حالا دیگر سالهاست که سعی می کنم به خاطر نسپرم و بیشتر تلاش می کنم که فراموش کنم. برای شروع این نوشته اما ناچار چوب خط انداختم. چهارتا خط عمودی و یک خط مورب روی آنها و یکی یکی چوب خط انداختم تا رسیدم به امروز و مجموعن شد 37 سال تمام. پشتم لرزید. من کی 37 ساله شدم که خودم خبر ندارم؟! (جواب : امروز !!!) روزها و هفته هایی که به سرعت برق و باد می گذرند و همه مثل هم هستند. اول هفته به امید آخر هفته و آخر هفته به امید هفته جدید و هر سال دریغ از پارسال و روزهایی که همه را از برم! و عبور ظریف از جایگاه بچگی و جوانی به میان سالی و پدر شدن و احترام های پوشالی و ناگهان ؛ یک روز از خواب پا میشی و بقول نامجو:
می بینی رفتی به بادهیچکس دور و برت نیست، همه رو بردی ز یاد
چن تا موی دیگه ت سفید شد، ای مرد بی اساس
جشن تولد تو ، باز مجلس عزاست - بریدی از اساس
قوز پشتت بیشتر شد- شونه هات افتاده تر
....
روزهایی بی رنگ و سیاه- سفید . ( سفید هایش روشن اند و دل خوش کنُک اما امان از روزهای سیاه) از پس غبار مبهمی که زندگی این روزها و این سالها را گرفته رنگی به دید نمی آید و روز به روز این دود ، این غبار غلیظ تر می شود.
بس است. حتی از نالیدن های این چنین ، از تعریف این غبار آلودگی ، از این سر در گمی خسته ام.به قول صالحی :
دیگر نه سال و ماهی که چند وُبس است. حتی از نالیدن های این چنین ، از تعریف این غبار آلودگی ، از این سر در گمی خسته ام.به قول صالحی :
نه چراغ و چاره ای که راه.
هی هنوز همیشه!
به من چه که این چراغ شکسته وُ
این جهان ِ خسته ... که بی جواب.
۳ نظر:
اینجور که شما ناله کردین دیگه آدم جرات نمی کنه بگه تولدتون مبارک و از این حرفهاو آرزوهای بزرگ .
ممنون مژگان خانوم. امیدوارم شما هم شاد و سلامت باشین
به روزهای باقیمونده بیشتر فکر کن.
ارسال یک نظر