۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

عاشقانه تونسی!

اين نوشتن لامصب مثل خوره به جان آدم مي افتد. از همان خوره هايي که "صادق" مي گفت. کِرمش که بجان آدم افتاد ديگر فاتحه آدم خوانده ست. يک زماني که هنوز وبلاگي و زن و بچه ای در کار نبود و دغدغه نان هم کمتر بود روزي 3-4 تا برگه سفيد را سياه مي کردم و بيشتر آنهارا هم دور مي انداختم و اندکي از آنهاهم که باقيمانده , سالهاست توي جعبه کارتني طبقه بالاي کمد ديواري را تنگ کرده و سالي يکبار موقع خانه تکاني مي آيد پايين و اسباب دعواي من و فيک فيکو مي شود.
- باز دوباره بساط آت و آشغالاتو وسط اين جهنم راه انداختي و نشستي به وقت تلف کردن؟ امشب که خوابيدي آتيش ميزنم که ديگه نباشه و اينقدر موقع کار و بدبختي وقت من و خودتو تلف نکني.
منم زير لب " بي خود"ي مي گويم و بساط را جمع مي کنم. بارها خواسته ام يکي از نوشته هاي آنروزها را توي وبلاگ بگذارم ولي حس و حال از روي نوشته تايپ کردن را ندارم. البته چندتايي را که کوتاه بوده اند آورده ام ولي چنگي به دل خودم نميزند. دوست دارم منظومه عاشقانه اي که به سبک کارهاي سيد علي صالحي نوشته ام را بگذارم ولي با حال و هواي اين روزهاي من جور نيست.اين روزها دغدغه کار و بقول هامون "عقل معاش " نميگذارد عاشقانه فکر کنم. تا می آیم حواسم را پرت کنم و بروم به عالم هپروت یک اتفاقی می افتد:
یکروز موعد چک می رسد. یکروز ماشین خراب می شود. یک روز آسمان به زمین می آید و یک روز هم که فکر می کنم همه چی روبراه است دقیقن همه چی بر عکس می شود!از همه بدتر اتفاقات سیاسی - اجتماعی. همچین که میگویم گور بابایشان دیگر کاری بکارشان ندارم. بگذار بچاپند . ماهم می چاپیم.(البته چاپیدن های ما یک مختصر توفیری دارد. از همان بچگی ها گاهی برای چاپیدن به دیدن عمویم می رفتم آخر عمویم چاپخانه دارد و به سفارش مردم می چاپد. من و برادرم هم که از هر کاری سر در می آوردیم چند صباحی را به کار آموزی پیش عموجان پرداختیم و چاپیدن را یاد گرفتیم.)خلاصه همچین که دایورت می کنیم باز یک اتفاقی می افتد مثلن طیاره ای می افتد و وزیر به تخمش در می کند یا خطبه ای یا خطابه ای خلاصه نمی گذارند توی عالم خودمان سیر کنیم و منظومه عاشقانه بسراییم و بچاپیم.این آخر هفته قرار گذاشته بودم عاشقانه ام را از کمد بیرون بیاورم و توی وبلاگ بگذارم که یهو زد توی تونس خبرهایی شد و تمام مشاعرمان را مختل کرد. یادم می آید زمان بچگی توی عالم خودمان یه چیزایی می خوندیم :
آهای مردم تونس/ چه تونِس/ مگر پونِز تو کونِتونِس که وِلوِله تو جونِتونِس؟!
و الکی میخندیدیم. ولی ظرف همین آخر هفته دیدیم که وِلوِله و پونِز کار خودش را کرد و فتنه گران تونسی هم به آرزویشان رسیدند و ما فقط تماشا کردیم و خاطرات روزهای نچندان دور را توی ذهنمان زنده میکردیم. خلاصه این آخر هفته هم نشد که حواسمان از واقعیات به عاشقانه ها پرت و پلا بشود . حالا ببینیم دوباره کی حسش پیش می آید.

۳ نظر:

asemane abi گفت...

چه زیبا می شود

کسی

وقتی بیاید

که

قرار نیست..

یک در میان گفت...

یاد روزای عشقولکی خودم افتادم و خروار دفترهایی که به آتش کشیدم حالا یک دفتر مانده انقدر در آن دفتر هوس ها و طرب هایم صادقانه است که حیفم می آید از دوباره نویسی اش حالا جای همه عاشقانه نوشتن هایم را دغدغه های روزمره پر کرده وسط احساساتم هیجان افتادن هواپیما و ترور و جنگ جا خوش کرده نقطه سر خط هایم همه اش هسته ایست و پلک زدنهایم سبز.
بنویس
من خواندن عاشقانه های تو روزمرگی های خارخاسک و چند دل نوشته دیگر را مرحمی بر دوری خویش میدانم انگار گاهی شما به من از خودم نزدیکترید

قاصدک گفت...

ممنون یک در میان عزیز. همگی ما مسخ شدیم و توی کنج گندیده خودمان با کورسوی خاطرات دوران پروانگی خوشیم