۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

بزن بر سینه و بر سر...

داشتم تلوزیون می دیدم که لابلای یک برنامه قطعه ای از عبدی رو گذاشت که مثل بقیه کارهاش چیزی ورای جالب و شگفت انگیر بود.ترجیع بند معروف محتشم کاشانی رو به سبک جدید و البته با مختصری تغییرات اجرا کرده که احتمالا از امروز یکی از دغدغه هام میشه پیدا کردن آهنگ کامل و یا احیانن آلبوم کاملش تا از اون لذت ببرم.ولی اون چیزی که توی این آهنگ اونم در برش کوچکی که از تلوزیون پخش شد منو به خودش جذب کرد نه خواننده بود و نه ریتم و نه کلام بلکه نگاه جدید و جالبی بود که عبدی به یک ترجیع بند قدیمی که توی تمام حسینیه ها و تکیه ها نوشتن داشته و تونسته با کلام محتشم منظور خودش رو به شنونده انتقال بده.

اون چیزی که باعث می شه امثال عبدی یا نامجو و دیگرانی که مطمئنن هستند ولی من نمی شناسم شون از دیگران متمایز باشند همین نوع نگاه و نحوه بیان بی هیاهوی عقایدشون و بیدار کردن ذهن گروهی از مخاطبین هست ولاغیر. خلاصه این که فعلن چند ساعتی شایدم بیشتر (شایدم کمتر) بخاطر همین یک چیزی که یاد گرفتم هیجان زده م. شارژم.مثل دوران دبستان که وقتی درس جدیدی توی مدرسه میدادند و یاد می گرفتم هیجان زده اون رو برای همه تعریف می کردم وحالا که یادم میاد می بینم چقدر خننده دار بوده. شاید هیجان امروز من هم فردا برای خودم و یا حتی امروز برای تویی که می خونی مضحک باشه. شاید آموختن امروز من بخش کوچکی از بدیهیات فکری دیگری باشه.
یادم میاد زمانی مطلبی در مورد آموختن نوشته بودم که سعی می کنم پیدا کنم و عینن توی یکی از پستها بنویسم. ولی خلاصه اون مطلب این بود که پس از سالها تجربه و زندگی و مطالعه( ! ) فهمیدم که ما با تلاش و کوشش دانسته هامون رو اضافه نمی کنیم بلکه جهل مون رواضافه می کنیم. حتمن می گین چطور؟! خب خیلی ساده ست ولی چون این مطلب رو در اون نوشته کاملن توضیح دادم لزومی نداره اینجا تکرار کنم. بهتره اگه نمی دونی فکر کنی که چطور چنین چیزی ممکنه. واگه هم که می دونی که بی خیال. در هر صورت در آینده نچندان ودور و نه چندان نزدیک اون رو از لابلای اوراق توی کیف یا کمد یا کشو ( چه جالب , هر سه تاش اولش کاف داره!) پیدا می کنم و همینجا می نویسمش.  پس فعلن تا بعد...

۱ نظر:

یه ناشناس گفت...

شما هم با ولبلاگتون میتونید حرف تازه ای واسه گفتن داشته باشید