۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

فاجعه ای به نام فرهنگ

تلفنم زنگ می زند. ناصر است. چند روزي ست که رابطه من و او هم سنگي شده .شايد مي پرسي : چرا؟ خب داستان دارد,ناصر بر خلاف ميلش و بر خلاف روحياتش و بر خلاف همه چيزش يک کارخانه سنگبري دارد. 
يادم مي آيد وقتي15-20 سال پيش که يک دوربين پاناسونيک M1000خريده بود شبها با خودش مي بُرد توي رختخواب و تا صبح بغلش ميکرد( راست و دروغ اين حرف گردن عقيل. من که شب ها باهاش همبستر نبودم که ببينم. يهو فردا زنش يقه مان را ميگرد که اين خزعبلات چيست که به ریش شوهرم می بندی)خلاصه که سوارخ ارتزاقش از سنگ مي باشد ولي خودش مثلن هنرمند!
رابطه من و او هم از يک روز شايد پاييزي شروع شد. اولين بار که ديدمش توي سالن آمفي تاتري بود که يک سالي مي شود خرابش کرده اند. ( اين هم از شانس ماست. هرجايي که ازش خاطره داريم مي دهند دست تخريبچي هاي شهرداري.هر دفعه که به زادگاهم مي روم يکي از آن محل هاي خاطره انگيز با خاک يکسان گرديده است و هيچ غلطي هم از دست ما ساخته نيست.) بگذريم.رابطه من و ناصر بخاطر غير آدم بودنمان بوده و هست و اگر يکي از ما يک روز آدم بشود قطعن اين رابطه تمام مي شود ولي الان مدتي ست براي يکي از ساختمان هاي پروژه مقداري سنگ لازم داريم و از قضا نمونه هاي ناصر مورد پسند خانم معمار کارفرما قرار گرفت و ناچار من و ناصر بيشتر همديگر را ميبينيم.
تلفن را جواب ميدهم. ميگويد: مرتيکه بيا پايين اين چارتا تيکه سنگ رو بگير, ببرو نشون بده ببينم ميتوني بکني تو پاچه ي اين خانم مهندس تون؟
آسانسور گير کرده و از پله پايين ميروم. اگر فقط براي نمونه جنس بود يکي از کارگران خدمات را مي فرستادم پايين ولي کار بهانه ست براي يک گپ هر چند کوتاه.کتابي که روي صندلي کنار راننده است بر ميدارم و سوار ميشوم. عنوان کتاب را مي خوانم و متعجب نگاهي به ناصر مي اندازم و مي گويم: بالاخره توهم خودتو فروختي؟ اين آشغالا چيه ميخوني؟کتاب را از من مي گيرد و زير لب فحش رکيکي مي دهد و صفحه اول را باز مي کند و با خشم شناسنامه کتاب را نشانم مي دهد: 
- ببين کتاب 200 صفحه اي با چه قيمتي و چه تيراژي؟ مخم سوت ميکشد. قيمت 1200 تومن و تيراژ 20000 نسخه. عنوان کتاب را بهتر است نگويم. از همان هايي که يک کاميونش را هم بخواني يا نخواني فرقي نمي کند. اگر هم بکند تاثير منفي اش بيشتر است. از همان هايي که گاو ميروي و گوساله بر مي گردي.از همان هايي که روابط عمومي شرکتمان هر از گاهي يک نسخه اش را به ما هديه ميدهد و من مي اندازم توي سطل آشغال ولي همکاران الاغم مي خوانند و خزعبلاتش را تحليل مي کنند. از همان هايي که وقتي پيچ راديو يا تلوزيون خودمان را باز مي کني مثل تاپاله ازش مي ريزد بيرون. از همان هايي که فقط خرافه است. مزخرف است. آشغال است. از همان هايي که ...
سنگ ها را بر مي دارم و از ماشين پياده مي شوم و با عصبانيت در ماشين را به هم مي زنم و تا توي اتاقم همين جور فحش ميدهم و در گورستان خانوادگي اشان توالت عمومي مي سازم.

هیچ نظری موجود نیست: