۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

- وازوفسکی

اتاق خواب ما دو کمد دیواری دارد. یکی کنار میز توالت و یکی دقیقا سمت پایین تخت.دیروز عصری ظاهرن همسر بانو خرت و پرت های کمد پایین دستی را بیرون ریخته بود و نرسیده بود که جمع کند. آخر شب که رفتم بخوابم ، در همان نور کمی که از زیر در می تابید؛ دیدم که در کمد مثل دهان مرده نیمه باز است.سعی کردم ببندم دیدم (بقول رشتیه)کار یک شب و یک نفر نیست !
منصرف شدم و رفتم که بخوابم ولی درِ نیمه باز بدجوری دهن کجی میکرد.چشمانم را بستم و زدم به بیخیالی ولی ناگهان یاد درهای کارتون " کمپانی هیولاها" افتادم.زیر زیرکی کمد را پاییدم. خبری نبود. دوباره چشم هایم را بستم. یادم آمد که هیولاها برای انرژی به جیغ بچه ها نیاز دارند.(منو سنه نن!)
- نکنه کودک درون هم به دردشون بخوره...
پا شدم و توی کمد را گشتم. نه خبری از "سالیوان" بود و نه از "رَندال".دوباره به تخت برگشتم.چشمهایم را که می بستم قیافه "وازوفسکی" جلو چشمهایم ظاهر می شد. غلتی زدم و از فرمول گوسفند استفاده کردم ولی فایده ای نداشت.شب غریبی بود.گربه های کوچه هم حضور رندال را احساس کرده بودند و بیقراری می کردند.کم کم چشم هایم گرم شد.نوبت پادشاه دوم که شد از صدای بلندی بیدار شدم.نکند هیولاها آمده اند. چشمهایم را باز کردم.در کمد همان جور نیمه باز بود.خبری نبود.
برخاستم و همه جا را چک کردم. سبد رخت چرکهای توی حمام از جای خودش افتاده بود وکف حمام  ولو شده بود.برگشتن به تخت همان و برگشتن قیافه یک چشمی وازوفسکی همان! خدایا امشب را سر سلامت به صبح برسانم قول میدهم دیگر کارتون نبینم.آمین!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

به گمانم تو همان نويسنده وبلاگ خارخاسك هفت دنده باشي درسته؟

قاصدک گفت...

نه دوست عزیز. یعنی نوشته هام خاله زنکی شده؟

ناشناس گفت...

نه اتفاقا برعكس اصلا خاله زنكي نيست از روي نثر و مضمون نوشته هاي شما چنين حدسي نزدم يك شكي بود كه چند ماه پيش كردم و يادم نيست به چه علتي چنين فكري به ذهنم خطور كرد و اصلا چرا الان گفتم سر در نميارم.
برنامه مستندي مي ديدم با مضمون ترس يكي از قسمت ها به موضوع كمد و باز بودن درب آن اختصاص داشت و مي گفت در اكثر انسا نها چنين ترسي وجود دارد كه علل روانشناختي و ژنتيكي دارد كه بر مي گردد به اجداد غار نشين ما...راستي نقل قول خيلي خنده دار بود.