۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

- ترس مضحک

از دیروز تا الان که ساعت هشت شب است آسمان شیراز یک ریز دارد می بارد. تمام چاله های فونداسیون و چاه های شمع پر از آب شده.حداقل باید دوهفته صرف آب کشی و خشک کردن سایت بکنیم تا بتوان کار را ادامه داد. آن هم چه کاری! یا کارفرما پول ندارد یا ما دعوای قراردادی داریم یا باران می بارد یا سرمای هوا بتن ریزی را تعطیل می کند یا قیف نیست یا قیر نیست یا آتیش !!!
خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک و شیرازی های فارغ البال(!) دست بدست هم داده اند تا پروژه دو ساله ما 3-4 سالی طول بکشد.حالا هم که در این هوای ابری و بارندگی سراسری این بوئینگ MD مثل گنجیشک دارد بال بال می زند و من هم که حسسساس س س س !!!!!!
خلبان می گوید این تکان ها چیزی نیست و دلداریمان می دهد یاد جریان سوال آن بچه از پدرش افتادم که پدر در پاسخ گفته بود : اینها برای مامانت چیزی نیست وگرنه برای ما همان....!
بگذریم. از تکان های این پرنده 30-40 ساله ( شاید هم بیشتر) می گفتم که : هر دست انداز موجب پاپیون است و هر ویراژ مزید تلاطم. چون می پیچد گُه می خوریم و چون پس می پیچد به خود می رینیم.پس در هر تکان دو مَوال لازم است و در هر موال دوشی لازم(!)
نگاهم از پنجره به افق مغرب می افتد.داریم از فراز اصفهان عبور می کنیم و در دور دست ها رعد و برق های غریبی پیداست.( خدایا؛گُه خوردیم که غلط کردیم) خلاصه که شب غریبی ست. یعنی باید شانس بیاورید و این پست را بتوانید بخوانید.اگر بتوانید بخوانید یعنی از این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل جان سالم بدر برده ام و گرنه که به قول فِرِدی در کارتون رییس مزرعه 4 : بقیه تون به جهنم من که رفتم!
هنوز نیم ساعت از پرواز باقیمانده و من دل آشوبه دست انداز های نرسیده به تهران را دارم. لامصب هر چقدر هم که "گُه خوردم،غلط کردم،ببخشید" را با "مّد و تشدید" تکرار کنی باز هم افاقه نمی کند و تمام امحا و احشا بدن با آب و روغن و عَن و گُه قاطی می شود و هرچه چشم ها را بر هم بفشاری و به چیز های خوب خوب فکر کنی باز هم این غاز قولنگ به مقصد نمی رسد و چرخهای بی صاحبش بر زمین سفت نمی نشیند.(یکی از بهترین جاهایی که زمین سفت بد جوری دوست داشتنی ست)
سیاره ناهید ( شاید هم مشتری) در افق مغرب می درخشد و در این اوج 32 هزار پایی(خلبان گفت) هیچ چیز جز همان ستاره نقره ای پر نور پیدا نیست. البته گاهی که ابرها پاره پاره می شوند سوسوی چراغ های شهری به چشم می خورد.
الان چراغ های مخصوص بستن کمربند روشن شد.هواپیما شروع به کاهش ارتفاع کرده و کم کم دارد به تهران نزدیک می شود. تکان ها شدت می گیرند و قلم در دست می لرزد. به خودم لعنت می فرستم که چرا همان فرودگاه شیراز دستشویی نرفتم.فشار روی اعصابم کم است و آدرنالین کم توی خونم ترشح می شود ؛ که حالا مجبورم آمونیاک هم وارد گردش خونم بکنم ( آخه ظرفیت مثانه پرشده و کم کم جلو چشمایم را دارد می گیرد !)یاد آن هموطن آذری می افتم که در پاسخ به سوال : درد عاشقی بدتره یا دوری؟ گفته بود: هنوز تو اتوبوس تنگت رو نگرفته که ببینی از هردوش بدتره!!! واقعن هم بدتر است.
مرده شور این بوئینگ های MDو 727 و فوکر 100 را ببرند که مستراح ندارند. لااقل ایر باس ها از این بایت مزیت دارند و می شود در آن  اوج هزاران پایی از ته دل شاشید!کاری که خارخاسک هم مدتها در آرزویش بود و عاقبت در یک پرواز جانانه به آن رسید.( خدا هیچ تنا بنده ای را آرزو بدل نگذارد- بگو آمین!)
از پس ابرها چراغ های تهران Faid in می شوند - ابر غلیظ و پایینی دارد- گویا دارد برف می بارد،چون خط های سفید رنگی را در نور فلاش نوک بال های هواپیما می بینم. باید اعتراف کنم در این 6 سالی که هر هفته دارم پرواز می کنم این اولین بار است که در حال بارش برف می خواهم landing کنم. دیگر قلم را یارای نوشتن نیست. چرخ ها باز شدند......

از صدای برخورد چرخها با زمین می فهمم که یا نشسته است یا به گا رفته ایم.چشم می گشایم و باند را می بینم. از برف خبری نیست و تنها باران می بارد ( پس آن رشته های سفید چه بود؟)
بگذریم... از یاد آوری ترس مضحک ، خنده ام می گیرد. تلفنم را روشن می کنم و خبر رسیدنم را می دهم. دستهایم گرما می گیرند. باران می بارد و شیشه پنجره را خیس می کند. من اما هنوز دستشویی دارم!

هیچ نظری موجود نیست: