۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

تابلو نوشتاری

 امان از این کاغذ پاره های قدیمی که هر وقت زیر و  رو می کنم ساعتها مرا در خود می بلعد.این یکی از همانها ست. تابلویی از یک روز سرگردانی جوانی 24ساله در دشتهای کویری و جستجوی بی سرانجام خویشتن:

همه جا سبز است و دشت خود را برای گرمای سخت نیمروز آماده می کند. کشاورز پیر خسته از کار صبحگاهی راهی خانه است. بدبده ها در لابلای کرتهای گندم و جو می خوانند. بلدرچینها به عشقبازی مشغولند و سگ تنهای زرد رنگی که خواب نیمروزش از صدای قدمهای من آشفته شده ازآبراه کنار جاده بیرون می آید و درگرمای دشت سرگردان به سمتی تلو تلو می خورد و اما جاده, مسیری خاکی و باریک  که از لابلای زمینهای کشاورزی به سمت بالا می خزد و در انتها , در لابلای کوچه باغی باریک , همانجا که جوی آب در زیر دیوار یک باغ گم می شود - می پیچد و روح سرگردان مرا به خویش می خواند. 
همان که چند روزیست عادت است, جنب است, نه آبستن است و ...هر چه هست عادی نیست. در خانه نمی ماند و در بیرون هم جایی برای رفتن ندارد و ناچار پرسه می زند واین پرسه زدنها کار هر روزه این روح ناراحت است.(78/1/26خانه پدری)

هیچ نظری موجود نیست: