۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

بغض

هوا تاریک بود و جاده ناشناس و شیشه ها از شدت شرجی بیرون بخار گرفته بودند و معلوم بود کولر دارد خوب خنک می کند.ایرج مثل بچه های کنجکاو کنار دستم نشسته بود و چهار چشمی مراقب رانندگی من بود.برای جلسه ای مجبور بودم از گناوه به عسلویه بروم.
خیلی زور زدم و یکساعت رانندگی اش را تحمل کردم.به محض رسیدن به بوشهر گفتم :
- حالا خسته شدی. بذار من برونم.
جرات نه گفتن نداشت. با اینکه از رانندگی خیلی خوشم نمی آید ولی تحمل کسی که زانتیا را با سرعت 100 براند هم ندارم.تعارفی کرد و گفت:
-آخه آقای مهندس ,زشته شما رانندگی کنید و من راحت بشینم.
لبخندی زدم و فهمید که باید بایستد. تازه ده دقیقه بود پشت رول بودم که تلفن زنگ زد.913 بود و ناشناس. اول خواستم جواب ندهم. حوصله طلبکار های شرکت را آنهم آخر شب توی جاده نداشتم. نگاهم بین صفحه گوشی و جاده رفت و آمدی کرد و دکمه را فشار دادم:
- سلام. بفرمایید.
جواب سلامم را داد و من را به اسم کوچک صدا زد.با کمی تردید جواب دادم:
-....بله خودمم.شما؟
-عزیز معلومه نشناختی. حق داری عزیزم
صدا نا آشنا و لرزان بود. لهجه اما آشنا و بوی خاک مادری میداد.شروع کردم تمام همشهری های آشنا و غیر آشنا را توی ذهن مرورکردن.( به کسی بدهی ندارم. قول کار به کسی نداده بودم.این صدا پیرتر از آنی ست که بتواند هم کلاس یا دوست دوران بچگی باشد.پس کیست؟ به من گفت عزیزم....)
داشت برایم از اینکه چگونه مرا پیدا کرده است می گفت و من هنوز اورا نشناخته بودم . آخر سر گفتم:
می بخشید ولی چیزی یادم نمیاد. به جا نیاوردم. گفت:
-من ممدم(محمد هستم).
یک آن تنم گرُ گرفت و بلافاصله یخ کرد.در یک لحظه برگشتم به 20 سال قبل.یعنی این خودش بود؟صدای من هم مثل او به لرزه افتاد.پدال گاز را شل کردم. ایرج دستپاچه بود و من سردرگم بین ایستادن و رفتن. بغض گلویم را فشرد. یاد اولین روز آشنایی با ممد افتادم.
همراه برادر بزرگم بنا به دستور پدر به مغازه اش رفتیم.معرفی کوتاهی و برادرم رفت. من ماندم و ممد. مرد 35-40 ساله ای با موهای صاف و انبوه , سبیل پرپشت , قد کوتاه و هیکل ریزه میزه.پشت میز فلزی قهوه ای رنگی نشسته بود و نقشه فرش می کشید.گلهای یک شکل و زیبا و قلم مویی که به راحتی گوشه و کنار طرح ها و بته -جقه ها را رنگ آمیزی می کرد.یک دستگاه رادیو-گرامافون چرم صورتی کنار دستش بود که بعدها فهمیدم پخش صفحه آن خراب است و فقط بعنوان رادیو ازش استفاده می کرد.ته مغازه روی یک چهارپایه فلزی تعدادی قوطی رنگ و یک پنکه قرار داشت.مغازه در خیابان خلوتی واقع شده بود و گهگاهی موتوری یا دوچرخه ای عبورمی کرد.
بجز ممد که به او ممد آقا می گفتم جوانکی هم پشت میز فلزی سبز رنگی داشت رنگ آمیزی می کرد که برادرش بودو بعد ها فهمیدم نافرمانی کرده کار را رها کرد و دنبال خیال هایش رفت و آن میز مال من شد.
 بچه ای هم بیرون مغازه داشت با دوچرخه زرد رنگی بازی می کرد. اسمش هادی بود و 6-7 ساله می زد و ممدآقا گاهی تشری به او می زد و از رفتن به داخل خیابان می ترساند. یک فلاکس آب-از همانهایی که یک لیوان یخ به زحمت از درش داخل می رفت گوشه مغازه بودو این طرف درست روبروی میز ممد دوتا صندلی چوبی قدیمی طرح کلاسیک با پایه های قوسی خوش تراش و نشیمن دایره ای قرار داشت که به دستور ممد روی یکی از آنها نشستم.پشت سرم چند ورق فیبر چوبی ایستاده به دیوار تکیه داشت و با بستهای ساده ای روی دیوار ثابت شده بود.
من خیلی بچه بودم. یادم نیست سالهای آخر دبستان بود یا اوایل راهنمایی و از آن سال شدم شاگرد مغازه نقشه کشی فرش و تقریبن تا دوره دبیرستان هر سال تابستان پیش ممد  می رفتم و تنها شاگردش بودم. تمام سال را تنها در مغازه کار می کرد و کسی را به کمک نمی گرفت تا من تعطیل می شدم و با شور و هیجان به مغازه آرام و بی سر و صدای او می رفتم و ساعت های گرم تابستان را در کنار او زیر باد خنک پنکه و آب خنکی که هر روز صبح خودم از آب انبار آن شهر کویری می آوردم سر می کردیم.گاهی من مغازه را جارو می کردم و گاهی ممد خودش .و در آخر هم 5 یا 10 هزار تومان مزد بابت این سه ماه به من می داد. کم بود  و توی دلم ناراحت بودم ولی نمی دانم چرا باز سال بعد همانجا می رفتم و بدون پیش شرطی مشغول می شدم.
در یک آن و در تاریکی جاده همه این چیزها یادم آمد. تمام آدمهای آن گذر که هر کدام دنیایی داشتند. پرویز- سید-آقای منوچهری و پسرش مصطفا-آقای وفایی-راستی-عباسی-افضل آقایی-قدرت-حاج باقرو شربتهای سکنجبین-آقا شجاع و خیلی هایی که نمی دانم زنده اند یا مرده. دعوا ها و خنده ها. بچه ها و زنهای گذر و حتی گربه هایی که در ساعتی مشخص مثل کارمند های وقت شناس از سر دیوار کاهگلی روبرو به پایین می خزیدند و اگر خواهرم آنجا بود حتمن مثل گربه های خانه پدری برایشان نام فریدون و اصغر و فریبرز را انتخاب می کرد.
گپی زدیم و از دلتنگی هایش گفت و من در حضور کارمند زیر دستم توان بروز احساسم را نداشتم. اشکم را یواشکی پاک و صدایم را به هر زحمتی بود صاف کردم. از بچه هایش پرسیدم و گفت که سرو سامان گرفته اند و خودش که پیر شده است و روزها خانه نشین و شبها نگهبان.
آخرین خبری که ازش داشتم شاید مربوط به 10-11 سال قبل می شد. قبل از اینکه ازدواج کنم. دیده بودم مغازه را جمع کرده . می گفت دیگر فرش مشتری ندارد و کسی نقشه سفارش نمی دهد. به ناچار به گلیم بافی و عبا بافی می پرداخت. یکبار هم همراه دوستی که برای عکاسی آمده بود در یکی از سردابه های عبا بافی دیده بودمش ولی گویا حالا برای اینکار هم پیر شده بود.
قول دادم که حتمن در اولین سفر به سراغش بروم و گوشی را قطع کردم. بغض رهایم نمی کرد. با چند جمله کوتاه سوالهای بی موقع ایرج را جواب دادم و برای رهایی از شر سوالهای بیشتر, پدال گاز را فشار دادم و ایرج از ترس چهار چشمی جاده و صفحه کیلومتر را نگاه می کرد و شاید ته دلش داشت اشهد می خواند و من خاطرات 10-15 سالگی ام را مرور می کردم.
جاده تاریک بود و بیرون خیلی گرم و بوی شرجی تمام فضا را پر کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست: