یکبار نشد پایم را از خانه بیرون بگذارم و به دل جمع به خاک بر سری هایم برسم. یا برق اتصالی میکنید. یا یخچال تبدیل به بخاری می شود. یا فیک فیکو و نیکوج دعوایشان میشود. این هفته تا رسیدم جنوب کله سحر فیک فیکو زنگولید که:
- لگنت روشن نمیشه. چه مرگشه؟
-ای ک.............
خلاصه تا برگردم آژانس سر کوچه مستفیض شد و وقتی آمدم دیدم هیچ مرگیش نیست. فقط در راستای سرویس دهن من و گرفتن آسایش دوروز ماموریت لگن پدر سگ باتری خالی کرده. خلاصه با کمک باتری ماشین حسن و تک استارت روشن شد. فقط کی روش میشد سوارش بشه. عین سه روز رو مونده بود زیر درخت گوشه کوچه و یک مشت پرنده بی ادب هم تمام آنچه که در طول روز زیر پنجره ملت دل رحم خورده بودند رو در تمام طول شب و از زور سرما خالی کرده بودند روی لگن بی صاحاب من .از رنگ سیاه ش فقط چند نقطه باقی مونده بود و بقیه جاهای ماشین به رنگ سفید و سبز در اومده بود.
از راه که رسیدم توی کوچه اولین چیزی که توجه م رو جلب کرد قیافه ماشین بود. توی دلم گفتم: کدوم بد بختی ماشینشو اینجا گذاشته که این پرنده های بی تربیت باهاش این کارو کردن و یک آن نگاهم افتاد به پلاک ماشین و دو بامبی زدم توی سرخودم. وقتی رسیدم توی خونه فیک فیکو متفکرانه در جواب سوالم که چرا ماشین رو زیر درخت پارک کردی؟ گفت :
پی پی کردن هم میتونه یک فرآیند گرمازا باشه؟!
نگاهی از پنجره به کوچه انداختم و توی ذهنم دنبال یک کارواش دور افتاده می گشتم.
۱ نظر:
رنگ مزن بر كلماتم...
كلمات من رنگی نیست
نه سیاه ... نه سفید ...
رنگ پریده !
رنگ مزن بر كلماتم ...
قضاوتت می كُشد ... نفس هایم را .
از قضاوت ... خسته شدم .
ارسال یک نظر