۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

- عصر بهاری

تا ساعت 7 توی شرکت بودم و سرم توی کار خودم بود. وقتی به خود آمدم دیدم همه رفتند. کارها را جمع و جور کردم وزدم بیرون. آفتاب داشت غروب می کرد و همه جا خلوت شده بود و خنک. سینه کش خیابان را گرفتم و آرام در حال بالا آمدن بودم. حدودن هر روز 20 دقیقه پیاده روی در سر بالایی دارم تا به سر بزرگراه برسم و با تاکسی به خانه بروم. صبح ها این مسیر چون در شیب تند است 10 دقیقه هم طول نمی کشد.سرم توی لاک خودم بود. تلفنم زنگ زد. رییس ساختمان بود. گپی زدیم و قطع کردم. کمی جلو تر اتوموبیلی آرام کرد و ایستاد. خیلی ها برای پرسیدن آدرس می ایستند. شاید می دانند من خوب آدرس میدهم. 
به ماشین که رسیدم دیدم راننده دارد بر و بر مرا نگاه می کند. سری تکان دادم.چیزی گفت. از پیاده رو به خیابان رفتم و گفتم بفرمایید. گفت: خودتی؟ نگاهش کردم و شناختم.گفتم : اگه تو خودتی منم خودمم. هر دو دستپاچه شده بودیم. در ماشین قفل بود . من دستگیره را می کشیدم که سوار شوم و او می کشید که پیاده شود و هر دو نا موفق. به خود آمدم و گفتم درو باز کن. باز کرد. سوار شدم و همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. مثل همان آخرین پارتی که هر دوی ما سرخوش بودیم و نمی دانم کدام یک از بچه ها عکسی در حال بوسیدن از ما دونفر گرفته بود که گویا سبیل هایمان در هم فرو رفته بود(اهَ چنِدش). کمی موهایش جو گندمی شده بود ولی همچنان صورت بشاش و تپلی داشت. با تعجب گفتم: منو شناختی یا دنبال آدرس می گردی. گفت: چون سر پیچ بود سرعتم رو کم کردم یک آن نیم رخ ت رو دیدم و گفتم خودتی.گوشه ای پارک کرد و گفتیم و گفتیم و گفتیم. معلوم شد او 8 سال است در خیابان بیست و یکم کار می کند و من 9 سال است در خیابان بیست و هفتم و حالا که حساب میکنم سیزده سال است همدیگر را ندیده ایم. چه زود گذشت. انگار همین دیشب بود که آخرین پارتی بچه های ورودی 72 را گرفتیم و عکس های یادگاری و آدرس و ناگهان طوفانی آمد و همه آن روزها را با خود برد و در چشم بر هم زدنی 13 سال گذشت. به ساعت نگاه کردم نزدیک 8 بود. شماره ای رد و بدل کردیم و از هم جدا شدیم به امید دیدارهای بیشتر و زودتر. ولی انگار مثل خیلی چیزها که تغییر نکرده رضا آغ فنَر( اسمی که دوستان صدایش می زدند) هم تغییری نکرده بود.

۱ نظر:

یه ناشناس شیرازی گفت...

جوونی کجایی که یادت بخیر