۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

مثل دیشبی

از سر كوچه تا تهش رو چيزي در حدود يك ميليون بار رفته بودم و بر گشته بودم.عرض كوچه را با قدمهاي به هم چسبيده از تير برق روبروي پله ها تا سنگ پله اولي كه نيم متري از كوچه را گرفته اندازه گرفته بودم و بر مي گشتم و دوباره از نو. گاهي سنگ فرش هاي پياده رو را با نوك كفش مي شمردم.از روز قبل توی این وضعیت , دل توی دلم نبود.
اون زمان26 سالم بود.به عبارتی بچه بودم و به روایتی مرد. گاهی که خسته میشدم می رفتم با تلوزیون سالن انتظار سر خودمو گرم میکردم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود از دلشوره پا میشدم و میزدم بیرون و کوچه و پیاده رو بغلی رو گز میکردم.شانس آوردم اهل دود نیستم وگرنه حتمن از صبح تا حالا دوسه تا پاکت سیگار رو دود کرده بودم. دکه سر خیابون شوکولاتهای خوشمزه ای داشت ولی استرس زیاد باعث شده  بود آب - روغن قاطی کنم و میلم به چیزی جز آب نبود که اون هم هر از گاهی دردسر ایجاد میکرد.یادم میاد اون سالها هنوز سرویس اس ام اس فعال نبود و گوشی های تلفن هم مثل گوشتکوب فقط به درد تلفن زدن میخورد. نه دوربین , نه بلوتوث , نه آهنگ. خلاصه اون هم نمی تونست وقت آدم رو پر کنه.( بعد ها از برکت نظام جمهوری اسلامی و دولت مموتی پینوکیو این چیزها به تلفن موبایل اضافه شد!!! و خلق الله از بیکاری نجات پیدا کردند )
یادم میاد توی خیابون وقتی از کوچه خارج میشدی چندتا مغازه بود. یکی لوازم خانگی و یکی هم گل فروشی. بقیه رو یادم نیست. ولی گل فروشی همونی بود که وقتی علی زنگ زد و در نهایت سخاوت دستور داد از طرفش یک دسته گل بخرم و کارت "زیارت قبول" بذارم روش ! منم مثل مثل همیشه بدون فکر کردن خواهشش رو انجام دادم. ( نامرد پولشم نداد)
زمان به سختی میگذشت. نه مثل الان که وقتی توی ترافیک رادیو ماشین روشنه فاصله اخبارهای رادیو پیام اندازه دوتا دم و بازدمه و تا چشم به هم میزنی می بینی یک سال گذشته.اون موقع زمان دیر می گذشت.
9 سال پیش مثل الان نبود که اجازه داشته باشیم بریم داخل.تازه اونجا یه جهنمی بود که تا سه روز بعدش هم اونو ندیدم.(عجب جای گهُی بود)
ساعت حدود 7 بود که یه خبرایی داشت می شد. درسته که من بیرون بودم - حتی کنار گود هم نبودم- ولی حس میکردم داره خبرایی میشه قلبم تند میزد. مثل آدم های خرافاتی هرچی لفظ عربی بلد بودم رو طوطی وار ور میزدم.توی دلم و در پیشگاه بارگاه الهی رسمن فعل "غلط کردم" رو در زمانهای ماضی و استمراری و بعید و مستقبل و غیره صرف میکردم که ساعت هفت و ربع شد و یهو خاله ش اومد بیرون. گفت : مژده بده ,مثل یه بره سفید و چاق به دنیا اومد.حال هردوشون  هم خوبه.
گفتم : چه موقع؟ 
گفت : دقیقن 5 دقیقه پیش.
نفسی به راحتی کشیدم ... و بابا شدم.

۲ نظر:

یه ناشناس گفت...

آفرین . به نظر من قشنگ توصیف کردین روز بابا شدنتون رو .

قاصدک گفت...

مرسي. از لطف شما ممنونم