۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

- جرم پول

در لا بلای نوشته های قدیمی ام این متن به حس این روزهایم بسیار نزدیک است :

یک حس ، شبیه مور مور بهار در پنجه های خشک درخت و پچ پچ آفتاب در رگ باغچه چند روزیست قلم را به سوی انگشتانم می کشاند.نمی دانم چه می خواهد و نمی داند که چه می خواهم. فقط گاهی احساساتی زیبا و بیان نکردنی به زبان دل جاری می شود که آرزوی نگاشتن اش را دارم. مثل حس یک صبح با طراوت بی دغدغه ی زنگ ساعت و هیاهوی خیابان . و یا مثل حس لمس یک تن برهنه داغ در دل تاریکی شب . و یا حس یک ساحل آرام با نور ماه بر فراز آب های راکد تیره و لمس مرطوب شرجی با پوست و تماس چسبناک پیراهن و اندام...
آه که چقدر سخت شده قلم بر کاغذ کشیدن ، قلم بر کاغذ رقصاندن ، چرخاندن ، پس کشیدن.
آه که چقدر دور از ذهن است حس کردن ، با احساس بودن. و چقدر لجن آلود شده این روح ، این فکر ، این تن.
در پس تلاش های بیهوده ی روزمرگی ؛ تنها جرمی از پول بر سطح آیینه ی زندگی باقیمانده و دیگر...
آه که چقدر انسان در خسران است آه...!

اسفند ماه 83. بندرعباس

۴ نظر:

زردالو گفت...

نمی دانم چه می خواهد و نمی داند که چه می خواهم.

مژگان گفت...

تنها جرمی از پول بر سطح آیینه زندگی باقیمانده
آه که چقدر انسان در خسران است آه..
این نوشته تونو خیلی دوست داشتم .
خدا کنه بلاگر ادا در نیاره بتونم کامنتمو بزارم

چرک نویس گفت...

نمی دانم چه می خواهد و نمی داند که چه می خواهم
این جمله رو دوس داشتم

maryam گفت...

neveshtan jorat mikhad ke man nadashtam.in matlabeto dust dashtam.