۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

اووردوز

اون زمان که مثل الان این همه زندگی ها شلوغ و پر سرعت نبود. این همه وسیله سرگرمی نبود.موبایل نبود. کامپیوتر نبود.تازه یک چیز عجیب غریبی به اسم 286 اومده بود که اگه شانس می آوردی و جایی افتخار دیدنش نصیبت می شد می تونستی بری و کلی برای برو بچ کلاس بذاری. تازه همونم که ویندوز نداشت. یک صفحه سیاه بود که گاهی به لطف NC آبی رنگ می شد و هر کاری می خواستی باهاش بکنی باید از روز قبل زغال سنگهاش  را باد بزنی تا گرم بشه و شانس بیاری هنگ نکنه.توی کل خوابگاه های صنعتی به تعداد انگشت های دست از این قلم جنس پیدا نمی شد ...بگذریم
داشتم می گفتم اون زمان این همه وسیله سرگرمی نبود و ما که یه مشت جوون پر انرژی کرک و پشم ریخته بودیم از هر فرصتی برای سرگرمی استفاده می کردیم. یادمه روزهای دوشنبه حدود 9/5 صبح یک دهاتی می اومد زیر پنجره مارو جارو می کرد. همچین که گرم کار می شد علی یه چیزی از پنجره پرت می کرد بیرون و تقریبن 20 دقیقه ای انواع فحشهای فارسی و لری و...رو به صورت زنده گوش می دادیم و صفا می کردیم! تازه کلی هم به معلومات غیر مودبانه مون اضافه می شد.
یا مثلا شانس می آوردیم و بعد از غروب آفتاب برق قطع می شد.(که البته این اتفاق زیاد می افتاد) در عرض چند صدم ثانیه دانشگاه از یک محیط فرهنگی و ساکت و دوست داشتنی که صدای جیر جیرک هایی که توی کوه جیر جیر می کردند به راحتی به گوش می رسید تبدیل می شد به باغ وحش.
یکی از تع دل و خیلی سوزناک شروع می کرد به عرعر کردن و چنان هجا به هجا و از سوز دل و کش دار اون رو ادا می کرد که هر ماچه الاغی یک دل نه صد دل عاشقش می شد.یکی مثل خروس صداشو ول می کرد. یکی شیحه می کشید. یکی سوت بلبلی می زد. یکی نعره می زد. یکی جیغ بنفش می کشید. یادمه یه بابایی توی بال A خوابگاه 4 بود که صدای قشنگی داشت و وقتی همه آروم می شدن شروع می کرد می خوند. صدای شیش دونگی داشت. چپ کوک هم بود و معلوم بود که گوشه ها رو می شناسه .
خلاصه برق که می رفت محشری برپا می شد. یهو می دیدی توی اون تاریکی یه گوله آتیش داره از طبقه چهارم میاد پایین. چند بار هم پیش اومد که از پنجره طبقات پایینتر رفته بود توی اتاق و افتاده بود روی شیکم اون بدبختی که تختش پای پنجره بود و بیچاره دوتا سکته رو یه جا زده بود و هم اتاقی ها هم با دمپایی و پارچ و کتری آب جوش و هر کوفت دیگه ای که دم دست بود خاموشش می کردند و... .
صحبت قطع برق شد یاد یکی از بچه ها افتادم.تعریف می کرد که یه شب با بچه ها جمع می شن و پیکی می زنن . از همون عرق سگی های خیابون خاقانی . یکی از توی جمع  که کم ظرفیت بوده اووردوز می کنه و کله پا میشه و می پره توی حموم که بالا بیاره.القصه گلاب به روتون وقتی معده رو حسابی خالی میکنه و سبک می شه چشاشو باز می کنه و هیچی نمی بینه. یاد خبر های توی روزنامه و کور شدن چندین نفر بخاطر مشروب تقلبی می افته و داد می زنه
-: بچه هااااا نخورین عرقش تقلبیه . من کور شدم وااااای .
- : خفه شو برق قطع شده.
خلاصه به زور آرومش می کنن و توی اون مستی بهش می فهمونن که برق قطع شده و دوتا داد دیگه بزنه نگهبانها میریزن توی اتاق و حداقل یکی دو ترم تعلیق رو شاخشه.
بگذریم تمام این تعریف هایی که براتون کردم مربوط به خوابگاه پسرانه بود ولی چشمتون روز بد نبینه. یک شب که از بد روزگار موقع قطع برق اطراف خوابگاه ( دخترانه)9 بودم با سرعت هر چه تمامتر به سمت محوطه خوابگاه خودمون رفتم و ستونهای خوابگاه خودمون رو بوسیدم. می دونم اگه بخوام تعریف بکنم وبلاگم فیلتر می شه و یا ممکنه از شدت خنده تویی که می خونی دچار پیچیدگی روده بشی بنابراین به صلاح هیچکدوممون نیست که ادامه بدم. پس تا بعد

۱ نظر:

یه ناشناس گفت...

جالب توصیف کرده بودید . موفق باشید