۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

- تجربه مالیخولیایی

مدیران این شرکت جدیدی که در آن مشغول بکار شده ام آدم  های جالبی هستند.کلی زمین و زمان را به هم می ریزند و یکی مثل من را از شرکت به آن بزرگی می کشند بیرون با وعده و وعید خر می کنند و می آورند توی شرکت خودشان و با کلی نامه و بخشنامه و اعلامیه اختیارات می دهند و شاخ توی جیب آدم می گذارند و یک پروژه چند ده میلیاردی می دهند دست آدم و بعد نمی گذارند نفس بکشی. به محض اینکه یک نفر توی پروژه انگشتش را بکند توی دماغش ، مدیر را می کشند به چار میخ و چنان باز خواست می کنند که گویا چه جنایتی اتفاق افتاده.
اگر توی دفتر باشی و دم دستشان ، دم به دقیقه جلسه می گذارند و گیر می دهند که پروژه را بحال خود رها کرده ای و بفکر کار نیستی و...  . همچین که پایت را از دفتر می گذاری بیرون و دو روز می روی سر بزنی  به کارگاه ببینی چه خاکی بسرت شده ، خودشان تصمیم می گیرند که چون کارفرما پول نمیدهد بهتر است که کار را تعطیل کنیم یا فعلن کار جدید شروع نکنیم و ... . همچین که این طرح بمشکل بر بخورد بلافاصله بخشنامه ها و نامه های تفویض اختیار را پاراف می کنند که فلانی گند زدی. ما اصلن اشتباه کردیم که پروژه به این نازی را دادیم دست تو و ... .
در آخرین جلسه مدیریتی که با روسا داشتیم؛ خوب که حرف هایشان را زدند اجازه گرفتم که یک جوک تعریف کنم. در نگاهشان خواندم که به عقل من شک کرده اند. اما من با اعتماد بنفس گفتم:
یک بابایی رفته بود خدمت سربازی. داداشش براش نامه داد که : رفتیم خواستگاری یک زن خوب برات گرفتیم. تو صاحب یک پسر شدی ولی زنت اهل زندگی نبود طلاقش رو گرفتیم از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن . اینا همه ش تجربه ست!!!
روسا یک نگاهی به هم کردند و کمی رنگ برنگ شدند و من بلند شدم و اجازه گرفتم و از جلسه رفتم بیرون.

هیچ نظری موجود نیست: