۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

بارون جر جر

از پاساژ که بیرون اومدیم آسمون جر خورده بود و مثل رودخونه داشت خالی میشد رو سر شهر. بسته خرید رو زدم زیر بغل که کمتر خیس بشه و به دو رفتم سمت ماشین . نزدیک ماشین که رسیدم گفتم: از در عقب سوار شو کنار خیابون آب زیاده. زنم از در سمت راننده پرید رو صندلی عقب و خودم هم نشستم پشت رول.خیابون اون خیابون یک ربع قبل نبود. رودخونه بود مثل ونیز! از همه جا آب میزد بیرون. آسمون. جوی کنار خیابون. پیاده رو. خلاصه همه جا آب بود. ماشین که حرکت کرد و اولین چراغ قرمز رو رد کردیم. زنم گفت : پنجره آشپزخونه بازه. فکر کنم تا صبح باید تی بکشی...
خلاصه اولین بارون پاییزی امسال هم امشب بارید.عاشقانه ترین فصل سال, سلام.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

انشاء

موضوع انشاء : نظرتان را در باره سخنان امسال "ا.ن" در یک جمله بگویید.
به نام خدا
وقتی یک موجود دوپا فرق دهان را با سایر خروجی (ورودی) های بدنش تشخیص نمیدهد!

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

مثل دیشبی

از سر كوچه تا تهش رو چيزي در حدود يك ميليون بار رفته بودم و بر گشته بودم.عرض كوچه را با قدمهاي به هم چسبيده از تير برق روبروي پله ها تا سنگ پله اولي كه نيم متري از كوچه را گرفته اندازه گرفته بودم و بر مي گشتم و دوباره از نو. گاهي سنگ فرش هاي پياده رو را با نوك كفش مي شمردم.از روز قبل توی این وضعیت , دل توی دلم نبود.
اون زمان26 سالم بود.به عبارتی بچه بودم و به روایتی مرد. گاهی که خسته میشدم می رفتم با تلوزیون سالن انتظار سر خودمو گرم میکردم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود از دلشوره پا میشدم و میزدم بیرون و کوچه و پیاده رو بغلی رو گز میکردم.شانس آوردم اهل دود نیستم وگرنه حتمن از صبح تا حالا دوسه تا پاکت سیگار رو دود کرده بودم. دکه سر خیابون شوکولاتهای خوشمزه ای داشت ولی استرس زیاد باعث شده  بود آب - روغن قاطی کنم و میلم به چیزی جز آب نبود که اون هم هر از گاهی دردسر ایجاد میکرد.یادم میاد اون سالها هنوز سرویس اس ام اس فعال نبود و گوشی های تلفن هم مثل گوشتکوب فقط به درد تلفن زدن میخورد. نه دوربین , نه بلوتوث , نه آهنگ. خلاصه اون هم نمی تونست وقت آدم رو پر کنه.( بعد ها از برکت نظام جمهوری اسلامی و دولت مموتی پینوکیو این چیزها به تلفن موبایل اضافه شد!!! و خلق الله از بیکاری نجات پیدا کردند )
یادم میاد توی خیابون وقتی از کوچه خارج میشدی چندتا مغازه بود. یکی لوازم خانگی و یکی هم گل فروشی. بقیه رو یادم نیست. ولی گل فروشی همونی بود که وقتی علی زنگ زد و در نهایت سخاوت دستور داد از طرفش یک دسته گل بخرم و کارت "زیارت قبول" بذارم روش ! منم مثل مثل همیشه بدون فکر کردن خواهشش رو انجام دادم. ( نامرد پولشم نداد)
زمان به سختی میگذشت. نه مثل الان که وقتی توی ترافیک رادیو ماشین روشنه فاصله اخبارهای رادیو پیام اندازه دوتا دم و بازدمه و تا چشم به هم میزنی می بینی یک سال گذشته.اون موقع زمان دیر می گذشت.
9 سال پیش مثل الان نبود که اجازه داشته باشیم بریم داخل.تازه اونجا یه جهنمی بود که تا سه روز بعدش هم اونو ندیدم.(عجب جای گهُی بود)
ساعت حدود 7 بود که یه خبرایی داشت می شد. درسته که من بیرون بودم - حتی کنار گود هم نبودم- ولی حس میکردم داره خبرایی میشه قلبم تند میزد. مثل آدم های خرافاتی هرچی لفظ عربی بلد بودم رو طوطی وار ور میزدم.توی دلم و در پیشگاه بارگاه الهی رسمن فعل "غلط کردم" رو در زمانهای ماضی و استمراری و بعید و مستقبل و غیره صرف میکردم که ساعت هفت و ربع شد و یهو خاله ش اومد بیرون. گفت : مژده بده ,مثل یه بره سفید و چاق به دنیا اومد.حال هردوشون  هم خوبه.
گفتم : چه موقع؟ 
گفت : دقیقن 5 دقیقه پیش.
نفسی به راحتی کشیدم ... و بابا شدم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

ترقي يا توروقي!

پروژه جديد و پروژه جديدتر.به قول قديميا: نميرسيد ‘ دولا كرديم برسه! حكايت كار منه.همين جوري وقت براي كار و زندگي كم بود دوتا كار جديدتر هم واگذار شد. با حفظ سمت. بدون تغيير حقوق و مزايا! به اين ميگن عدالت.
هر چي پروژه خوش آب و هواست مال فك و فاميل رييسه. هر چي پروژه جنوب كشوره مال من بدبخت فلك زده. ديگه سالهاست زير 50 درجه كار نكردم و كم كم دارم خودم هم شرطي ميشم.به قول اين همكار فئودالمون: خدا قبول كنه...

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

هرسال همین وقت

ساعت یک صبحه. صدای دو نوازی ویولون و پیانو زیر نور مانیتور و خوندن چندتا وبلاگ غمگین ته گلوم رو قلمبه کرده.چند وقته نوشتنم نمیاد ولی امشب باید بنویسم,مخصوصن این صدای ویولون بدجوری آدم رو هول میده.ولی از این حرفا گذشه نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
از اینکه این شانس رو داشتم که یکسال دیگه زنده باشم خوشحالم و از اینکه یکسال پیرتر شدم(قبلن میگفتم بزرگتر...)ناراحتم. شاید تویی که میخونی توی دلت بگی مرد گنده این چرت و پرتا چیه... ولی واقعیت اینه که من در طول سال دو سه باری این حس رو پیدا میکنم.یکی همین امشبه, یکی شب اول فروردین, یکی شب یلدا و گاهی هم شب کریسمس. گذر عمر و یاد آوری  اون تلخه.اینکه نمیدونی الان کجای خطی عین نامردیه. اینکه نمیدونی مسیرت درسته یا غلط؟ خلاصه این اختیار محدود به جبرها , این تناقضات لحظه بلحظه.
دلم می خواست امشب حرفهای قشنگ تری میزدم. حرفهایی از جنس بادکنک های رنگی , کلاه بوقی, کیک با یک عالمه شمع و فوت کردن و دست زدن . ولی نمیدونم چرا همه اینها در نظرم یک ماسک مضحک به نظر میرسه و فقط اون بغض بعد از فوت کردن شمعها و چندش ناشی از شمردن شمعها مدام توی ذهنم تکرار میشه.
جالبتر از اون اینکه بجز یکی دوبار اوایل ازدواج دیگه کسی برای من چنین مراسمی رو نگرفته ولی هر سال توی ذهنم اون رو مرور می کنم و تلخی این لحظات آزارم میده.
چقدر دوست دارم الان بارون میزد و میرفتم زیر بارون قدم میزدم ولی افسوس... احتمال بارندگی این موقع سال و توی این شهر کمتر از 10 درصده
اصلن همش تقصیر ناصر شد. از یک هفته قبل برنامه ریختم که امشب رو تا دیر وقت با اون بگذرونم ولی اون لعنتی هم نارو زد و صبح قرارمون رو کنسل کرد. من موندم و شب و سکوت و تنهایی...
تا حالا شده حوصله جور کردن یک پازل رو نداری و بخوای به اجبار اون رو بچینی. دقیقن امشب حس ذهن من مثل تک تک قطعات یک پازل شده و من نمیدونم هر قطعه رو از کجا پیدا کنم و کجا بچینم. شاید چون دلم گرفته. دلم عجیب گرفته و هوای گریه داره.
هوای دلم سخت بارونیه, طوفانیه, خلاصه بد جوری توش ریدن! اصلن مناسب امشب  و نوشتن و درددل کردن نیست.
ای کاش فیک فیکو زود بخوابه ( اسم جدید زنم بخاطر آلرژی و سرماخوردگیش)و من بزنم بیرون. کجا؟ خودم هم نمیدونم. شاید پرسه در کوچه سار شب , شاید برم کوه و آتیش و ذول زدن به جرقه هاش, شاید...

پ.ن: بعد این همه تلخی یاد یک جوک افتادم. به غضنفر میگن چه روزی به دنیا اومدی؟ میگه:بیست و چندم  شهریور. میگن: چه سالی؟ میگه: فرقی نمیکنه , هر سال!

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

ربنا

طبق معمول داشتم بر می گشتم بوشهر که خودمو به پرواز 9 شب تهران برسونم. تمام طول مسیر ساکت و بی صدا نخلستانهای اطراف جاده و یا منظره غروب رو تماشا می کردم و چندتایی هم عکس گرفتم.دیگه به بوشهر نزدیک شده بودیم و راننده هم که معلوم بود مثل من خسته ست سعی میکرد من رو زودتر برسونه و برگرده خونه. حدودای 7 و نیم بود که یهو پخش ماشین رو خاموش کرد و صدای گوینده من رو به سالهای کودکی برد. دکلمه شعر معروف "این دهان بستی دهانی باز شد..." یاد اون منظره هوایی مسجدها و مناره ای که لونه لک لک بالاش بود و از اولین سالهایی که خاطره توی ذهن کودکانه م نقش بست با صدای دلنشینی همراه بود.صدایی که سالها پس از دوران کودکی همیشه باهاش همراهی میکردم و از مثنوی زیبای مولانا لذت میبردم.توی دلم گفتم: یعنی میشه الان دوباره صداش پخش بشه.

مدتهاست رادیو تلوزیون دولتی رو برای خودم و خانواده م تحریم کردم. تصمیم گرفتم شاد زندگی کنم و توی این تبعیدگاه و زندان تا جایی که امکان داره آزاد زندگی کنم.

قاعدتن باید بعد این دکلمه ربنا پخش میشد.یعنی ممکنه اونقدر احمق باشن که دکلمه رو بدون ربنا پخش کنن؟ جوابی که توی ذهنم نقش بست یک "بله " بزرگ بود. بله اونقدر احمق هستن که هر حماقتی بکنن. حتی بزرگتر از اون چیزی که به عقل امثال من برسه و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که فهمیدم حماقت بشر حد و مرز نداره. درست با اتمام دکلمه صدای یک پسر بچه یا شاید دختر جوون شروع کرد به تقلید زشت و دست و پا شکسته از ربنای معروف.موقعیت تهوع آوری بود.عملن مخترع این طرح با قبول شاهکار بودن کار استاد سعی کرده بود تمام زیر و زبرهای اون رو مثل نمونه اصلی تقلید کنه.برای همین از صدای پسر بچه یا دختر جوون استفاده کرده بود و با توجه به نوع اجرا مشخص بود صدای زیر و چپ کوک این خردسال ناقص العقل هم توان تحریرها و پاساژهای رنگارنگ صدای استاد رو نداره و هر مصرع پس از چندین بار ضبط انتخاب شده و شاید مجبور شدند چوب پنبه هم به خواننده فارغ العقل استعمال کنند تا راحت تر گلوشو پاره کنه.نکته جالب اینجاست که هم طراح این اختراع اعوج و هم مجری اون ذره ای از هنر و موسیقی اطلاع نداشته و ندارند چرا که با این کار جز بردن آبروی خود و جور کردن بساط خنده شنودگان اندک صدای بوشهر کار دیگه ای انجام ندادن. تمام که شد زیر لب گفتم : الحق که دشمنان ما را از احمق ترینها انتخاب کردی...