۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

- درياب دمي كه ...

جلو آیینه می ایستم و طبق عادت دستی توی موها می برم. چیز زیادی از آن باقی نمانده ! نگاه خریدارانه ای به سرو صورت خودم می اندازم. چین و چروک اطراف چشمم کمی گودتر از آخرین باری شده که به چهره ی خودم دقیق شده بودم.
هرگونه تلاشی برای از بین بردن و یا کمرنگ کردنشان هم بی فایده است. از قیافه ی خودم خنده ام می گیرد چون نمی توانم روی آن سن و سالی بگذارم.
صدای زنگ در آسانسور از خواب و خیال بیرونم می کشد. به طبقه ی بیست و یکم رسیده ام و پیش از آنکه دوباره در بسته شود و آسانسور پایین برود باید پیاده شوم.
 ای کاش آسانسور عمر هم اینگونه بود. می شد در طبقه آخر پیاده نشوی و برگردی پایین!

۱ نظر:

زردالو گفت...

جوونی کجایی که یادت بخیر