با من دوباره از خودم بگو
دستت را چنان بر شانه ام بگذار
تا فکر هیچ گریزی
از سر کفش هایم
نگذرد.
این ترس ، این ترس ِ از گناه را
از من بگیر
بگو
دنیا چشم هایش را ببندد
تا لحظه ای آدمی باشم ؛ بی وحشت از خودش
صبورم کن
- همه می دانند -
هراس ، بوی بهانه ندارد؛
سینه ات که از تپیدن پر شود
ماری را می مانی ؛چنبره زده بر
حضوری رنگ پریده
با دو حدقه ی بی چشم
- چنان گرسنه -
که با خرد شدن استخوان های خودش هم
مهربان می شود
همه می دانند
تعبیر آرامش حیات ...
پ.ن : از کارهای یک دوست ناشناس
دستت را چنان بر شانه ام بگذار
تا فکر هیچ گریزی
از سر کفش هایم
نگذرد.
این ترس ، این ترس ِ از گناه را
از من بگیر
بگو
دنیا چشم هایش را ببندد
تا لحظه ای آدمی باشم ؛ بی وحشت از خودش
صبورم کن
- همه می دانند -
هراس ، بوی بهانه ندارد؛
سینه ات که از تپیدن پر شود
ماری را می مانی ؛چنبره زده بر
حضوری رنگ پریده
با دو حدقه ی بی چشم
- چنان گرسنه -
که با خرد شدن استخوان های خودش هم
مهربان می شود
همه می دانند
تعبیر آرامش حیات ...
پ.ن : از کارهای یک دوست ناشناس
۱ نظر:
زیبا بود
ارسال یک نظر