ماشین
را پارک می کنم و نگاهی به اطراف می اندازم. باران تندتر می بارد و با خاموش شدن
برف پاک کن شیشه ی جلو پر از قطرات باران شده است. قفل فرمان را می زنم و پیاده می
شوم. پالتوام را از صندلی عقب بر میدارم و می پوشم. سر رسیدم را زیر بغل می زنم و
از عرض خیابان می گذرم. آت وآشغالهای جیبم را در سطل زباله ی کنار خیابان می ریزم
و به طرف پیاده رو خیز بر میدارم که ماشینی ترمز شدیدی می کند و بوق ممتدی زند.
کسی
آن اطراف نیست . شاید می خواهد آدرسی بپرسد. بر میگردم و ماشین هم دنده عقب می
گیرد. منتظر می شوم ببینم چه کاری با من
دارد. شیشه ها باران زده است و چهره ی راننده نامشخص . پنجره ی سمت شاگرد آرام
پایین می رود و اولین کلمه که به گوشم می خورد – بدون دیدن چهره – راننده را می شناسم :
گوساله
؛ اینجا چه غلطی می کنی؟!
امین است.مثل همیشه سرزنده و خندان و پر انرژی. چه
چیزی بهتر از این که صبح بیدار شوی ، باران ببارد و اولین کسی که می بینی یک دوست
قدیمی باشد. آن هم این کله ی شهر ، سر
چهار راه فرمانیه. به فال نیک می گیرم و با خیال راحت تری برای بستن قرارداد
میروم...
۲ نظر:
و قرار داد؟؟؟
آخرش خوشه
ارسال یک نظر