۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

مرگ بارون زده...

تازه از بیرون اومدم. بارون قشنگی داره میاد. منم تو حس خیس بارون آروم تو  نیایش داشتم رانندگی می كردم كه بعد پل سئول دیدم یه آمبولانس وایساده و روی یك جنازه رو ملافه سفید كشیدن....یهو یخ كردم. یعنی اون زیر كیه؟ كس و كارش كجان؟ وقتی زنش كه مثل هر روز چایی درست كرده و منتظرشه......وااااااااااااااااااااااای.
اگه من جای اون بودم چی؟
آسفالت خیس و یخ خیابون و قطره های ریز بارون كه داشتن اونو خیس می كردن: چندشم شد.پشتم لرزید.آب دهنمو قورت دادم و از توی آینه ماشین یه نگاه دیگه به جنازه ملافه پوش وآروم دور شدم.
امشب ......
جای خالیش تو خونه.......
نكنه منم.....
ای كاش به دنیا نمی اومدم!!!
ای كاش گوسفند بودم...
ای كاش .....
میدونم كه ما آدما در برابر بزرگی دنیا و خدا هیچیم و بود و نبودمون تغییری در این دنیا نمی ده. ولی آخه احساس چی میشه؟
من كاری به اون طرفش ندارم. چون هیچكس راست و دروغش رو نمی دونه.ولی می دونم برای ما این طرفیا خیلی سخته.خیلی...

ارديبهشت 88

۲ نظر:

ناشناس گفت...

ارزشمندترین نکته های زندگی | مطالب جالب ,
ارزشمندترین چیزهای زندگی معمولا دیده نمیشوند ویا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.


پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.


زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد .



آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود



ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم .



آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم .



مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟



او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.



به او گفتم: بنظرمرسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم.



او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد



آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم.



وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود،


موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.



با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .



وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم



وآنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود



دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.



پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم.



هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد،



و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران رامیخواند.



من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.



هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم،



هیچ چیز غیرعادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم .



وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.



وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟



من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.



چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.



کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.



یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:



نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.



وتو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم .



درآن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم



که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.



هیچ چیز در زندگی مهمتر ازخدا و خانواده نیست.



زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور

را به وقت دیگری واگذار نمود.

قاصدک گفت...

مطلب تاثیر گذار وتکراری بود. فقط دوست عزیز ارتباطش با این پست چی بود؟