۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

- change

آره درست فهمیدین. آخرش با رییس بزرگ زدیم به تیپ هم و بعد ده سال زدم بیرون.تصمیمش سخت بود.اجراش سخت تر.بجز رییس بزرگ تقریبن همه از رفتنم ناراحت شدند.بدون خداحافظی رفتم. بعد یکی دو روز که ملت فهمیدن چپ و راست زنگ زدن و پشت تلفن غصه خوردند.چه آدمای خوبی! این همه طرفدار داشتم و نمی دونستم. (یعنی من ارزش این همه محبت رو دارم؟)امروز بعد از 10 روز برگشتم و رسمن خداحافظی کردم. حتی با رییس بزرگ.موقع ورود به ساختمان با اینکه کسی جلوم رو نگرفت ولی از نگهبان اجازه گرفتم. توی اتاق خودم عوض پشت میز مثل تمام ارباب رجوع های بی زبون این طرف نشستم.موقع ورود به اتاق همکارا در زدم و اجازه گرفتم و خلاصه به همه و مخصوصن خودم فهموندم که اونجا دیگه جای من نیست.
گاهی خونه با تمام امنیت و رفاهش مانع پیشرفت آدم میشه. باید از خونه زد بیرون. شب رو تو پارک یک شهر غریب به صبح رسوند.گاهی باید سختی کشید تا شخصیت جدید از لابلای پوستهای مرده روزمرگی بیرون بیاد و فرصت های تازه خودشو نشون بده ( اگه هم بد شانس باشی که میخوری به دیوار و دماغت داغون میشه). خلاصه فعلن زدم به دریا که دور شوم از این حال غریب. از این حس غریب. دور خواهم شد...

۱ نظر:

میم گفت...

آفرین:)شجاعت بسیار کیمیاست