۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

صد

مدتی است بی انگیزه شده ام. از خودم خجالت میکشم که اینقدر ساده وسطحی هستم. به قول نمی دانم کی : خر 20 ساله پیراست وآدم 40 ساله خام ! بگذریم...
ولی بلاتکلیفی و بی انگیزگی بدترین درد آدم است.( بقول این همکار فئودالم : بی خبری از بد خبری بدتر است ) این که ندانی قرار است چه غلطی بکنی؟ فقط می دانم که هرجور حساب می کنم به یک عدد میرسم  " صد ".
بدجوری سوزنم گیر کرده. کلید حل تمام مشکلات شده . نه یک قِران کمتر نه دوزار بیشتر.
کلی کار کارشناسی کرده ام و تمام زوایا را در نظر گرفتم واز هر طریقی که حساب کردم رسیدم به عدد "صد". فقط یک چیز را نمی دانم : از کجا و چطور؟ مگر پول علف خرس است؟ تازه اگر علف خرس هم باشد گیر فلک نمی آید. یک زمانی توی هر جهنم دره ای علف خرس سبز می شد.حالا توی بساط عطارها هم حکم کیمیا را دارد. گفتم کیمیا یاد "میم" افتادم و داغ "صد" تازه تر شد.
ناکس کم ِ کم سیصد میارزید. خدا شانس بدهد. خدا زیاد کند بلکه چندر غاز گیر ما هم بیاید.
مُردیم از حسودی و حسرت. یک عمر تنهایی و حسرت . صد سال تنهایی و حسرت و باز هم عدد "صد" . شاید سوزن مارکِز هم در یک همچون شبی در گوشه یک کلبه سرد آهنی که رطوبت همه جایش را گرفته بود( مثل این اتاقک آهنی نمناک و دم کرده ) روی عدد "صد" گیر کرد و توانست شاهکارش را قلم بزند! مُنتها تفاوت من و گابریل در نتیجه عمل است. او شاهکار زد و من گند!! 
او در اوج  شلوغی ِ داستانش به تنهایی ِ  انسان های ِ برگ برگ ِ  نوشته اش رسید  و من در اوج ِ تنهایی هایم -  در شلوغی ِ بی حد  و مرزِ نیازهای جامعه ی ِاطرافم غرق شده ام  و فصل مشترک این تنهایی  در اوج  شلوغی  یا  شلوغی  در مُنتهای  تنهایی یک  چیز است  : 
"صد "...!!!
                                                                                                                                       86/11/1عسلويه

۲ نظر:

asemane abi گفت...

زندگی عمریست که اجل در پی آن می تازد هرکس غم بیهوده خورد می بازد

آدم حسابی گفت...

زندگی قصه مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند فروختی ؟ گفت نخریدند .... تمام شد