با شکست مواجه می شوند و عرصه روز بروز تنگ تر.عجالتن ترمز پروژه رو گرفته ام و نمی گذارم بیش ازاین بدهی بالا بیاورم ولی خب همان روشن بودن چراغ هم کلی هزینه دارد.(چیزی در حدود ماهانه 100میلیون!!!)
خلاصه اینها رو گفتم که بگویم چرا دیر به دیر سر میزنم.شاید اگر شما جای من بودید بکل تخته می کردید.

پ.ن:دیروز در حال نوشتن این پست یهو برای جلسه زنگ زدند و من بجای ذخیره کردن دکمه انتشار را زدم و تازه امروز صبح متوجه شدم.حالا خوب شد که پیژامه تنم بوده و سوتی نداده ام! در هر صورت از دوستانی که مطلب نیمه کاره را خواندند عذر خواهی میکنم.