۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

- بخدا جوک نیست

با عجله ماشین رو پارک کردم و وارد دفتر کارفرما شدم. چند دقیقه ای برای جلسه دیر رسیده بودم ولی مشکل خاصی پیش نیومد. پروژه توی تبریزبود و کارفرما هم ترک.خلاصه جلسه خوبی بود.
از دفتر کارفرما که اومدم بیرون دیدم دوتا ماشین عقب و جلو ماشینم جوری پارک کردند که نمی تونم از جای پارک بیام بیرون.کمی تلاش کردم ولی نشد که نشد. خلاصه مونده بودم چکار کنم. یکی دونفر اونجا ایستاده بودند و تماشا میکردند.یکیشون با لهجه غلیظ ترکی گفت نگران نباش بلندش می کنیم میاریمش بیرون. خلاصه یک هفت -هشت نفری جمع شدند و ماشین رو بلند کردیم و از جای پارک کشیدیم بیرون. تشکر کردم و سوار شدم که حرکت کنم. اونها هم نفس زنان جوابم را دادند و هر کدام به سمتی رفتند. یکیشون هم رفت توی ماشین جلویی و یکی هم رفت سر ماشین عقبی  و حرکت کردند و رفتند و من ماندم و دو تا شاخ بزرگ.
پ.ن: از خاطرات همکار جدیدم

۷ نظر:

مهسا گفت...

:O:D

Unknown گفت...

راستش اگه جوک هم نباشه باور کردنی نیست.یعنی میشه به خاطرات این همکارت اعتماد کرد؟

زردالو گفت...

نه با با

قاصدک گفت...

این همکار جدیدم آدم پر حرفیه و مثل خودم پرچونه ست ولی حرف بی پایه و اساس نمیزنه.

ناشناس گفت...

به خدا جوکه

قاصدک گفت...

به کی و کی قسم که جوک نیست. حالا تو هی بگو جوکه. فکر کردی الکی این عنوان رو براش زدم؟

قاصدک گفت...

نمونه همین جوک رو خودم توی شیراز دیدم. می خواستیم از کوچه بن بست دنده عقب بیایم بیرون و دوتا ماشین دو طرف پارک بود وسط هم اندازه یک دوچرخه و نصفی بیشتر راه عبور نبود. به زحمت داشتیم رد می کردیم یک بابایی هم اومده بود فرمون میداد من و دوستم هم توی دلمون به اون بابایی که اینقدر بد ماشینشو پارک کرده فحش میدادیم. وقتی از بین دوتا ماشین رد شدیم همون بابایی که فرمون میداد در همون ماشین کج و کوله رو باز کرد و روشن کرد و همراه ما از کوچه اومد بیرون. من و دوستم هم مات و متحیر تماشا می کردیم. سر همین قضیه همکارم خاطره تبریزشو تعریف کرد.