۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

- شبی در طوفان

مدتي قبل قول دادم که دفتر قديمي را پيدا کنم و هر از گاهي از نوشته هاي قديمي چيزي کپي کنم. به ياد روزهايي که براي خودم بسيار دست نيافتني ست. لابلاي اوراق بجامانده از آن دوران برگي يافتم که ياد آور شبي بود خاطره انگيز:
روزي از روزهاي زمستانی دوران دانشجويي( دقيقش را بخواهيد 76/10/2 ) با رفقا تصميم گرفتيم که روز و شبي را بجاي خوابگاه دانشجويي در جنگل مجاور دانشگاه سر کنيم. شب هنگام آسمان ابري شد و باد شديدي وزيدن گرفت و طوفاني به همراه باران , تمام عيش ما را مکدر کرد. به ناچار به کلبه خرابه اي در دامنه کوه , که فقط سقف داشت پناه برديم و براي کمتر شدن شدت طوفان ,ملافه اي که همراه داشتيم به پنجره بستيم و تا صبح مثل مصيبت زدگان تايتانيک در دل طوفان به سر برديم.حاصل آن , نوشته زير است که در دل طوفان نوشتم:


صداي زوزه باد همراه با سيلي هاي پياپي اش که درياي سبز مقابل را به تلاطم انداخته است. قطره هاي پراکنده باران را هر ازچند گاهي به صورتم مي پاشد. غرش رعد هراس کوهستان را دوچندان مي کند. در نور آذرخش همه جا و همه چيز را هراسان مي بينم که همچون مادري گم کرده فرزند بي شکيبي مي کند. انبوه جرقه هاي آتش در دستان نيرومند باد سياهي شب را مي شکافند و تا آن دورها رقص کنان مي روند و در سکوت کوتاهي که گاه بين دو تازيانه باد حاکم مي شود خروش آب داخل جو نوازشگر گوش است و نهايتي است بر اين حال و هواي شبانه وحشي که براي اولين بار است آن را مي چشم.
در اين گوشه و بدور از جمع ياران , خيره در شعله هاي آتش مي نگرم و کم کم تصاويري محو که نه نورند و نه تاريکي به حرکت در مي آيند. در اين هنگامه ی باد و طوفان روحم را سکوتي سنگين در بر مي گيرد و تنم را در حالتي معلق احساس مي کنم. سايه ها رنگ مي گيرند و نزديکتر مي شوند. همهمه اي نامعلوم از آنها به گوش مي رسد. گروهي زن و مرد با چهره هاي يکسان و تنها يک نفر در آن ميان آشناست و آن خودم هستم که همچون اسيري در ميان اين غريبه هايي که با هر يک احساس آشنايي مي کنم گرفتار شده است. دست به سويم دراز مي کند و نگاهي ملتمسانه, به سويش مي دوم تا ياري اش کنم. با هر گام از من دورتر مي شود و ناگهان نور خيره کننده اي با صدايي مهيب و از آن پس سکوت از بين مي رود و باز صداي باد و طوفان.
چشم هايم را باز مي کنم. آتش رو به خاموشي گذارده. هيزمي در آن ميريزم. باد همچنان به ديوار کلبه مي کوبد و پارچه گلداري که پنجره را پوشانده هنوز آبستن طوفان است و دوستان هر يک در گوشه اي به خواب رفته اند.

هیچ نظری موجود نیست: