۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

- گلاب برويتان

كارگاه ما آب لوله كشي ندارد و بايد بصورت روزانه آب را از بيرون كارگاه تامين و در تانكرهايي كه در دامنه تپه مشرف به سايت گذاشته ايم بريزم تا سايتمان آبدار شود. هر از گاهي هم يا تداركات فراموش مي كند كه با تانكري تماس بگيرد يا تانكري دير ميرسد و آنوقت است كه اگه از شانس بد، مستراح گير (به سبك جوگير!) بشوي؛ يا بايد بنشيني تا آب برسد ، يا بايد يك خاك ديگري بر سرت بكني تا زانوات ( بر  وزن بازوانت!!) نپوكد.امروز صبح كه گلاب به رويتان پاي چپ را به داخل بيت الخلا گذاشتم نميدانم چرا يادم به اين جمله دايي جان ناپلئون افتاد كه : قاااااسم، صد بار بهت گفتم اين آفتابه رو پر كن بذار دم مَواااال.
و خلاصه به اوضاع دستشويي شك كردم. با وجود اينكه كمربند را شل كرده بودم ولي مِن باب "كار از محكم كاري عيب نمي كند "  شير روشويي را باز كردم كه ديدم فس فس باد ، در جريان است. خلاصه  آرزو بدل و نرسيده به كام ! كمر بند را بستم و ....
از صبح متحير روح مش قاسم عليه الرحمه هستم كه يك - هيچ فعلن برنده ست.خدايش رحمت كناد !!!

۳ نظر:

کیوان گفت...

در شرایطی مشابه، تانکر آب کارگاه ما در گرمای 60 درجه مسجد سلیمان اگرچه زیر خاک دفن بود. ولی آن خاک هم گرمایش کمتر از کوره نبود!
من از آنجا که معمولا در کارگاه به دستشویی نمی‌رفتم، و از این جهت بی‌تجربه محسوب می‌شدم! نمی‌دانستم باید دست کم بیست دقیقه جلوتر آب را در آفتابه بریزی تا خنک شود! نزدیک بود کسب این تجربه برایم به قیمت سوختن عضو شریف تمام شود! و به ناچار همان بیست دقیقه را بر زانوانم تحمل کردم و هر از گاهی انگشت به آفتابه می‌زدم تا ببینم به گرمای قابل تحمل رسیده یا خیر!

چهارگاه گفت...

به جان خودم اینقدری که تو به مثانه ات اهمیت می دی ما نمی دیم. راجع به مسائل دیگه هم اگه فرصت شد بنویس باشه؟

قاصدک گفت...

کیوان جان یک تجربه مشابه دارم چون دیگه بقول چارگاه خان این مدته زیاد پستهای موالی زدم میذارم واسه چند وقت دیگه.
چارگاه عزیز: وقتی مخ آدم قفل میکنه و یه جورایی تعطیل میزنه مجبوری مطالب پیش پا افتاده بذاری توی وبلاگ. بجای ارشاد کردن ایده بده تا شاید مخم از بن بست بیاد بیرون